۱۳۹۶ بهمن ۱۱, چهارشنبه

دختران انقلاب: ی. صفایی

دختران انقلاب

ی. صفایی
قامت بلندت بر سکوی انقلاب
آغازگر سرود دگرگونه ایست
و چاوشی‌خوان روزی تازه!
هنگامه‌ی شکست سکوت
لحظه‌ی شکفتن نور
درخشش نبرد
بر چشمان تاریخ!

تو،
 ای دختر انقلاب
ای درد کشیدۀ چهل سال عذاب
تو،   
ای فریاد در گلو شکستۀ زنان وطن
زناني كه در انتظار صبح روشن
ميدان آزادی را فتح خواهند کرد.....

تو،
تمامیت زمینی،
بزن بوسه بر گونه های  بهار
از آن شقاوت تنهایی.
قلبت پرچمدار هر قیامی است
و استواری در ریشه هایت
به هنگام که
یقین در دلت پایدار است.

ی. صفایی
30 ژانویه 2018

روزآتش سیاه: فرح نوتاش 

روزآتش سیاه

 فرح نوتاش 
روز آتش سیاه
روز آزادی ما                                    
در آسمان ایران
می گشاید چتر خود ... دود چادرهایمان
و ... یاد رنج های سیاه
...
دوران ظلمت گذشت                               
تیره فکری ... بی برگشت
ما زنان و دختران ...
همه بودیم تیره روز  
گرچه مردان... جوانان و کودکان
حتا ... بیشتر سیه روز
...
داغ دشمنی با ما                             
سوزاند دل و جان ما
...
روز آتش سیاه                                    
می خیزد به آسمان...
دود قفس های ما
دود ... قفس سیاه
...
زنجیر و قفس ما ... همراه تحقیر بود            
ما ... غرق در سیاهی
افشاء کن... بگو بگو که برد سود
...
امروز اما... در هر شهر و هر روستا                         
می خیزد به آسمان ...
شعلۀ قفس ما
باعمامه... و عبای ملایان
این نوکران استعمار
مزدوران سرکوب ... و عاملان تحمیق ما  
...    
پایان استیلای استعمار
پایان فتنه های استبداد
روز آتش سیاه
پایان تحقیر ما

فرح نوتاش     
 وین دسامبر 2013
کتاب شعر 7
www.farah-notash.com

۱۳۹۶ بهمن ۹, دوشنبه

مرگ نهنگ ها(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 مرگ نهنگ ها



مجید نفیسی
باز هم نهنگی تنها
در پایابها مرده
و یارانش مویه‌کنان
خود را به ساحل می‌رسانند
تا در کنارش بمیرند.
به آنها می‌گویم: بزرگان!
یارِ مرده را به کرکسان بسپارید
و پیش از اینکه مرگ
از شما مُرداری بسازد
به آبهای آزاد بازگردید.
نهنگهای به‌شن‌نشسته اما
از شورِ مرگ لبریزند
و در مردن
از یکدیگر پیشی می‌گیرند.
مجید نفیسی
پنجم دسامبر دوهزار‌و‌سیزده



Death of Whales

Again, a lone whale
Has died in shallow waters
And her comrades
Beach wailingly
To die at her side.
I tell them: Majesties!
Surrender your dead comrade to vultures
And, before death
Turns you into carcasses,
Return to high seas.
But the beached whales
Are filled with death frenzy
And compete with each other
To die.
Majid Naficy
December 5, 2013

۱۳۹۶ بهمن ۷, شنبه

«ماه های سرد زمستان»: چند شعر از رُسالیا دِ کاسترو / ترجمه از: زهره مهرجو

«ماه های سرد زمستان»

چند شعر از: رُسالیا دِ کاسترو
ترجمه از: زهره مهرجو
۲۷ ژانویه ۲۰۱۸


ماریا رُسالیا دِ کاسترو "María Rosalía de Castro" (۲۴ فوریه ۱۸۳۷ – ۱۵ ژولای ۱۸۸۵) شاعر رُمانتیست اسپانیایی، متولد "گالیسیا" یکی از بخش های خودمختار این کشور، واقع در شمال غربی شبه جزیره ایبری بود.
قلم زیبای او که از وجودی عمیق و نگاهی حساس می تراوید، از رنج و اندوهی سخن می گفت که از دیرباز در پیرامون اش تنیده بود و ساکنین زادگاه وی به خوبی با آن آشنا بودند. 
رُسالیا در کنار شاعران و نویسندگانی چون "اِدواردو بوندال" "Eduardo Pondal" و "مانوئل کورُس اِنریکز" "Manuel Curros Enríquez" به یکی از شخصیت های برجسته جنبش رُمانتیسم در گالیسیا – که امروزه از آن به عنوان رنسانس یاد می شود – تبدیل گشت.


«ماه های سرد زمستان»

ماه های سرد زمستان
که با تمام قلبم دوست شان دارم؛
ماه های رودخانه های جاریِ لبریز ...
و عشقی شیرین به خانه.
ماه های طوفان های وحشی،
تصویر درد ...
که جوانان را احاطه می کند
و شکوفه های زندگی را
می چیند؛ ...
بیا، پس از برگ ریزان
و بگذار تا من
در میان برگ های فروافتاده بخوابم! ...
خوابی بسوی انحلال ...
و هنگامی که خورشید زیبای فروردین
لبخند زنان بازمی گردد،
بگذار تا دیگر
نه بر آلام و رنج های من؛
که بر آرامش ام بتابد!


Cold Months of Winter

Cold months of winter
That I love with all my heart;
Months of rivers that run full …
And the sweet love of home.
Months of wild storms,
Image of the pain …
That besets the young
And severs lives in bloom; …
Come, after the autumn
That makes the leaves fall
And let me sleep among them! …
The slumber of dissolution ...
And when the lovely sun
Of April returns smiling,
Let it shine upon my repose;
No longer upon my suffering!


«سایۀ سیاه»

وقتی به رفتن تو می اندیشم،
سایۀ سیاهی مرا تنگ فرا می گیرد ...
تو با خنده استهزاء آمیزی
در برابرم ظاهر می شوی.

وقتی رفتن ات را تصور می کنم،
گویی تو همان خورشیدی
که طعنه زنان نگاهم می کند ...
و تو
آن ستارۀ رخشانی ...
و آن بادی، که ناله سر می دهد.

اگر نغمه ای هست
تویی که می خوانی،
اگر گریه ای؛ از توست ...
و تو، کلام رودخانه ای
و شبی – و سپیده دمی!

همه سو
تو.. در همه چیزی،
برای من و در من
زندگی می کنی
و هرگز ترک ام نخواهی کرد ...
سایه ای
که همیشه می پوشانی ام.


Black Shadow

When I think that you have parted,
A black shadow overshades me …
At the foot of my head pillows
You appear, making fun of me.

When I fancy that you’ve gone,
From the very Sun you taunt me …
And you are the Star that shines
And you are the Wind that moans.

If there’s singing it’s you who sings
If there’s weeping it’s you who weeps …
And you are the river’s rumour
And the night—and the dawn.

Everywhere you are in everything,
For and within me you live
Nor will you ever leave me …
Shadow that always shades me.


«اکنون که غروب امید...»

اکنون ..
که هنگام غروب محزون و بی رنگ زندگی ام
فرا رسیده،
بگذار تا به سوی خانۀ سرد و بی فروغ من ...
آرام قدم برداریم،
چرا که نور سپیدرنگ روز
با نشاط خود
تلخ کامیِ مرا افزون نمی سازد:

خرسند.. پرندۀ بدطالع
لانۀ سیاه خویش را می جوید،
چارپای وحشی، در غاری پنهان آرام می گیرد ...
جسم بیجان در خاک ...
بینوا در فراموشی ...
و در شوره زارش
روح من!


Now That the Sunset of Hope….

Now that the sunset of hope for my life
has sad and colourless come,
toward my dim dwelling, dismantled and chill,
let us turn step by step …
for the white light of the day
with its gladness does not embitter me more:

Contented the ill-fated bird seeks its black nest;
well the wild beast to its hidden cave retreats;
the dead to the grave; the wretched to oblivion,
and to its wilderness my soul.


«در بستر خارهای من»

من در بستر خارهایم،
تو در بستر گل های رُز و
پرهایت،
او که از شکاف عظیمی
بین خوشبختی تو و بیچارگی من سخن گفت؛
حقیقت را بر زبان می آورد ...
با اینهمه
من هرگز جای خویش را با تو
تعویض نمی کنم.

رُزهایی هستند
که مسموم و لکه دار می کنند،
و خاربن هایی سخت ...
در مسیر بهشت.*



I in My Bed of Thistles

I in my bed of thistles,
You in your bed of roses and feathers,
He spoke the truth who spoke of an abyss
between your good fortune and my wretchedness.
Yet I would never change
My bed for your bed,
There are roses which envenom and corrupt,
and thistles on the road to heaven
though harsh to the flesh.


«از خروش آهنگین امواج»

از خروش آهنگین امواج
و نالۀ باد ...
از نور لرزان گسترده بر جنگل و ابرها ...
از آوای پرندگان در حال عبور
و رایحه های ناشناس وحشی
که نسیم ربوده ...
تا درّه ها
یا قلۀ کوه ها ...
فضاهایی هستند
که روح های مجروح از سنگینی دنیا
در آنها
پناه می یابند.


From the Cadenced Roar of the Waves

From the cadenced roar of the waves
and the wail of the wind …
from the shimmering light
flecked over woodland and cloud,
from the cries of passing birds
and the wild unknown perfumes
stolen by zephyrs …
to the valleys or mountaintops,
there are realms where souls
crushed by the weight of the world
find refuge.


توضیحات:
با تلاش در جهت حفظ مفهوم اصلی شعرها، ترجمه برخی قسمت ها با کمی تفاوت از متون انگلیسی آنها انجام گرفته است.

* با توجه به برخوردار بودن شاعر از وجدان عمیق اجتماعی، و احساسی که نسبت به مشکلات طبقه زحمتکش و فرودست جامعه – زنان و مردان – داشت، می توان دریافت که کلماتی چون "روح"، "بهشت" و مشابه آنها .. که عموما در قالب متافیزیکی و غیرطبیعی به کار می روند؛ در شعرهای وی مفاهیمی ملموس و زمینی را می رسانند: "روح" حالات درونی انسان، و "بهشت" همان شرایط بهینه ای را به تصویر می کشد؛ که انسان پس از عبور از شرایط نامطلوب امروزی بنا خواهد نمود. 

سایر منبع:

اشعار برگزیده از رُزالیا د کاسترو:
https://theinkbrain.wordpress.com/2012/02/02/rosalia-de-castro-selected-poems/

لینک تصویر به همراه توضیح:
http://www.spainisculture.com/en/artistas_creadores/rosalia_de_castro.html

رُزالیا د کاسترو، ویکیپدیا:
https://en.wikipedia.org/wiki/Rosal%C3%ADa_de_Castro

۱۳۹۶ بهمن ۶, جمعه

حزب کمونیست سراسری: فرح نوتاش

حزب کمونیست سراسری

فرح نوتاش
اتحاد سه حزب قدیمی ایران
توده... توفان و رنجبران
اگر چه بس دشوار ...
ولی نه نا ممکن
و پیوند دیگر سازمان ها و احزاب جوان
با آنان ...
اگر چه یک رویا
لیک بس زیبا
نفس بر و پویا

شعف عمیق در اعضاء ... رو به رشد بی پایان
بجای جنگ ودشمنی با هم
یار هم در ساختن و سامان
نه که خواب ... نه خیال ... نیست محال
با حضور در یک حزب بزرگ
یک سنگر توفند سترگ

در غم وتنهایی ودر حرمان
پژمردگان در عزلت
افسردگان در حسرت ...
با یافتن تمامی گم کرده ها
درآغوش کشیدن ها...
اشگ ها...
شادی وامید...
و خورشید شکفتن ها

نیرو دمیده ... بر تمامی جان ها
و شکوه دست ها
از سراسر ایران...
به هم رسیدن ها
آذرآبادگان تا بلوچستان
چاه بهار ... خارک وخرمشهر
از خراسان تا به کردستان

بمن بگو ...
آنوقت ... کدامین ابلیس
ایران را تکه تکه خواهد کرد
آن گاه چه کسی از
تعویق حقوق کارگران
نه سه سال ... بل فقط یک روز
سخنی خواهد راند
عدالت اجتماعی ...
استقلال صلح و آزادی...
همگی در راه
آن گاه چه کسی
زورو زندان ... اعدام و شکنجه را
بر مردم ... تحمیل تواند کرد
وحدت ... سر چشمۀ نیرو
و نیرو ... ضامن پیروزی ست
و پیروزی آفتاب تابان زندگی

فرح نوتاش
وین ژوئن 2015
Book 7
www.farah-notash.com

تیتر از حزب رنجبران
بیت 2و 3 از آخرازحزب توفان
بیت 8 و 9 از آخر از حزب توده

۱۳۹۶ بهمن ۱, یکشنبه

کابوس بامدادی (بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

کابوس بامدادی





مجید نفیسی
جَخت اینک از خوابی پریشان رَستم
و از تابوت خود بیرون جستم.
ماه از پشت بام همسایه سرک می‌کشد.
در این لحظه باید قلم برداشت.
قلب من این تنهایی را باور نمی‌کند.
چند نفر اکنون درون سیمهای تلفن
به سوی یکدیگر دست دراز کرده‌اند؟
"سوار به زودی از راه می‌رسد فئودور!
به جوخه‌ی تیرباران نگاه نکن.
تزار تو را بخشیده است."
آسمان هنوز صورت خود را نَشُسته
اما گونه‌هایش سرخ می‌زند.
در این لحظه باید قلم‌مو برداشت.
می‌روم به نگارگری زنگ بزنم
که از تیرباران رَست.
مجید نفیسی
دهم ژانویه دوهزار‌و‌سه

Nightmare at Dawn

The Third of May, Goya (1808)

Nightmare at Dawn

I just let go of a nightmare
And jumped out of my coffin.
The moon peeks out from behind my neighbor’s rooftop.
At this moment one should pick a pen.
My heart cannot believe this solitude.
How many people within telephone lines
Are now extending their hands toward each other?
“The horseman will arrive soon, Fyodor!
Do not look at the firing squad.
The Tsar has pardoned you.”
The sky has not yet washed its face
But its cheeks look pale red.
At this moment one should pick a paintbrush.
I am going to call a painter
Who escaped execution.
Majid Naficy
January 10, 2003

بهت: فرح نوتاش

ملایان ...
این کلان دزدان هزار هزار میلیاردی
این خادمان و پا بوسان دربار بریتانیای کبیر
بریدند در مشهد دیروز... دست دزد فقیر
حال شد مرگ او ... توام با زندگانی او
نیست تا ابد ... راه رهایی او
لیک عهد ما ... بر سرنگونی ملا
مرهم زخم دستش راستش نه
ولی مرهم دل تا ابد شکستۀ او
 
به صراحت باید گفت... هیچ مرضی
وحشتناک تر از مرض بی تفاوتی ها نیست
فراموشی ... فرصت طلبی
بگذار بگذرد خر من از پل ...

بهت

 فرح نوتاش

به درازا کشید سکوتت
عزیز من ...
بهتت برای چیست

معادله بسیار ساه است
دو نیروی استعماری
انگلیس و آمریکا
حرص تسخیرغنایم و غارت
کورشان کرده
با داعیۀ سلطه بر ملتی کبیر
که  بزعم هر کدام
هنوز ...
همچنان صغیر

و ملت...
پس از دادن یک عمر کولی
به این  قلدر... یا که آن
امروز زخمی ...
زیر بار فشار...می کشد فریاد
می پیچد ز درد
تنها وبی کس است ... در عرصۀ نبرد

و با گذشت زمان
نزدیک و...  نزدیک ترمی شود
روز فاجعه
روز پاره پاره کردن ایران 

یا... احزاب و سازمان های ایران...
با عشق ... به نجات ایران و گرسنگان
متحد...
پی می ریزند  شورای رهبری
یا بار دگر ...
آن دگری...  می رباید ز چنگ این یک
فرمان رهبری

و شروع می شود دوباره ...
کولی گرفتن های نو... از ملت
 تا چهل سال بعدی
که دوباره ...
در انحنای بستۀ این دور تسلسل
نوبت رسد .. به آن دگری

و می پیچد ...
در انعکاس مکرر این درد خفت بار بی سرور
و ضبط در تاریخ ...
صدای شکستن کمر ملتی
تهی گشته از افتخار و غرور
...
سکوت  تو...
 آخر می کشد مرا
و بهتت برمعادله
با تاخیر نیم قرن ... یا که بیش
نی دانم برای چیست؟
باید بر خاست و شکست این دوران تسلسل
این خفت تحمیلی
...
یا ... با شخصیت و عزم آهنین
 ایجاد می شود شورای رهبری
و می گیرد با قدرت تمام به دست
فرمان رهبری
یا زدست می دهد ملت ...
در تکرار این کشمکش های مکرر
هر آنچه که هست

کافیست رویاها ی زیبا و پوچ من
هرگز رسیدن به تمام آرزوهای طلایی
در یک گام و فقط  گام اولین
 میسر نمی شود

یا نشان می دهد چو خورشید
اوج بلوغ و درخشش خود
در اتحاد و ایجاد شورای رهبری
یا که ...
می نهد استعمار بر تن مترسکش  دوباره
لباس فریبای رهبری


نه برای کمک در مصیبت و جنگ
با حیلۀ تحمیق توده های عراق... ملا
دیروز فرستاد...
از بودجۀ ارتش گرسنگان  
نه به مثقال و گرم...
در کشتی نشسته بر خشکی
هفتاد کیلو نوشته های طلا

و بازماندگان زلزلۀ هارپ آمریکا
در سرمایی... 
با رسیده کارد ... تا مغز استخوان
بر تل ویرانه های کرمانشاه
در چادر های پاره از طوفان
کودکان ....
گرسنه بی رمق بیمار...بی دارو
و مردان...
در حد انفجار مشتعل ... سوزان
حرام باد بر مسجد
چراقی که روا بود
بر ویرانه های این خانه

اگر ملا ... خادم انگلیس نبود
هرگز هزینه نمی کرد
 نان و داروی کودکان ایران را
در امر فریب و دغا

ملایان ...
این کلان دزدان هزار هزار میلیاردی
این خادمان و پا بوسان دربار بریتانیای کبیر
بریدند در مشهد دیروز... دست دزد فقیر
حال شد مرگ او ... توام با زندگانی او
نیست تا ابد ... راه رهایی او
لیک عهد ما ... بر سرنگونی ملا
مرهم زخم دستش راستش نه
ولی مرهم دل تا ابد شکستۀ او

به صراحت باید گفت... هیچ مرضی
وحشتناک تر از مرض بی تفاوتی ها نیست
فراموشی ... فرصت طلبی
بگذار بگذرد خر من از پل ...
نه کار یک انسان

زلال ... بیدار و متحد ... در مبارزه
و پذیرای مرگ در صحنه
با مهر افتخار یک انسان

فرح نوتاش
وین 20 ژانویه 2018
کتاب شعر 9
www.farah-notash.com


۱۳۹۶ دی ۳۰, شنبه

دست بریده ابوالفضل: بهنام چنگائی

در پاسخ به بیداد قساوت قضا در دستگاه ولائی، اعتراض به جنایت ضدبشری یا حکم قطع دست یک انسان به اصطلاح دزد ( بیکار و گرسنه) که چند روز گذشته در زندان مرکزی مشهد اجرا شد! گفته شده این فرد سارق گوسفند بوده است و جوان 28 ساله ای ست که دستش قطع شد و «علی– خ» نام دارد.

دست بریده ابوالفضل

بهنام چنگائی 
آهای اولیای مقرب خدا
وجدان های خفته بر سر چاه های نفت
برپادارانِ جهنمِ آخوندی و قیامتِ ولایت
آهای نمک خوران مردم، نمکدان شکنان،
می برید، دست گرسنه، بی پروا؟!
از خیزش توده ها بترسید، بی سروپاها.
+
ای نمایندگان ریا
کجاست عدل علی تان، با این شقاوتِ بی قضا؟
ورز و وبال های ما
گرگ صفت ها، زهر سیرت ها
بگویید بما!
آیا شمر و یزید در صحرای کربلا،
چنین بریدند دست و پای ابوالفضل، بسان شما،
کین سان می برید دست و پای گرسنگان
 بی نوایان را!؟
کین سان جدا می کنید سر از تن اسیران
 بی صدایان را!؟
بینید، اینک شکست کمرِ سکوتِ غارت شدها؟
بترسید، اینک از انتقامِ خشمِ ستم زده ها؟
ای سرمستان ریا، گدایان دیروز و امروز میلیاردرها
+
آخر مروت تان کجاست؟!
نه نانی در سفره، نه نوائی در دل و نه بامی بر سر!
 مگر، روزانِ بزم امید و تابِ رزم شبان بدادمان رسد!
که پاسوران رویش فردا!
دیگر، نه بردباری در پشتِ شکسته، نه سازشی در جانِ زخمی و نه ترسی از بالای سیاهی دارند.
آنانکه جز زنجیر، نه نان و نه نوا و نه زندگی دارند.
آهای آقا!
در هرکنام فقر، در هر برزن ستم
دست خالی گرسنگان و عدالت جویان،
در کمین تاریکِ شما شبسواران نشسته است
و پگاه امید در دل رسالتِ نان
مژده ی بریدن دستِ گرسنگی می دهد.
بهنام چنگائی 30 دی 1396

۱۳۹۶ دی ۲۷, چهارشنبه

درودم بر این ملت هوشیار خصوصاَ جوانان یک کلیه دار: حماسه دی 1396 از هادی خرسندی

درودم بر این ملت هوشیار
خصوصاَ جوانان یک کلیه دار

حماسه دی 1396 از هادی خرسندی



بگو مرگ بر شیخ و اصحاب او
به فرقش بکوبید اسباب او
ز همبستگی ها توان آیدی
شهامت به پیر و جوان آیدی
درودم بر این ملت هوشیار
خصوصاَ جوانان یک کلیه دار
جوانان رعنای ایرانزمین
به کردار شایسته ی آفرین
جوانان خشمنده ی داغدار
که دیدند قتل هزاران هزار
که دیدند در قعر سلول ها
چه کردند با بندیان، غول ها
که دیدند با خواهران، مادران
چه کردند قوم تجاوزگران
که دیدند دست پدرها تهی ست
بجز وصله در سفره شان هیچ نیست
که دیدند همنوع خود گورخواب
همه چشم دریاچه ی اضطراب
که دیدند در مزبله کودکان
همه آرزوشان کف دست نان
جوانانِ بر استخوان کارد ها
که دیدند دزدی میلیارد ها
جوانان درد و جوانان رنج
جوانان بنشسته بر روی گنج
زنان، دختران بجان آمده
که بودند غمگین و وحشتزده
همه یک صدا در خروش آمدند
چو خون سیاوش بجوش آمدند
برآمد به پیروزی انگشت ها
همه گرز رستم شد آن مشت ها
به همت زن و مرد و پیر و جوان
چو رودی خروشان شدندی روان
فراموش کرده چپ و راست را
یکی کرده آهنگ درخواست را
ز غمناله فریادها ساختند*
به کاخ ستم لرزه انداختند
به یکسو زده ترس را، باک را
به وحشت فکندند ضحاک را
حماسه چنین آفریدند ناب
که اهریمنان را نمانده ست خواب
چنین شد که عمامه ها زرد شد
همی آش سردارها سرد شد
همه پاسداران گردنفراز
به رخ گشته همرنگ با تخم غاز
سر و صورت جیره خوار بسیج
به زردک فراز آمده از هویج
یکی بود سردار پوسترنشین
پراکنده صد پاره شد بر زمین
یکی بود آقای پوسترسرشت
زدودند او را ز دیوار و خشت
هرآنچه ز تصویر و تمثال بود
به روی زمین جمله پامال بود
خیابان همه پاکسازی شدی
چو خوش روزگاران ماضی شدی
درودم بر آن شرزه دخت رشید
که از موی خود روسری برکشید
چو پرچم، سر چوب کردش به دست
که پوشیدنش اختیار من است
ندارم سری در هوای حجاب
نمیترسم از طعنه ی شیخ و شاب
نه پروایم از پاسداران لات
نه بیم از بسیج و نه از منکَرات
بماندی در اوج ستون برقرار
چو تندیسی از غیرت و افتخار
کجا حیرت از کار این دختر است
که او دختر کاوه، اهنگر است
حکومت که دید این بزرگی ز زن
بخود گفت خاکت به سر جا بزن
چنین شد که ضحاک بنشست عقب
مگر خواب بد دید آن نیمه شب
چو دید آنچنان سنبه و زور را
بفرموده شل کرد دستور را
چنین گفت سرتیپ عالیجناب
که بندی نخواهد شدن بدحجاب
ازین پس نه آن ماجرا میکنیم
همه با زنان خوب تا میکنیم
از آنسوی ضحاک نکبت گهر
که پیچیده مار سیه دور سر
به ایوان درآمد پریشیده حال
رخش روشن از پرتو ارتحال!
شکستی خموشی روزان پیش
نشستی و دستی کشیدی به ریش
سخن را دوپهلو چنان داد ورز
که پنهان کند لای آن، ترس و لرز
یکی زد به نعل و یکی زد به میخ
کباب شکایت کشیدی به سیخ
که این اعتراضات و آشوب ها
همی بهر دژمن بود خوب ها
از این پس تلافی چنین میکنیم
گرفتارشان در اوین میکنیم
نه کس را به گفتار او گوش بود
نه آن گربه را ترس از این موش بود
جوانانِ یک کلیه، گفتند ها
تو ای قاتل نوجوانان ما
تو ای خون این خلق نوشابه ات
تو ای روح ابلیس همخوابه ات
تو ای رهبر پست کهریزکی
که سهراب را کشته ای، طفلکی
تو ای غرق خون کرده روی ندا
تو ای کشته بسیار، بی سر صدا
تو ای برده از سفره ها نان ما
تو ای واژگون کرده ایران ما
توی ای کرده صادر دلار و طلا
به سویس و سوریه و کربلا
تو ای آلت دست پوتین شده
تو ای اسب بی.بی.سی ات، زین شده
بمان تا ببینی، ته ماجرا
جواب جوانان ملی گرا
که دارد ادامه تکاپوی ما
ولو گر بیفتی به زانوی ما
------------------
* تپیدن های دلها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها، فریاد میگردد. - فرخی یزدی
http://www.gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=33969&tx_ttnews[backPid]=23&cHash=da22957609fa30845d44ec7183a6df01

۱۳۹۶ دی ۲۶, سه‌شنبه

برخيز، برخيز برای نبرد! (کلام از برتولت برشت)



برخيز، برخيز برای نبرد!

(کلام از برتولت برشت)
برخيز، برخيز برای نبرد!
برخيز، برخيز برای نبرد، برای نبرد!
ما برای نبرد زاده شده ايم!
برخيز، برخيز برای نبرد، برای نبرد!
ما برای نبرد آماده ايم!
ما به کارل ليب‌کنشت سوگند خورده ايم،
و با رزا لوکزامبورگ پيمان می‌بنديم.
ما به کارل ليب‌کنشت سوگند خورده ايم،
و با رزا لوکزامبورگ پيمان می‌بنديم.
مردی ايستاده،
مردی که مانند درخت بلوط سخت است!
او بی‌شک، بی‌شک،
توفان‌ها ديده!
شايد او فردا لاشه‌ای بيش نباشد،
چونان سرنوشت بسياری از پيکارگران راه آزادی.
شايد او فردا لاشه‌ای بيش نباشد،
چونان سرنوشت بسياری از پيکارگران راه آزادی.
ما نمی‌هراسيم، هيچ‌گاه،
از غرش تفنگ‌‌ها!
ما نمی‌هراسيم، هيچ‌گاه،
از پليس‌های سبز!
ما کارل ليب‌کنشت را از دست داديم،
و رزا لوکزامبورگ قربانی دست جنايتکاران شد!
ما کارل ليب‌کنشت را از دست داديم،
و رزا لوکزامبورگ قربانی دست جنايتکاران شد!
برخيز، برخيز برای نبرد!
برخيز، برخيز برای نبرد، برای نبرد!
ما برای نبرد زاده شده ايم!
برخيز، برخيز برای نبرد، برای نبرد!
ما برای نبرد آماده ايم!
ما به کارل ليب‌کنشت سوگند خورده ايم،
و با رزا لوکزامبورگ پيمان می‌بنديم.
ما به کارل ليب‌کنشت سوگند خورده ايم،
و با رزا لوکزامبورگ پيمان می‌بنديم.

۱۳۹۶ دی ۲۳, شنبه

ترامپ، چرکاب سرمایه: بهنام چنگائی



از غارت تن ِبردگان آفریقا، هنوز شلاق تمدن می بارد و امیدشان به یافتن نانِ فردا موثرنیست.
در پهنه ی سکوت وجدانِ بشریت، داعش های آمریکائی همه جا سرِ برابری و برادری را می برند.
ترامپ، ای آبروی آمریکا!
مست و چموش آن بالای کاخ سفیدات نشسته ای،
 و بر شبزدگانِ غارتزده و گرسنه ی خود می تازی؟
ای تف سربالا، بدان!
سپیدی کاخ ات، بدهکار سیه روزی آفریقائی ها و هائیتی هاست.

ترامپ، چرکاب سرمایه


بهنام چنگائی  
از این انگلِ خردکش،
از این آتش کورِ جهانسوز،
از این کودن و چرکابِ سرمایه،
از این تفِ سربالا،
از این الدنگ چه بگویم؟
از ترامپ، از این آبرویِ سرمایه!
از این آدمخوار کراواتی چه بخواهم؟
از این راسیست، از این حرمت کاخ سفید،
از این انسان ستیزِ شرور، چه بجویم؟
نان و جان و جهان ما تنگدستان، زیر تیغ همین پفیوزهاست.
زمانه آشوبزده ی ما محصول همین بی دردان و بی رگ هاست.
گوش کنید!
از ناله ها و خرابه های هائیتی، از تن دریده ی پدر آریستید و فرزندانش همچنان خون می جکد.
در آنجا دیگر، نان و آب و نوائی برای گرسنگان موجودنیست.
همچنانکه،
از غارت تن ِبردگان آفریقا، هنوز شلاق تمدن می بارد و امیدشان به یافتن نانِ فردا موثرنیست.
جز از آغوشِ گشاده ی مدیترانه بسوی شان، هیچ خبری نیست.  
و
در پهنه ی سکوت وجدانِ بشریت، داعش های آمریکائی همه جا سرِ برابری و برادری را می برند.
+
ترامپ، ای آبروی آمریکا!
مست و چموش آن بالای کاخ سفیدات نشسته ای،
 و بر شبزدگانِ غارتزده و گرسنه ی خود می تازی؟
ای تف سربالا، بدان!
سپیدی کاخ ات، بدهکار سیه روزی آفریقائی ها و هائیتی هاست.  
بهنام چنگائی 23 دی 1396

۱۳۹۶ دی ۱۸, دوشنبه

پایان خرده دکه های رهبری: فرح نوتاش

برخیزیم ...
راه نجات ملت ایران
پایان این خرده دکه های رهبری ست
همه در تشکلی واحد...  در شاهراه
ضد آمریکا ... وملا
و در خدمت به مردم
در یک واحد ... یک جبهه
به پا خیزیم 
بر کنیم از ریشه
زندان و رژیم فاسد ملا
و براندازیم ...
امپریالیسم آمریکا

پایان خرده دکه های رهبری

 فرح نوتاش
آی انسان ها ...
که در ساحل نشسته شاد و خندانید
فارغ از درد نجات مردم ایران
رها... و
از وحدت گریزانید

یک نفر نه ...
هزاران بسته دست
در زندان ملا ...
گرفتار و اسیر...
تحت تجاوز... شکنجه
و توهین ... به انسان بودن
دارند ...
می شوند مفقود
و می شویند... دست
از جان جوان خویش
یک بیک...
 در وداع از زندگی

دیروز ناله های مادراشکان آبسواران
طنین انداز در ایران
امروز ضجه های مادر سینا قنبری
                          
آی فریاد ... 
ملا با هزاران پا ... پا بر جا
باز کهریزک بپا
کشتار و تجاوز...
در زندان ها و... سوله ها جاری

وآمریکا... با وقاحت
در انواع دخالت ...
در توهین دوباره ... به دو دوره رای ملت
در تحمیل دردانۀ شاه
وغالب کردن مهرۀ تازه
به وسعت ... در عرصۀ تبلیغ

و ملت ایران ...
با احزاب و سازمان هایی
پراکنده ... خرد و کوچک
نیم قرن در بازی
ملوک والطوایفی... خود مرکز
پس ماندۀ عهد حجر
در غفلت دائم از حکم وظیفه ...
واحد رهبری
غرق ... در رویاهای برتری

اتحاد احزاب وسازمان ها
صرفا خیالی پوچ
 نجات ملت و میهن ...یک رویای بی ارزش
 جان ارزان
و مرگ ... راه نجاتی خوش  
...

کافی ست این بازیهای  ملال آور و تکراری
برخیزیم ...
راه نجات ملت ایران
پایان این خرده دکه های رهبری ست
هم امروز ...
باید بست  
این دکه های خرده فروشی را

همه در تشکلی واحد...  در شاهراه
ضد آمریکا ... وملا
و در خدمت به مردم
مردم مظلوم و بی حامی
در یک واحد ... یک جبهه
به پا خیزیم

بر کنیم از ریشه
زندان و رژیم فاسد ملا
و براندازیم ...
امپریالیسم آمریکا


فرح نوتاش
وین  8 ژانویه 2018
کتاب شعر 9
www.farah-notash.com

۱۳۹۶ دی ۱۶, شنبه

 جمهوری کشتار و جنایت!: حسن جداری 

آن روز که با جنبش این توده پرشور
کاخ ستم شیخ شد از ریشه، نگونسار
 آن  روز که رسم و ره بیداد بر افتاد
با رزم دلیرانه و با حربه پیکار
آن روز، دراین ملک بهاری است دل انگیز

 جمهوری کشتارو جنایت!

حسن جداری 


خون می چکد ازچنگ تو، ای شیخ تبه کار
ای دشمن آزادی و ای عامل کشتار
بر خاک بسی ریخته ای  خون جوانان
ای دیو درون تیره و ای قاتل خونخوار
جمهوری اسلامی منحوس تو، ای شیخ
بار و ثمرش چیست به جز نکبت و ادبار؟
جمهوری غارتگری و دزدی و تاراج
جمهوری دزدان دغل باز زمین خوار
جمهوری رمالی و جهل است وخرافات
جمهوری شیخان و فقیهان ریاکار
در راس حکومت ، همه اوباش و اراذل
یک مشت، جنایتگر خونخواره و غدار
جمهوری حبس و ترور و قتل و شکنجه
جمهوری آدمکشی و وحشت و کشتار
این توده زحمتکش و با همت و باعزم
تا چند به چنگال تو ای شیخ، گرفتار؟
بر کارگر و رنجبر و توده محروم
از دست تو تا چند رسد اینهمه آزار؟
تاچند عزیزان همه در بند و به زنجیر؟
تا چند جوانان همه، آویخته بر دار؟
تاچند بر این خیره سری، صبر و تحمل؟
باید که به پایان رسد این سلطه اشرار
این خلق به پا خاسته ، آرام نگیرد
تا بر نکند ریشه این فتنه خونبار
این کاخ ستم، یکسره ویران شود آخر
با قدرت این توده رزمنده بیدار
این شام سیه را سحری هست به دنبال
خورشید به صد جلوه کند چهره،نمودار
آن روز که با جنبش این توده پرشور
کاخ ستم شیخ شد از ریشه، نگونسار
 آن  روز که رسم و ره بیداد بر افتاد
با رزم دلیرانه و با حربه پیکار
آن روز، دراین ملک بهاری است دل انگیز
بس لاله که بشکفته، به هر گلشن و گلزار
سرمستی و شور است به هر محفل و مجلس
پاکوبی و رقص است به هر برزن و بازار!
http://gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=33826&tx_ttnews[backPid]=23&cHash=5c9a3f29bc0bf206f354fad7b992899d

۱۳۹۶ دی ۱۵, جمعه

الله‌اکبر, شعارِ سرکوب است (بفارسی و انگلیسی): مجيد نفيسی

شعارها عوض می‌شوند.
رهبرها عوض می‌شوند.
آنچه به‌جا می‌ماند مردمی هستند
که در جستجوی نان و آزادی به خیابان می‌آیند.
الله‌اکبر, شعارِ سرکوب است




مجيد نفيسی

الله‌اکبر شعارِ نادانی‌ست.
الله‌اکبر شعارِ نیرنگ است.
الله‌اکبر شعارِ سرکوب است.
چنین گفتند مردمی
که در برابر بلندگوی بسیج
که آنها را به الله‌اکبر بسته بود
فریاد زدند: "بی‌شرف! بی‌شرف!"
چنین گفتند مردمی
که در برابر ملای رهبُر
که آنها را "دست‌نشانده" خوانده بود
فریاد زدند: "خودکامه! خودکامه!"
یک روز الله‌اکبر, شعارِ خیابانها بود.
یک روز الله‌اکبر, شعارِ سرِبامها بود.
یک روز الله‌اکبر, شعارِ امیدهای واهی بود.
شعارها عوض می‌شوند.
رهبرها عوض می‌شوند.
آنچه به‌جا می‌ماند مردمی هستند
که در جستجوی نان و آزادی به خیابان می‌آیند.
چنین گفت شاعری
که در غمِ وطن زار می‌زد.*
مجيد نفيسی
سوم ژانویه دوهزار‌و‌هژده
* در اشاره به صحنه‌ای از تظاهرات اخیر در ایران


"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

Allahu Akbar Is the Slogan of Suppression


Allahu Akbar Is the Slogan of Suppression

Allahu akbar is the slogan of ignorance.
Allahu akbar is the slogan of deception.
Allahu akbar is the slogan of suppression.
Thus said the people,
Who against a militia’s loudspeaker
Cannoning them with “allahu akbar”,
Shouted: “Rascal! Rascal!”
Thus said the people,
Who against the mullah leader
Calling them “stooges”,
Shouted: “Dictator! Dictator!”
Once, allahu akbar was the slogan of streets.
Once, allahu akbar was the slogan of rooftops.
Once, allahu akbar was the slogan of false hopes.
Slogans change.
Leaders change.
What remain are the people
Who take to the streets
In search of bread and freedom.
Thus said a poet
Crying for his homeland.*
Majid Naficy
January 3, 2018
*- Referring to this video from recent demonstrations in Iran.

۱۳۹۶ دی ۱۱, دوشنبه

"رهرو": چند شعر از زهره مهرجو

"رهرو"

چند شعر از: زهره مهرجو
۱ ژانویه ۲۰۱۸


 
«رهرو»
با یاد علی اشرف درویشیان

به تلخی می نوشتی
قلم ات، حافظۀ رنج انسان بود
در گذرگاه صعب اعصار ...
فراموش نمی کردی، هرگز!
زیرا می دانستی
که از روی گرداندن و بی تفاوتی
زخم ها، عمیق تر می شوند ...
از ناآگاهی
ستمگران، نیرومندتر
محرومان، پراکنده تر و
ضعیف تر ...

زان روی، در تمام عمر
به آرمان خویش وفادار ماندی
راست قامت و استوار
بر جادۀ سرخ فرداها
رهرویی یکرنگ ... و یگانه بودی
شفیق ترین یاور انسان
تو بودی.


«آزادی»

می آیی از میان باد
می رسی از پیچ و خم جنگل ها
پدیدار می شوی از میان مِه
بسان خورشیدی نابهنگام
در واپسین لحظات غروبی دلتنگ.

زمین بی صبرانه در انتظار توست
و تو
سنگین و استوار
همچنان، می آیی به پیش ...

با راهت خوب آشنایی؛
و تو را
از سیاهی ها باکی نیست!

*   *   *
پس باز آمدن ات
حقیقتی ست گریز ناپذیر –
روزی که:
درختان در مقدم ات شکوفه خواهند کرد
و زندگی
در بهاری تازه
تبلور خواهد یافت ...

در قلب های جوان
مرتعش از نیرویی ژرف ...
صلح و آزادی
کشف خواهد شد ...
و یگانگی و مهر
معنا خواهند گرفت.

*   *   *
آری، تو می آیی!
با درفش
و نور و سرور ...
می آیی!

و ما
در این ساحت مدوّر عظیم
محصور تیرگی و انجماد
و جنونِ سود ...
با تلاش و امید
آمدن ات را
می کاریم ...
با هزاران رؤیا
تو را ...
هستیم پیوسته چشم به راه.


«چشم انداز سبز»

زمستان بود
و در آن غروب سرد ...
نسیم آمد و
آرام بر شانه هایش نشست.

مسافر راهی دراز
خسته بود نسیم،
پیام آور کبوتران دوردست ...
کبوتران امید بود، نسیم.

ناگه سکوت
همه جا را فرا گرفت ...
کوهها، درختان، پرنده ها
گویی همه چیز ...
سراپا گوش به زنگ کلام او گشتند،
و در سرخی هوا
گرفتار سِحر آن لحظه ها
سخن، به درازا کشید.

دمی از نیمه شب بگذشته
دریا ...
متفکرانه ابروان در هم کشید
قد برافراشت
موج در موج .. بجوشید و
زمین را نقب زد ...
تا سرانجام .. ز بیابانی دور سربرآورد
در آنجا، چشمه گشت.

*  *  *
زآن پس، می خروشد مدام ...
بیگانه با خموشی ست
گویی؛ قلب زندگی ست ...

سپیده دمان
پرنده ها از بلندا
به کنارش فرود می آیند،
از آب زلالش می نوشند
و در خلوت روشن
اسرار خویش با او در میان می نهند ...
آنگاه، امیدوار تر
به سوی آسمان اوج می گیرند
رهسپارِ سفرهایِ پرماجرایِ خویش! ...

و چشمه
بسان مرواریدی در اقیانوس
صیقل می خورد،
موج می زند ...
زیباتر می شود.

شب مدام از جداره هایش
پس می رود،
در جدال با او
تاب مقاومت اش سلب می شود ...
از هر سو
حقیر و ... حقیرتر می شود.

*  *  *
پرندگان
پرواز کنان از فرازها
به او چشم می دوزند ...
آنها خوب می دانند
که روزی همه جا سبز خواهد شد؛

روزی که در آن
اثری ز رکود.. نیست!


«آنسوی افق»

زمستان که می رسد
گاه، همچون صخره ای
در برابر دریا می نشیند ...
و خاموش، در صحنه سرخ آسمان
به نمایش وداع خورشید
چشم می دوزد؛
و بیاد می آورد .. گذشته های دور را
که هنوز
به حقیقت پر رمز و راز طلوع
بی اعتنا بود.

غمگین و بی هدف
در گوشه ای می نشست
و نگاهش، تردیدوار.. در امتداد مرزها
فرو می نشست؛
ذرۀ ناچیزی بود
در برابر حجم سنگین فاصله ها ...
آرزو می کرد
اما حرکت کردن را نمی دانست،
چون پرنده ای کوچک، بی مهارت پرواز
رو به خموشی می رفت ...

سایه ای بود
در میان اشباح سرگردان ...
بیگانه با بیکرانگی حقیقت خویش
که گاه و بی گاه چون طوفانی
برمی آشفت، تا بی ثباتی تکیه گاهش را
بر او .. آشکار سازد.

اما؛ کشاکش مدام درونش
میان سکون و حرکت ...
مرگ و زندگی ...
سرانجام او را به امواج خروشان دریا سپرد ...
مرزهای فراخ فرو ریختند
هستی به جریان درآمد ...
و افقِ بی انتها
در برابر دیدگانش نمایان گشت.

*  *  *
اینک
شرط آرامش او
جستن، یافتن
و پیش رفتن مداوم است ...
و از هیچ چیز هراسی ندارد؛
مگر از ماندن
پذیرفتن ...
و آرزوها را
به فراموشی سپردن.


«تا سپیده دم»

من و تو
بسیار شبها
در کنار این درخت سبز
به آسمان آرام
چشم می دوختیم ...
و ستارگان را برمی شمردیم.

شبی با تو گفتم:
در پشت ابرهای مرتفع
دورترین ستارگان
از دیده پنهانند؛ ولی
خوب که بنگریم
پیدایشان خواهیم کرد ...
و سپس
آن ستارگان زیبا،
یک به یک
در نمایشی کوتاه و سحرانگیز
آشکار می شدند ...
و جهان، در برابر دیدگانمان
ژرف تر و بی انتها
جلوه می نمود.

*   *   *
قاصدک ها در راه اند ...
خبر می رسد که در دوردست ها
هر روز
بازی شکارِ ستارگان جاری ست؛
با این خیال
که اگر جملگی فرو افتند
دیگر اثری زآن تابناکیِ بی انتها
نخواهد ماند –
توهّم محض!

خاک
ریشه ها را تغذیه می دهد ...
و در دل سیاهی
روشنایی می روید.
اندیشۀ صبح
تا فرا رسیدنش
چونان خورشید گدازان
مدام؛ شعله برمی کشد!

*   *   *
دانه دانه
ستارگان، در غلظت شب
پدیدار می شوند،
روشنای آسمان ...
تا سر زدن سپیده دم
رو به فزونی ست!

 z.mjuo@hotmail.co.uk