۱۳۹۷ اردیبهشت ۹, یکشنبه

انجیر کالابریا(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

انجیر کالابریا



مجید نفیسی
هر صبح که به پله‌نوردی می‌روم
او را می‌بینم که شن‌کِش بدست
کنار درخت انجیری ایستاده
روبروی خانه‌ی رومی‌اش
با تاقدیسها و گنبدها.
امروز از او می‌پرسم:
"ماریا!
کی انجیرهایت شیرین می‌شوند؟"
می‌خندد و می‌گوید:
"وقتی نوه‌ام زبان کند
و بگوید: بُنجورنو!*"
سالها پیش نهالِ این انجیر را
از کوههای کالابریا آورده
جایی که می‌توان از آن
هم بادِ دریای یونان را دریافت
هم بادِ دریای تیرنی را.
اما اکنون در سانتامونیکا
باد, تنها از سوی آبهای "آرام"
با انجیر کالابریا در گفتگوست. 
مجید نفیسی
نهم آوریل دوهزار‌و‌هجده

* "صبح بخیر" به ایتالیایی.

 

Calabrian Fig


Every morning when I go stair climbing
I see her with a rake in hand
Standing by a fig tree
In front of her Roman house
With arches and domes.
Today I ask her:
“Maria!
When will your figs become sweet?”
She laughs and says:
“When my grandchild begins to talk
And say: buongiorno!”
Long ago she brought the sapling of this fig
From the mountains of Calabria
Where one can feel the winds
From the Ionian Sea
And the Tyrrhenian.
But now in Santa Monica
The wind only from the Pacific
Talks to the her Calabrian fig.
Majid Naficy
April 9, 2018
http://iroon.com/irtn/blog/12387/

۱۳۹۷ اردیبهشت ۸, شنبه

اول ماه مه، و سه تابلوی نقاشی زیبا از مارکس، لنین و چه گوارا: فرح نوتاش

اول ماه مه

 فرح نوتاش
چه زیباست طلوع قیام تو
ای کارگر
چه با شکوه است ... طوفان هجوم تو
ای برزگر
پیوندتان بی خلل باد
که تنها...
ریشۀ پوسیدۀ ملا
برای ابد
از زمین کنده می شود
با عزم و ارادۀ
و پیوند پر توان شما

ربوده خواب از چشمان دشمنان اتان
عصیان شعله های بی دریغ خشم اتان
و ملا هنوز در تلاش نجات خود
با بی شرمی حیرت آوری
بر منبر می رود و لابه می کند
که این انقلاب برای دین بوده است 

نه برای آب و نان
و گزمه هایش بر دروازه های هر  
شهر و ده
شلاق می زنند و می گیرند  
و فریاد می زنند که
این لا مذهبان و بی دینان
امروز آب می خواهند و فردا نان
و پس از آن ...کار
حق بیکاری.. باز نشستگی
و چارۀ درد پیلۀ دندان
حیف از نان به این گرسنگان
زندانی اشان کنید
نه ... نه
بنا بر اظهارات روح اله
مرجع عالیقدر کامجویی...
از نوزادان و کودکان
 در اسلام نداریم زندانی سیاسی ما
همه را یک جا اعدامشان کنید...
یا خلاص
به رگبار به بندیدشان

ملایان سراسر فاسد و بی شرم
ملایان جانی و ستم پیشه
 اجیر اجنبی از بن و از ریشه
و این رژیم ...
از بالا تا به نقطۀ پایین
سراسر ...ننگ و نفرت و چرکین

بر خیز ای عزیز من
که با گذشتن هرآن
می میرد کودکی
از بی آبی ... بی نانی
از تجاوزو ستم
از غبار بپا خاستۀ زمین خشک
از تک سرفه ها... سرطان
و از هزار درد بی درمان

آب تمامی اقیانوس های جهان
نیست...
در کفاف خاموشی این شعله های نفرت پنهان

ای کارگران و برزگران
ای حاشیه نشینان
و ارتش گرسنگان ...بی کاران
زنان و...
نقش کردم بر ساتن سرخ
تصویر حامیان راستین حقوق شما
تقدیم با عشق
و خواهان پیروزی های شما

فرح نوتاش
وین   1.5.2018
کتاب شعر 9
www.farah-notash.com
***

 

گرامی باد اول ماه مه

گرامی باد 200 مین سالروز تولد کارل مارکس
1818.05.05 2018.05.05
مارکس: کارگران تمام سرزمین ها متحد شوید
تابلو پرده ها: کار از فرح نوتاش
 در ابعاد 150 سانت در 200 سانت اکریلیک روی ساتن هستند

Happy May-Day!

Karl Marx, 2oo years
5.5.1818 5.5.2018
Marx:” Workers of all lands Unite!”

womens-power.farah-notash.com
www.farah-notash.com
Women’s Power

۱۳۹۷ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

نوشته ی مهناز کارگری از آمل

نوشته ی مهناز کارگری از آمل

‍ سلام
  اسمم مهنازه
زنی در میانه 45 سالگی ....
 16 سالم بود که طعم استقلال مالی روچشیدم ....
 تمام روحم ....
تمام جانم پر از درد هست و سرشار از تبعیض های جنسیتی و فراتر از آن ....
 تمام جانم پر از زخم دردناک خشونت ، تبعیض و نادیده گرفتنم بجرم زن بودنم هست
بجرم مطلقه بودنم
 بجرم توانمندی هایم ِ....
 من زنی پراز درد خشونت نابرابری جنسیتی و تبعیضات حق خواهی و بی عدالتی های جبر ان ناپذیرم ....

من زنی هستم بجرم رنگ چشمانم محکوم به شنیدن پیشنهادات بی شرمانه ...
من زنی هستم بجرم داشتن موهای پریشان شده بر پیشانی ام ... به نگاههای هرز و شهوت گرایانه ....
 من زنی هستم بجرم رد کردن خواسته های بدور از اخلاق و انسانیت نشسته بر گوشه ای از زندان اجتماع سراسر تبعیض و نابرابری و
بی عدالتی ....
 من زنی هستم مجرم ....
 من زنی هستم با پشتوانه 31 سال کارگری ...
بدون بیمه ....
بدون حق و حقوقی شایسته و فرا خور دانش و تجربیاتم ...
 من زنی هستم مجرم ...
 محکوم به ساعات طولانی کار ...
 محکوم به نداشتن یک زندگی معمولی و شاد ....
 من زنی هستم مجرم ....
 مجرم به سرپرست خود بودن و فریاد های بی پاسخ در حق طلبی ها طول عمر ....
 من زنی هستم مجرم ... بجرم مطلقه بودن ...  محکوم به شکست ....
 اما من زنی هستم مبارز...
 مبارز در راه برابری ... بی عدالتی ... و تبعیضهای رنگارنگ .... در ارث در حق مادر در حضانت فرزندان ....
 من زنی هستم شاغل ..محروم از امتیازات ...
 دریغ از پاداش ...
دلتنگ بهار و شنهای تفتیده ساحل ...
 من زنی هستم عاشق پاییز و باران ...
 نظاره گر برف و کوهستان ...
من زنی کارگرم ...
 فصول زیادم رفته هست ...
دلخوشم به عکسهای یادگار...
 دلتنگ جاده سبز جنگل ...
پیچ در پیچ کوهستان و دماوند و لالهای دشت لار...
 من زنی کارگرم بی هیچ تعطیلات ....بی هیچ دلخوشی ... بی هیچ اضافه کاری و پاداش....

 زنانی چون من بسیارند در این دیار....
 ما زنان سراسر دل زخمی و حال رنجور و درد مند ....  فریاد رسی هست ؟؟؟؟

آ مل 1397
مهناز....

برگرفته از کانال ندای زنان ایران

جمهوري قلابي - « کاکاعابدین و یاسی » - جمهوری سوار: میرزاده عشقی

 

جمهوري قلابي - « کاکاعابدین و یاسی » - جمهوری سوار: میرزاده عشقی

میرزاده عشقی
هست در اطراف کردستان دهی
خـانــدان چــنــد کـُرد ابــلــهی
قاسـم آبــاد اســت آن ویـرانـه ده
ایـن حـکایـت انـدر آن واقـع شـده
کـدخـدائـی بـود کـاکـا عـابـدین
سـرپـرسـت مــردم آن سـرزمـیـن
خمره ای را پـر ز شیـره داشــته
از بـــرای خــود ذخـیــره داشـتـه
مــرد دزدی نـاقـلا یــاسی بـه نـام
اهـل ده در زحـمـت از او صـبح و شام
بــود هـمـسایه بـر آن کـاکـای زار
وای بــر هــمـسـایـه نـاسـازگـار
عـابـدیـن هـر گـه که می‌رفته برون
یـاسـی انـدر خـانـه مـی‌رفته درون
نـزد خـم شـیـره مـی‌کـرده مـکان
هـم از آن شـیریـن هـمـی کرده دهان
این عمل تکرار هی می‌گشـته است
شـیـره هی رو بر کمی می‌هشته است
تـا کــه روزی کـدخــدای دهکده
دیـد از مـقـدار شـیـره کــم شـــده
لاجـرم اطـراف خُـم را کـرد ســیر
دیـد پـای خـمـره جـای پـای غـیـر
پـس هـمه جا جای پـاهـا را بـدیـد
تـا بـدرب خــانــه یــاسـی رسیـد
بانک زد: ای یاسی از خانه درآ
آنـقـــدر هـمـسـایه آزاری چرا؟
دزد شـیـره، یـاسـی نـیـرنـگ بـاز
کـــــرد گـــــردن را ز لای در دراز
گفت او را این‌چـنین کـاکـا سـخـن:
تو چـه حـق داری خوری از رزق من
شـیـره مـن از بـهـر خود پرورده ام
خـواسـت تـا گوید که من کی کرده ام
عابدین گفتش: نـظـر کن بـر زمـین
جـایـهای پـایـهای خـود بـبـیـن
دیـد یـاسی مـوقـع انـکار نیست
چـاره‌ای جـز عـرض استغفار نیست
گـفـت: مـن کردم ولی کاکا ببخش
بـنـده را بـر حـضـرت مـولا ببخش
بـار دیـگر گـر کـه کـردم اینـچنین
کـن بـرونـم یـکسر از این سرزمین
از تــرحـّـم عـابـدیـن صـاف دل
جـرم او بـخـشـید و شد یاسی خجل
چـونکه از این گفت و گو چندی گذشت
نفـس امـاره بـه یـاسـی چیره گشت
بـاز مـیل شیــره کـرد آن نـابــکار
اشــتـها از دســت او بـرد اخـتـیـار
دیـد بـسـته عــهـد او با عـابـدیـن
کـه نـدزدد شــیره‌اش را بـعد از این
فــکر بـسـیـاری نـمـود آن نابکار
تا در این بـابــت بـرد حـیلـه بـکـار
رفـت و بر پشت خری شد جاگزین
رانـد خـر را در سـرای عـابـدیـن
خـویشـتـن را تـا بـه پیش شیره برد
تا دلـش می خواست از آن شیره خورد
کـار خـود را کـرد چون بر پشت خر
بـا هــمان خــر آمــد از خــانه بـدر
بـار دیگــر بـاز کـاکـا در رسـید
تـا نـمـایـد شــیـره‌اش را بـازدیـد
بـاز دیـد اوضـاع خـم بـر هـم شده
هـمـچنیـن از خـم شـیره کـم شـده
پـای خــم را کـرد بـا دقــت نـظـر
دیـد پـای خـمـره جـای پـای خــر
انـدرون خـمره هـم سـر بـرد دیـد
هسـت جـای پـنـجـه یـاسـی پدید
سـخـت در حیرت فرو شد عابدین
هـم ز خـر بـددل هـم از یـاسی ظنین
پیش خود می‌گفت این و می‌گریست
ای خـدا ایـن کـار آخـر کـار کـیست
گر که خر کرده است خر را نیست دست
یاسی ار کرده است یاسی بی سم است
زد دو دستی بر سر آخر عابدین
و از تـعـجـب بـانـگ بر زد این چنین:
چـنگ چـنگ یـاسـی و پا پای خر
من که از ایـن کـار نــارم ســر بـدر!
این حکایت زین سبب کـردم بـیـان
تــا شــونــد آگــاه ابـنـــاء زمـان
گـر بـخـواهـد آدمـی پـی گـم کند
پـای‌هـای خـویــشتـن را سـم کـند
هـر کـه انـدر خـانه دارد مــایـه‌ای
هـمـچـو یـاسـی دارد او همسایه‌ای
یـاسی مـا هـست ای یــار عــزیـز
حـضرت جـمبـول یـعـنی انگلیس
آنـکه دایـم کـار یـاسـی مـی‌کـنـد
و از طـریق دیــپلـمـاسی مـی کـنـد
مـلـک مـا را خوردنی فهمیده است
بر سـر مـا شـیـره هـا مـالـیـده است
او گمان دارد که ایـران بـردنی است
همچو شیره سرزمینی خوردنی است
با وثــوق الـدوله بـسـت اول قـرار
دیــد از آن حــاصـلی نـامـد بـه بـار
پـول او خـوردنـد و بـر زیرش زدند
پـشـت پـا بـر فـکر و تـدبیرش زدند
چونـکه او مـایوس گردید از وثوق
کـودتـائی کـرد و ایـران شـد شـلوغ
هـمچـنین زیـر جـلی سـید ضـیاء
زد بـه فـــکر پـسـت آنـها پشـت پـا
کـودتـا هـم کـام او شـیریـن نکرد
ایــن حـنـا هـم دست او رنگین نکرد
دیـد هـرچـه مـستـقیـمـاً می‌کـند
مــلــت او را زود بــر هـم مـی‌زنـد
مـردمان از نـام او رم مـی‌کــننـد
مـقصدش را نـیز بـر هـم مـی‌زنـنـد
گـفـت آن بـه تـا بـرآیـد کــام مـن
از رهــی کـانــجـا نـبـاشد نـام مـن
انـدر ایـن ره مـدتی انـدیـشـه کرد
تـا کـه آخـر کـار یـاسـی پیـشـه کرد
گـفـت جـمـهوری بیــارم در میان
هـم از آن بـر دسـت بـر گـیـرم عـنان
خـلـق جـمـهوری‌طلب را خر کنم
زانـچـه کـردم بـعـد از ایـن بدتر کنم
پـای جـمـهـوری چـو آمد در میان
خـر شـــوند از رؤیـتش ایـرانـیـان
پس بریـزم در بـر هـریـک عـلـیـق
جمله را افسـار سـازم زین طــریــق
گـر نـگردد مـانــع مــن روزگـار
مـی شـوم بــر گـُـرده‌ی آنــهــا سوار
فـرق جـمـعی شـیـره‌مالی می‌کنم
خـمـره را از شیـره خـالی مـی‌کـنــم
ظاهراً جـمـهوری پـر زرق و بــرق
و از تـجـدد هـم کـُـلـه آن را بـه فـرق
بـاطـنـاً یـاسـی ایـران انـگـلـیس
خـر شود بـدنـام و یـاسـی شیره لیس
کـرد زیـن رو پـخت و پز با سوسیال
گـفـت با آنـهـا روم در یــک جـوال
شـد سـوار خـر کـه دزدد شـیـره را
پــس بگـیرد پـنـج مـیـلـیون لیره را
نقش جـمـهوری بـه پای خر ببست
محرمــانـه زد بــه خم شـیـره دست
ناگهـان ایــرانیــان هــوشـیــار
هم ز خــر بدبـیـن و هـم از خـرسوار
هـای و هـو کردند کین جمهوری است؟
در قـواره از چـه رو یـغفـوری است؟
پـای جـمـهوری و دست انگلیس!
دزد آمـد دزد آمـــد آی پــلـیــس!
ایـن چـه بـیرقهای سرخ و آبی است
مـردم این جــمهوری قـلابی اسـت
ناگهان ملـت بـنـای هو گـذاشـت
کره‌خـر رم کـرد و پـا بـر دو گـذاشت
نـه بـه زر قـصـدش ادا شد نه به زور
شــیـره بـاقی ماند و یـارو گشت بور
 

۱۳۹۷ فروردین ۳۱, جمعه

"گل طوفان" - چند شعر از: زهره مهرجو

"گل طوفان"

چند شعر از: زهره مهرجو
۲۰ آوریل ۲۰۱۸

«میلاد»

هنوز سپیده برندمیده
عزم سفر کرد ...
جای قدم هایش در برف سپید
عمیق بود و روشن،
چون نقشی که می گذاشت
همیشه، بر محیط ...
و در قلمرو قلب.

خورشید، گویی که عامدانه
از بستر ابرها
خیال برخاستن نداشت،
هوا از مهی غلیظ سنگین بود ...
و آخرین ستاره ها
همچون چراغان پر نور
در صحنۀ عظیم آسمان
یکی یکی خاموش می شدند...

تا ستاره ای نو
زاده شود.


«پیام»

دختر زیبا
ایستاده چون سرو،
دلیرانه... بسان شیر به میدان رزم،
گیسوان بلند خود سپرده به دست باد
پرچم سپید او با حرکاتی موزون در اهتزاز ...

پیام اش
ساده است و رسا:
عشق به آزادی
نفرت ز انقیاد.

***
گسترد پیام او سراسر
در آن سرزمین پهنور،
چون موج دریا به هنگام طوفان
چون باد بر پیکر دشت ...

تکرار شد سرود زندگی
در خموشیِ شب، با اختران
چون تصادم صدا با کوه ها ...
چون نغمۀ شباهنگ
در فرازها
به جستجوی نور.


«گل طوفان»

هوا سرد است
و آسمان ... تیره،
پشت ابرهای سرگردان
ستارگان بیشمار
درگیر ستیز ناگزیر اند
با شبِ بی آزرم ....

و باران
باران بی وقفه،
اشک ماه را ماند ...
بر گونه های غمگین زمین.

***
گوش کن!
در زیر پوست شب
قلب زندگی ست که می طپد ...
و گسترۀ افق، در نفوذ نگاهها
وسیع تر می گردد.

صداها ...
دست ها ...
گام ها ... یکدیگر را بازمی یابند
و زنجیره ای شکست ناپذیر
مهیٌا می گردد.

***
روزی طوفان خواهد آمد!
بنیاد «نظم» را
دچار رعشه ای سخت خواهد ساخت،
و سایه های سنگین شب
به ناگزیر ...
در مه غلیظی از حرکات ممتد
و پر پیچ و خم باد ...
محو خواهند گشت.

خورشید ...
در بزم ستاره ها
پدیدار خواهد شد.


«صدا»

نیمه شب
ز دوردست... صدای ترانه می آمد،

دخترک سر ز پنجره بیرون کرد
و گوش سپرد،
بر شاخۀ درخت ها ...
کبوتران خاموش بودند،
با نگاهی مرموز ...
گویی، که آن آوای دور را
شنیده اند:

مردان و زنان خسته
با هم، خروشان.. سرود می خواندند،
کلمات چون پرندگان در پرواز
گاه در پس ابرها
گنگ می شدند ...
گاه، نزدیک و روشن تر می گشتند،
انگار از عشق و سرور
و نفرت و قهر
نیرویی برابر می یافتند ...
و بدانسان، آهنگی می ساختند
که در غایت زیبایی
سکوت یگانۀ شب را
می شکست.

*  *  *
نسیمی تازه
هوای مرطوب را
بر هم  می زد
و عطر یاس ها را
با خود می آورد ...
امواج صدا در هم می آمیختند
تاب می خوردند
و ارتفاع می یافتند ...
تا سرانجام، در شعاع های ستارگان
منتشر شوند.

*  *  *
ستاره ها
نقطۀ اتصال اندیشه ها و احساسات
و آرزوهایند ...
در تابش آنها
مرزها گردن می نهند ...
و رؤیاها
سبکبالانه اوج می گیرند.


«تحول»

خستگی
بیهودگی
مرور لحظات زندگی ...

آزمودن
کشف کردن
دگرگون گشتن ...

هوشیاری،
شجاعتِ اندیشیدن به زندگی
تا آخرین لحظات اش ...

توانایی شادمانه زیستن
چون شمع روشنی بخشی ...
در ظلمات!

۱۳۹۷ فروردین ۲۲, چهارشنبه

آری تماشای دوباره­ ی عکس "خسرو روزبه" پیش از تیرباران مرا واداشت تا شعر زیر را بسرایم: بیژن

از یک نگاه شروع شد، عکسی سیاه و سفید، دستبند بر دست و چشم­بند بر چشمانش، اما ایستاده و سرفراز گویا به خورشید خیره شده بود! چیزی در درونم لرزید، می­خواستم سخن بگویم، اما واژه­هایم نیز می­لرزید و با شتاب پراکنده می­شد، در نتیجه به جای سخن با زبانم، با انگشتانم نوشتم تا احساسم را بتوانم بیان کنم! آری تماشای دوباره­ ی عکس "خسرو روزبه" پیش از تیرباران، مرا واداشت تا شعر زیر را بسرایم.

بیژن
چهارم مارس 2018

آری تماشای دوباره­ ی عکس "خسرو روزبه" پیش از تیرباران مرا واداشت تا شعر زیر را بسرایم

بیژن
با دستانی دربند و چشمانی بسته
مرا به کجا می­برید؟
من می­دانم آنچه را که شما نمی­خواهید بدانم!
من می­بینم آنچه را که شما نمی­خواهید ببینم!
اینک، مردانی طناب پیچ شده برتیرک چوبی درانتظار فرمان آتش­اند
آنگاه که جلادان به زانو می­شوند
آب، زلال و روشنایی­اش را به تو می بخشد
و آسمان، آبی­اش را نثارت می­کند.
خون تو اما، عشقی است که گیاه را می رویاند وآفتاب را گرما می­دهد
و انسان بودن را برای گرگ­ها معنی می­کند
آنگاه درنده­ترینشان بر تو خواهند گریست
گلوله­ای که قلبت را می­شکافد
برگ نازک گل سرخی است که عاشقی بر گیسوی معشوق­اش می­زند.
اینک تمامی این پهنه بی پایان هستی درتو جریان دارد
اینک، نه زمین زیرپای توست، نه آسمان بالای سرت
تمامی رودها، کوه­ها، دشت­ها و دریاها در رگ­هایت جاریست
قصه­ای بی پایان و شعری بی آغاز...
با دستانی دربند و چشمانی بسته
تمامی بندها را بگسل ونادیدنی­ها را بنگر!
ببین چگونه حقیقت را درمسلخ دروغ قربانی می­کنند
و نامش را هدیه به خدایان می­گذارند.
زنجیرها را پاره کن
دیوارها را فرو ریز
و به جریان باد که ما را همچون برگ خشک پائیزی
بی هیچ اراده­ای سرگردانمان می­کند بی­اعتنایی کن.

آبی آسمان را بنوش و بر گستره دشت­های لاله خود را یله کن...
با دستانی دربند و چشمانی بسته
دوباره خویش را متولد کن
خویشتن را غسل تعمید ده
و برای شروعی دیگر به آینه بنگر،
خودت را نخواهی شناخت، چراکه تو دیگر تو نیستی.
به آینه بنگر...

نخستین نوروز (بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

نخستین نوروز




مجید نفیسی
این نخستین بهاری‌ست
که بی‌تو می‌گذرد
ای مادرِ مادران!
نوه‌هایت چه می‌کنند
و دخترانت که بی‌تو
بر سر سفره‌ی هفت سین نشسته‌اند؟
در اصفهان
بادها از نفس افتاده‌اند
و درختان زیر پوست خود
آماسی را حس می‌کنند.
با این همه ما پسرانِ پراکنده‌ات هنوز
بر گردِ میز بلندی نشسته‌ایم
که تو بر تارک آن نشسته بودی
با گیسوان بلند سپیدت
در آخرین چاشتی که با هم داشتیم
پنج سال پیش در استانبول
زیر چترِ درختی همیشه‌سبز
که اکنون خاکِ آن شده‌ای.

مجید نفیسی
بیستم مارس دوهزار‌و‌هجد
هپانزده دقیقه پیش از تحویل سال


First Nowruz 

This is the first spring
That is passing without you,
Oh, mother of mothers!
What are your grandchildren
And daughters doing without you
At the tablecloth of “Seven S’s”?
In Isfahan
Winds stop breathlessly
And trees feel swollen
Under their skins.
But we, your dispersed sons,
Still sit around a long table
Where you sat at its head
With your long white hair
At our last meal
Five years ago in Istanbul
Under the canopies of an evergreen tree
Which now you have become its earth.
Majid Naficy
March 20, 2018
15 minutes before the start of Persian New Year.

۱۳۹۷ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

انقلاب قهری کمونیستی کارگران، تنها، عامل رهائی جهان- کره ارض- است!: حمید قربانی

انقلاب قهری کمونیستی کارگران، تنها، عامل رهائی جهان- کره ارض- است!

برای اول ماه مه، برای اتحاد کارگران!
گارگران روزتان، دنیای تان را ازآن خود کنید!
حمید قربانی

برخاستن؛
جنگیدن؛
توانستن؛
رسیدن!

کارگران متحد طبقاتی شوید
کارگران نبرد انقلابی کنید
کارگران برعلیه سرمایه برخیزید!
کارگران از آنچه که هست
آری، آری، آری،
از آنچه که آنها برایتان ساخته اند
مالکیت، خدا و دولت
خانواده، پارلمان و قانون
ناامید، بی باور شوید!
کارگران بردولت و سرمایه داران
به شورید!



کارگران به خود باور آورید
کارگران آگاه گردید
کارگران بدانید که:
-زمین مادرکالا و کارپدرکالا هست!-۱
کالا، برآورنده نیازهای بشراست،
بنابراین،
زمین و شما برآورنده نیازهای بشرید.



کارگران متحد شوید،
کارگران سازمان یابید،
-کارگران اتحاد ما،
پیروزی ماست،
کارگران انفراد ما،
مرگ ماست!-۲



کارگران متحد شوید،
به جنگید،
رها شوید!



که رهائی انسان را،
رهائی زمین را ،
فقط، شما قادرید،
نوید دهید،
نه هیچکس دیگر که سازنده شمائید!
کارگران به خود،
کارگران به طبقۀ خود،
بدستان آفریننده ی خود،
باور آورید.



کارگران دستان سازنده تان،
دستان آفریننده تان،
دستان محروم از نعم آفریده شده تان،
دستان شایسته فشردن سلاح را
ازرویِ سینه تان بردارید!
تا رها شوید.



کارگران خدا نیست،
شما رهاگرانسان،
شما قهرمان برای انسانیت
شما بی نیازید، شما خدائید،
ولی خدای روی زمین،
خدای خالق!
خدای آسمان متولد نشده است،
خدای آسمان،
آفریده شده ی تخیل شماست!



گارگران نیروی شما،
کارگران ارتش شما،
نیروی طبقاتی – طبقه- شماست!
کارگران ستاد شما، برای جنگ شما!
سازمان شما- حزب شماست!



کارگران شما، تنها شما،
رها کننده خود و جامعه اید،
گر که متحد شوید
و بدین شعار باور آورید:
-کارگران خدا و میهن ندارند!
کارگران روی کره ارض متحد شوید-!۲
حمید قربانی نهم آپریل 2018

۱و ۳ اقتباس از دو اثر کارل مارکس دومی (مانیفست)ُ اولی (نقدی بر  برنامه گوتا)ُ اولی در سال ۱۸۷۵ و دومی را با همکاری فردریک انگلس، سال ۱۸۴۸آفرید! هستند.
نقدی بر برنامه گوتا
http://www.aazarakhsh.org/doc/ketab/marx_naghd_barnameh_gotha.1345136156.pdf
مانیفست کمونیستی
http://www.lajvar.se/pdf/Manifest.pdf

۲-اقتباس از وصیتنامه جوهیل – شاعر، کیتاریست، کارگر سنیدکالیست سوئدی تبار- جوهیل را در سال ۱۹۱۵ در زندان ایالا ت متحده آمریکا اعدام کردند.
هیل در مطلبی در نشریه «درخواست برای استدلال» درمورد حکم اعدامش نوشت:
«با درنظرداشت برتری آقای موریسن، طعمه‌ای باید پیدا می‌شد و من آن طعمه هستم. قسمی که آنان فکر می‌کنند یک ولگرد بی‌رفیق، یک سویدی و بدتر از همه یک عضو اتحادیه "کارگران صنعتی جهان" هیچ حق برای زندگی ندارد، بنابر این من منحیث آن "طعمه" انتخاب شدم.»
هیل درحالی‌که برای اعدام آماده می‌شد، در تلگرامی به رهبر اتحادیه «کارگران صنعتی جهان» نوشت:
«بدرود بیل. من به عنوان یک شورشی واقعی می‌میرم. برای سوگواری وقت ضایع نکن. سازمان‌دهی کن.»

برای اطلاع بیشتر به آدرس های زیر مراجعه کنید:

http://www.hambastagi.org/new/fa/art-and-litrature/882-joe-hill.html


https://lefttribune.com/%D8%AC%D9%88%D9%87%DB%8C%D9%84%D8%8C%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%87%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%88-%D9%81%D8%B9%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D9%85%D8%B1%DB%8C/
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D9%88_%D9%87%DB%8C%D9%84


۱۳۹۷ فروردین ۱۷, جمعه

دو دلداده (بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

دو دلداده



مجید نفیسی
وقتی پدر مرد
او را به خواب دیدی:
"توی باغی نشسته بود
اشاره کرد بروم تو
گفتم نه و در را بستم."
اما امروز سپیده‌دم
خودخواسته پیش پدر رفتی
و در را پشت سر بستی
بی‌هیچ پنجره‌ای تا من از آن
به خوشبختیِ دو دلداده بنگرم.
با این همه من هنوز
صدای خنده‌هایت را می‌شنوم
در آن بامداد تابستانی
که روی تخت چوبین
کنار حوض و نیلوفر
از خواب پریدم
و صدای پدر را شنیدم
که از توی پشه‌بند می‌گفت:
"قربان رانهای سفیدت!"
تو غش‌غش‌کنان از ایوان
به‌سوی خوابگاه دویدی
و پدر به‌دنبالت.
من همچنان کنار حوض
صدای خنده‌هایت را می‌شنیدم
که از پنجره‌ی خوابگاه می‌آمد
و آرزو داشتم از آن
به خوشبختیِ دو دلداده بنگرم.
مجید نفیسی
یازدهم مارس دوهزار‌و‌هجده

Two Lovers

   

Two Lovers


When Father died
You saw him in your dream:
“Sitting in a garden
He beckoned to me to go inside.
I said no and shut the door.”
But today at  dawn
You willingly went before Father
And shut the door behind
With no window where I could
Watch the happiness of two lovers.
But I still hear
The sound of your laughter
On that summer morning
When I suddenly woke
On my wooden bed
By the lotus and the pool
And heard the voice of Father
From inside the mosquito net:
“ I die for your white thighs!”
You giggled and ran
From the patio to your bedroom
And Father ran after you.
By the pool I could still
Hear the sound of your laughter
Coming from your bedroom window
Where I yearned to watch
The happiness of two lovers.
Majid Naficy
March 11, 2018