۱۳۹۶ مهر ۱۵, شنبه

"گفت و گو": چند شعر از زهره مهرجو

"گفت و گو"

چند شعر از: زهره مهرجو
7 اکتبر 2017


«صدا»

گُل ها در سکوت شب
سایه ها را مانند ...
حیران و غریبه با خویش
در سکوت می نشینند
در سکوت، به یکدگر می نگرند
بی طراوت
و شرمسار از ناتوانی خود؛
در سکوت ...
اندک اندک، می پژمرند.

دریغا .. اندوهبار سرگذشتی ست
و چونان است
سرگذشت درختانِ جنگل ...
سرنوشت انسان نیز
در سکوت شب!

اما او که بیدار می ماند ...
برمی خیزد،
با سینه ای مملو از عشق به انسان
بدانسان که باید باشد! ...
می پذیرد فراز و نشیب راه را
رنج ها و شادی ها را، با هم

او که با آواز بلندش
سکوت شب را می شکند ...
می سازد از وجودش، چیزی بدیع
زندگی از او
از آنجا آغاز می شود! ...
و از آن روست؛ که هیچ چیز را
توان رویارویی با او نیست!

یگانه ترانه ای ست
که از خویش جان می بخشد،
تا در غیاب اش
واژه ها ...
همچنان طنین افکن اند.

*  *  *
اینک، شب
سکوت ... و سایه ها ...

گوش سپار ...
از اعماق
صدایی برمی خیزد!


«سرنوشت»

آب رودخانه را می سازد
گیاه جنگل را ...
و سنگ کوه را

سکوت شب را می سازد
شعله آتش را
و خورشید، پیدایش روز را ...

و انسان
سرنوشت خویش را می سازد!

بیا تا بنا کنیم
راهی نو،
و با ارزش نهادن بر توان خویش
در هر لحظه؛
حاکم بخت خود شویم ...
رها سازیم خویشتن را
از زندان خودستایی
گرفتار شدن
در چرخش مدام .. در توهٌم خورشید
و رخوت روزها
شب ها!


"گفت و گو"

– دختر زیبا ...
آزرده، همچون پرنده در کنج قفس!
اینچنین حسرتمند
به کجا چشم دوخته ای؟

– دلم از سیاهی گرفته،
می خواهم همره باد شوم
بروم به جستجوی ستاره ها ...

– نگاه کن!
می توان ستاره ها را
از همین گوشه شمرد ...
شرط اما؛ پاس داشتن فاصله هاست.

– نه، باید از حصار شب رها شوم!
پیش از سپیده دم
همسفر باد ... و پرندگان
تا بلندترین قلٌه ها خواهم پیمود ...
آنجا، که درخشش ستاره ها
چشم را خیره می سازد!

– دختر بادها ...
در کلام ات راستی موج می زند
ولی؛ راهی که برگزیده ای
سخت است و بی بازگشت ...
گرَت خیال روشنایی ست به سر
خورشید روزی، بیگمان ز پشت ابرها
برخواهد دمید!

بیا، چون ما
دمی محو افسون شب شو ...
ز اندیشۀ سفر کردن
حذر کن!

– از سفر کردن، چه هراسی مرا ...
اینجا که خطر در هر لحظه
بدین سان .. نزدیک است؟

غم من مخور، مهربان!
شوق رؤیت صبح
کار کردن ... و عشق ورزیدن،
ز سختی راهم بخواهند کاست.

–  به سلامت فرزند مهر
دلسپردۀ طوفان ...
مدح گل ها بدرقۀ راهت،
به ستاره ها که رسیدی
سلام ما را برسان!

– بدرود ای دوست
کلامم هدیه تو:
در تیره ترین لحظه ها ...
پرواز را به خاطر آر!


«پروانه»

پروانۀ کوچک
نرم و چابک ...
نگاهش نافذ،
بر بالهای سپیدش
نقش زده رنگین کمان.

می پرد شادمانه
بر فراز گل ها ...
گَهی می نشیند، بر شاخه ای نازک
و سپس .. بال می گشاید
می جهد، به شاخه ای دیگر.

می شناسد گُل ها را
با چهره هاشان
عطرهاشان
هستیِ کوتاهشان ...

دل نمی سپرد به گُلی یگانه
پروانه، مهر را .. برای همه می خواهد
سرور را .. در جمع می یابد!

شب هنگام، آرام ...
می نشیند به گوشه ای
و با نسیم، ز رؤیاهایش می گوید ...
تا سرانجام، خواب
مهلت از او برباید.

روز و شبها، اینچنین
در نگاهش منظری روشن
در وجودش میل پرواز ...
بی قرار است و شکیبا؛
راستی.. زیباست پروانه!
عاشق گلهاست
پروانه!


«مانا»

در اعماق شب
کسی سخن می گوید! ...

سخنی چون زمزمۀ آب،
آب شفاف و روان
که کف رودخانه ها را می شوید ...
و نرم نرمک
صخره ها را صیقل می دهد.

او از حقیقت می گوید؛
از تجارب شیرین و تلخ زندگی
از فراز و نشیب تاریخ ...
همچون آبِ زلال
که محیط را آینه ای ست ...
و از خویش
حیات می بخشد.

کلامی بر زبان دارد، او
پرنفوذ ...
خورشیدی؛ که همزاد روشنایی ست
و در نگاهش به هستی
«پرهیز» را، نمی شناسد
به پیش می راند ...
و مرزها را
در می نوردد!

*  *  *
کسی چیزی برای گفتن دارد ...

و دریغا، به ناگاه ..
دستانی در پی خاموشی اش
در اعماق شب! ...
و فرود آمدن دشنه ای ...
و تراوش خون، از گلویی سرخ
همچون فوَران شعله از قلۀ آتشفشانی
و اندک اندک
فروکش کردن اش ...

تا روزی، در گلوگاه تاریخ
باز شکوفان شود
فریادی گردد ...
و برخیزد!


*****

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر