۱۳۹۶ مرداد ۸, یکشنبه

برای ابدیت شعر نمی‌گویم(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی


برای ابدیت شعر نمی‌گویم

 مجید نفیسی

برای ابدیت شعر نمی‌گویم
برای اینک و اینجا می‌نویسم,
برای من و تو,
برای دو چکاوکِ آوازخوان پشت پنجره,
برای مادر و کودکی بیخانه که دیشب
از جیغشان بیدار شدم,
برای پسرم آزاد که دیگر آزاد نیست
و وقتِ خواندنِ شعرِ تازه‌ی مرا ندارد,
برای دلدارم وِندی که نخستین خواننده‌ی شعر من است
و در برگردانش به من کمک می‌کند,
برای خوانندگانم در تبعید و زندان,
برای آن خالکوبِ ایرانی در گذرگاه ساحلی ونیس
که نقشِ شعر مرا بر دیوار دید
و نخستین کسی بود که خبر آنرا به من داد,
برای آن سرباز سابق آمریکا در ایستگاه اتوبوس
که هنگام بازگشت من از چارشنبه‌بازار
چارخطی از خیام را از بر خواند
و من به او چار نارنگی بخشیدم.
برای ابدیت شعر نمی‌گویم
برای اینک و اینجا می‌نویسم
و همیشه زیر شعرهایم
تاریخِ سرودشان را می‌گذارم.

مجید نفیسی
هجدهم ژوئیه دوهزار‌و‌هفده



I Do Not Write Poetry for Eternity

I do not write poetry for eternity
I write for here and now,
For you and me,
For two singing larks by the window,
For a homeless mother and her child whose screams
Woke me up last night,
For my son Azad who is not Azad anymore*
Having no time to read my new poem,
For my lover Wendy who is the first reader of my poetry
And helps me with its translation,
For my readers in exile and prison,
For an Iranian tatooer on Venice boardwalk
Who saw the inscription of my poetry on the wall
And was the first one to let me know,
For an American veteran at the bus stop
When on my return from Wednesdays’ farmers’ market
Recited a Khayyam’s quatrain
And I rewarded him with four tangerines.
I do not write poetry for eternity
I write for here and now
And always put the date of composition
Under my poems.
Majid Naficy
July 18, 2017

* Azad in Persian means “free”.
http://iroon.com/irtn/blog/11129/

۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه

رازچهره: ی. صفایی

بغض چشمانت
جهانی را لرزاند
و زهر لبخندت
انسانیت را مچاله کرد.....

رازچهره

ی. صفایی
بغض چشمانت
جهانی را لرزاند
و زهر لبخندت
انسانیت را مچاله کرد.....
نگاه معصومت
خدا را به چالش کشید!

گریه کن،
فریاد گریه هایت
سنفونی صلح را
خواهد نواخت.

تو نازنین دخترکم،
مونالیزای قرن حاضر نیستی
تو،
حقیقت تلخ اشکهای تاریخی.

ی. صفایی
25 ژوئیه 2017  

۱۳۹۶ مرداد ۱, یکشنبه

سرود سی تیر به مناسبت شصت و پنجمین سال قیام  ملی 30 تیر 1331

دریافتی:
بُوَد راه ما خدمت توده ها                     در این ره کنیم جان خود را فدا
کنیم پرچم اتحادی به پا                                  به شادی ز خون شهیدان ما
بپا کنیم پرچم خشم و کین را
پی افکنیم زندگانی نوین
خروش ما برکند بنای بیداد
به سر رسد این نبرد آخرین

به مناسبت شصت و پنجمین سال قیام  ملی 30 تیر 1331

متآسفانه این سرود مردمی را در هیچ جا پیدا نکردم،  نام شاعر و سرایندۀ آهنگ را نیز فراموش کرده ام.  به یاری حافظه آن را تقدیم جانباختگان 30 تیر و تمامی جانفشانان راه آزادی و سوسیالیسم می نمایم.
سیامک م.

سرود سی تیر


بیا تا به یاد شهیدان تیر                                  که رفتند در راه فتح و امید
همان اخترانی که افروختند                            دل و جان به دامان صبح سپید
بپا کنیم پرچم خشم و کین را
پی افکنیم زندگانی نوین
خروش ما برکند بنای بیداد
به سر رسد این نبرد آخرین
دمد لاله ها از دل کوه و دشت                       به یاد عزیز شهیدان ما
خروشد کنون آتش انقلاب                    ز هر گوشۀ خاک ایران ما
بپا کنیم پرچم خشم و کین را
پی افکنیم زندگانی نوین
خروش ما برکند بنای بیداد
به سر رسد این نبرد آخرین
به نیروی ملت شود سرنگون                         بناهای بیداد اهریمنان
فرو ریزد از بُن بنای ستم                      به نیروی خلاق زحمتکشان
بپا کنیم پرچم خشم و کین را
پی افکنیم زندگانی نوین
خروش ما برکند بنای بیداد
به سر رسد این نبرد آخرین
بُوَد راه ما خدمت توده ها                     در این ره کنیم جان خود را فدا
کنیم پرچم اتحادی به پا                                  به شادی ز خون شهیدان ما
بپا کنیم پرچم خشم و کین را
پی افکنیم زندگانی نوین
خروش ما برکند بنای بیداد
به سر رسد این نبرد آخرین

۱۳۹۶ تیر ۳۰, جمعه

چند شعر از فلزبان: کمک، کانون متحد کارگری

چند شعر از فلزبان

دارد ،
می –
رقصد ،
هنوز !
پیشِ چشمانِ مان
با سرِ بریده اش –
خون چکان ؛
این –
دستمزدِ مان .

فلزبان
۹۵/۱/۱۰
تو
از فقر –
قافیه می سازی .
من
بی بدیع ،
تنها نشانت می دهم :
سازنده اش –
سرمایه را.
فلزبان
۹۵/۱/۱۷
بو می آید !
بوی کود ،
بوی نا ،
بوی بد ،
بوی تا ،
بوی پر پر شدنِ گلبرگ ها
بوی تشدید شدنِ استثمار
بوی جنگ ،
بوی فرش ،
بوی قرمز ،
بوی رنج ،
مگر آن عطرِ حضور
همه !
افشانه کنیم .
فلزبان
۹۵/۱/۱۸
مه ی ۹۵
باید تصاحب کنیم !
میکروفن هارا ؛
نقب بزنیم
از درونِ سیم –
به بلندگوهای اعدامیِ آویخته ؛
باید زنده کنیم به صدا
پاره کنیم
پاره –
پرده های عصمت آمپلی فایر ها را ؛
تا بلند گو ها
بالا بیاورند –
فقر را ؛
قی کنند –
دستمزد۹۵را ؛
به صورتِ صورتک های پنهان میانِ میزهای انتخاب
تا شرم کنند شیشه های طبقه ی دهم
فرو ریزند ازخجالت
و صدا –
لختِ مادر زاد
فقر را برقصاند
روی میزهای بزرگ ؛
از سوراخ های موش
صندلی بگریزد –
از رئیس ،
خارج شود از سکوت
دروغ دُمش را روی کولش بیاندازد
فریاد جولان دهد
قُرُق کند –
هر خیابانی ، که خواست ؛
باید تریت کنیم ، نان
برای پرنده های مهاجر
سیم های خاردار را جمع کنیم
از خار
تا –
نفس بکشد کار
نفس تازه کنیم
با کار ؛
محتاجِ نفس های تازه ایم
نفس تازه کنیم
باکار ؛
نفس تازه کنیم
باکار ؛
نفس تازه کنیم .
فلزبان
۹۵/۱/۲۲
اولِ مه
» همه ی لرزشِ دست وُ دلِ» ش
از آن است ؛
که کــار !
پُر ابــُهت ،
اســـتــوار ،
اولِ مـــه !
در خیابان ،
لرزه ها –
آرد به بار .
فلزبان
۹۵/۱/۲۲
دستمزد ۹۵
بی ســـــــــــــــــــــازمـــــــــــــا نـــــــی –
سَـــــــــــــــــنــــــدا نــــی ست ؛
که دراز به دراز خوابانده
شَـــــــــــــــــلا ق می زنند !
به کار .
فلزبان
۹۵/۱/۲۳
اردیبهشتِ بی بهشت
تفرقه ی ما !
رختِ خوابی ست ،
که آسوده در آن –
غنوده است
سرمایه ؛
خواب های خوشی –
برایمان می بینند .
آشُفتنِ این خواااااااااااااااااااب
بیائید !
بیائید .
فلزبان
۹۵/۱/۲۴
٪۱۴
دستمزد
به سیخ کشیده ؛
نمک ، می زنید :
به زخمم !
به کار !
مانده پاسی هنوز –
زین !
پیکار .
فلزبان
۹۵/۱/۲۴
‌‌‌‌‌‌سُرخ مه
اگر شاعر بودم
شعری –
می سرودم
سُرخ وداغ ؛
مثلِ خونِ دل
نه !
خونِ دل ، خشک میشود با باد
مثلِ شراب ؛
نه !
مثلِ پرچمِ اولِ مه
که برقصد !
با باد ؛
موج بردارد وُ ، تاب
خوش طعم –
مثلِ شراب
تا به جامش بریزم مدام
همه ابزار به دستان
زن ومرد –
همه مستان
گرم وُ رقصان
بوسه –
از جام بگیرند
و بخوانند بلند :
«چاره ی رنجبران –
وحدت وتشکیلات است».
فلزبان
۹۵/۱/۲۹

کمک، کانون متحد کارگری

https://kmkoomak.wordpress.com/2016/04/17/159/

۱۳۹۶ تیر ۲۷, سه‌شنبه

سنگفرش: احمد شاملو با دکلمه علی پیچ گاه

سنگفرش


احمد شاملو

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبان شررافشان:
آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! …
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن
***
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ …
خورشید زنده است !
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش…
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
از پشت شیشه ها
به خیابان نظر کنید !
از پشت شیشه ها …..
***
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب …
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .
چنگ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه،
بنشستم
و ازنغمه ئی
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم :
آهای !
این صبحگاه است گوئی به سنگفرش
که اینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن …
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید !
خون را به سنگفرش بینید !
خون را به سنگفرش  ….

۱۳۹۶ تیر ۲۶, دوشنبه

"گلهای سیاه من" – اشعاری از خولیو فلورِس، ترجمه از: زهره مهرجو

"گلهای سیاه من" – اشعاری از خولیو فلورِس

ترجمه از: زهره مهرجو
۱۷ ژوئیه ۲۰۱۷


"صراحت"

آبی.. آبی.. آبی بود آسمان!
تو نسیم ملایم تابستانی را
بیدار کردی،
مخمل چمنزار ...
آنجا که رودخانه، تشکیل برکه ای را می داد
طلایی رنگ می گشت.

در دوردست… دود از دودکشی
همچون نقاب دست نخورده یک عروس
با پروازی موٌاج و خموش
به بالا برمی خاست ...
و در خلاء گم می شد.

بناگاه گفتی:
"عشق من پاک و لطیف است،
بسان آن رود
که در دوردست ... بر زمین می غلتد!"

و آرام
به من چشم دوختی ...
با مردمک هایی که روحت را
آشکار می کردند،
و روحت .. آبی بود
مثل آسمان!


"گلهای سیاه من"

گوش کن:
در زیر ویرانه های احساسات من ...
و در اعماق این روح
که شادی را ... دیگر نمی شناسد؛
در میان غبار اوهام و رؤیاها ...
گلهای سیاه من
به خاموشی می گرایند!

*   *   *
آنها رنج های من انند ...
دردهای در هم تنیده ای
که در من، ریشه دوانیده اند ...
بسان سرخسهایی
در شکاف مرطوب کوهها!

فرمان ها و خودسری ها،
فریب ها و پیمان شکنی های تو اند آنها ...
و بوسه های سوزان و مرتعش ات
بر گلبرگ های سیاه و سرد طوفان اند!

خاطراتِ ساعاتی هستند،
که همچون شکاری در بازوان من
به خواب فرو می رفتی ...
و من، در انتظار طلوع چشمانت
آه می کشیدم ...
طلوعی، که از آنِ من نبود!

*  *  *
ناله ها .. ملامت های من ...
پنهان شده در روحی
که دیگر از تو، به وجد نمی آید ...
همچون شب های قطبی.. تیره اند...
گل های سیاه من!

پس این دسته گل لطیف را
که من از آن گُل های تیرۀ محزون
به تو پیشکش می کنم، بگیر!
نگاهش بدار، اندیشه مکن:
که غنیمتی ست ...
از باغ دلتنگی های عمیق من.


"جدال"

اگر از آنجا که
بسان خدمتگزاری
فروتنانه در پیشگاهت فرود می آیم
و شرمسار ... از چشمانت
تمنٌای نگاهی می کنم؛
اگر از آن روی که در حضورت
غرق در احساس می شوم،
بر این باوری که
قلبم خواهد شکست ...
و مرا برای همیشه
بندۀ عشق تو خواهد ساخت ...
در اشتباهی، در اشتباهی ..!

نوگل عطرآگین رُز؛
من غرورت را
بسان کارگری که صخره ها را می شکافد،
خواهم شکست!

*   *   *
اگر می خواهی به مبارزه برانگیزانی ام،
من آمادۀ نبردم ...

تو کفی،
من دریایی
که به خشم خویش باور دارد!
تو می گریانیم،
ولی روزی من نیز
تو را خواهم گریانید ...
و بعد؛
فرو افتاده در برابرم
تسلیم خواهی گشت ...
و در ازای بخشش من،
تمام هستی ات را
پیشکش خواهی کرد.
زیرا خشم من؛ در زیادت
نهایتی نمی شناسد!

می دانی در آن لحظاتِ آکنده از خشم
چه خواهم کرد ..؟
قلبت را از سینه بیرون خواهم کشید ...
و غرق بوسه اش خواهم ساخت!

«به کلمبیا»

دریا، بر تنۀ کشتی ای
که مرا از تو جدا می سازد
ضربه می زند ...
سرزمین محبوب من!
نیمه شب است و آسمان تیره ...
سیاهی
پهنۀ بیکران طوفانی ست؛ در برابرم.

نگاهم، از عرشۀ سخت کشتی
در سایه های عمیق خلاء ...
رسوخ می کند؛
چشمان مرطوبم، هیچ چیز نمی بینند ..
هوا چه سوزان است ...
چه سرمایی ست در سینه ام!

و من
آه .. موطن ام،
با حسرت می اندیشم ...
که دیگر با تو دیداری نخواهم داشت!
و در سیاهیِ بی انتها
نالۀ عمیقی سر می دهم.

ملوانی بیدار می شود، می نشیند ...
با دقت به تاریکی گوش می سپارد ...
و می شنوم، که آرام می پرسد:
"چه کسی می گرید ..؟"



درباره خولیو فلورِس:
خولیو فلورس روئا (۲۲ ماه مه ۱۸۶۷ – ۷ فوریه ۱۹۲۳) "Julio Flórez Roa" شاعر کلمبیائی، اولین اشعار خود را در سنین کودکی سرود. در نوجوانی به دلیل مشکلات و نابسامانی های مربوط به جنگ داخلی که در سراسر کشور جریان داشت؛ ناگزیر به متوقف ساختن تحصیلات خود در رشته ادبیات گشت. اما در همان سالها، ارتباط نزدیکی را با کلوب های شعر و شخصیت های مهم ادبی معاصر خود برقرار نمود؛ که زمینۀ آگاهی و شکل گیری فعالیت های او را در زمینه شعر و هنر فراهم ساخت.

سرودن شعر زیبایی در مراسم تدفین دوست هنرمندش "کندِلاریو اوبِسو" "Candelario Obeso" در سال ۱۸۸۴ میلادی، او را مورد توجه شاعران و هنرمندان حاضر قرار داد، و منجر به راه یافتن وی در محفل شاعران؛ و آغاز حرفه هنری او گشت. دو سال بعد، نام فلورس به فهرست شاعران مشهور همزمان وی اضافه شده بود.

با این وجود، شهرت او را از مشکلات زندگی مصون نداشت. همان طور که خود اشاره می کرد "گرسنگیِ شاعران" را تجربه کرد؛ اما بر خلاف بسیاری از روشنفکران همزمان خود، هیچگاه به مقام یا هدیه ای از سوی دولت میانه روی وقت که مخالف سیاست های آن بود؛ تمایلی نشان نمی داد.

از حدود سال ۱۸۸۷ میلادی به بعد، فلورس تماماً از طریق درآمد اندکی که از فعالیت های ادبی خویش بدست می آورد، گذران زندگی می کرد. در سالهای ۱۸۹۱ و ۱۸۹۲ میلادی به ترتیب، ابتدا برادرش "الِخاندرو" "Alejandro" را در اثر جراحت جنگ؛ و سپس پدرش "پُلیکارپو ماریا فلورس" "Policarpo María Flórez" را از دست داد.

اولین مجموعه شعرهای وی با نام "ساعتها" "Horas" در سال ۱۸۹۳ میلادی انتشار یافت.

در سال ۱۹۰۰ میلادی، فلورس با همکاری هنرمندان سرشناسی چون Guillermo Valencia, Luis Maria Mora, Clímaco Soto, Samuel Velázquez محفل ادبی "گروتو سمبلیست" "Gruta Simbolica"* را بنیانگذاری نمود. این محفل با عضویت حدود هفتاد هنرمند، در بحبوحه جنگ های داخلی سالهای ۱۹۰۰ تا ۱۹۰۳ میلادی فعالیت داشت، و شعرهای ارزشمندی را گردآوری نمود؛ که غالبا متاثر از اتفاقات ناشی از جنگ، مملو از توصیفات قهرمانانه و حماسی بودند.**

خولیو بر ساخت دمکراتیک این محفل تاکید داشت، و در جهت مشارکت هنرمندان از کلیه گرایشات و سبک های هنری – از جمله رُمانتیسم، سمبلیسم و مدرنیسم – در آن تلاش می کرد. او می گفت: "من به همه سبک ها علاقه مندم، به جز آنها که خسته کننده اند."

او خود بیشتر به سبک های رمانتیسم و سمبلیسم گرایش داشت، در حقیقت می توان فلورس را از آخرین بازماندگان سبک رمانتیسم در سرزمین زادگاهش کلمبیا، و سراسر آمریکای لاتین دانست.

آثار فلورس با مضامین روشن بینانه و گاهاً اروتیک، توأم با احساسات سرشار و بیانی معترضانه؛ بارها مورد انتقادات شدید از سوی مخالفان وی قرار گرفتند. او توسط صاحبان قدرت مورد تعقیب قانونی و دستگیری قرار گرفت؛ و سرانجام تبعید گشت. همچنین، از آنجا که مطالبی را با مضامین مخالفت با خدا و رد نمودن دین مسیحیت نوشته بود، به او القابی نظیر "کافر" داده شد.

ولی علی رغم همه این مشکلات، به دلیل درک عمیقی که از واقعیت ها، و افکار و احساسات مردمی داشت؛ و نیز توان انعکاس هنرمندانه آنها در شعرهایش؛ مورد توجه وافر و محبت مردم سرزمین زادگاهش قرار گرفت.

در سال ۱۹۰۴ میلادی، در پی سایر مشکلات و فشارها؛ از سوی رئیس جمهور وقت – رافائل ریِز "Rafael Reyes" به وی دستور ترک کشور داده شد. یک سال بعد، فلورس به ناگزیر زادگاهش را به قصد "کراکس" پایتخت ونزوئلا ترک نمود. وی در هنگام اقامت خود در این کشور، اشعار متعددی را منتشر ساخت، که از آنها می توان به کتاب "خاربن ها و گلهای سوسن" "Cardos y Lirios" و نیز شعر "عنکبوت" "La Araña" اشاره نمود.

فلورس پس از آن به چند کشور آمریکای مرکزی، از جمله السالوادور؛ و سپس به مکزیک مسافرت کرد. دو اثر او با نام های "دسته گل رُزپال" "Manojo de zarzas" و "یک سبد نیلوفر" "Cesta de lotos" در سال ۱۹۰۶ میلادی، در هنگام اقامت اش در سان سالوادور به تحریر و انتشار رسیده اند.
آثار متعدد فلورس از دوران تبعید، غالبا مورد استقبال فراوانی قرار گرفتند، و این امر زمینه شهرت جهانی وی را فراهم ساخت.

وی در سال ۱۹۰۷ میلادی به مدت کوتاهی به زادگاهش کلمبیا بازگشت. در آنجا، در پی جهانی شدن شخصیت این شاعر، مقام دبیر دوم سفارت کلمبیا در کشور اسپانیا، توسط رافائل ریز به او پیشنهاد داده شد. فلورس در همان سال، زادگاهش را برای دومین بار ترک گفت.

وی در هنگام اقامت خویش در اسپانیا، همچنان به سرودن شعر ادامه می داد. دو مجموعه شعر او با نام های "شعرهای فرُندا" "Fronda lírica" و "قطره های افسنتین" "Gotas de ajenjo"، به ترتیب در سالهای ۱۹۰۸ و ۱۹۰۹ میلادی؛ در زمان اقامت وی در شهرهای مادرید و بارسلونا منتشر شدند.

فلورس در سال ۱۹۰۹ میلادی به کلمبیا بازگشت، و شعرهای خود را در محفلی در شهر شمالی "بارانکیلا" به زیبایی تک خوانی نمود. در آنجا به دلیل رنج بردن از مشکل سلامتی و طبق پیشنهاد متخصصین، در شهر کوچکی به نام "یوسی آکوری" "Usiacurí" واقع در ساحل آتلانتیک این کشور سکنی گزید.

وی در زمان اقامت خود در این ناحیه، با دختر نوجوانی به نام پترونا مورِنو Petrona Moreno Nieto آشنا شد، و رابطه عاشقانه ای را با او آغاز کرد که به ازدواج و شش فرزند انجامید.***

در سال ۱۹۱۷ میلادی، متاثر از وقایع جنگ جهانی اول، مجموعه شعری را با عنوان "مردگان ایستاده" "De pie los muertos" منتشر ساخت، و به کشاورزان و چوپانان محل زندگی خویش تقدیم نمود. فلورس، خود در این سالها برای گذران زندگی، به کار کشاورزی و چوپانی روی آورده بود. شهرت جهانی وی پس از سالها فعالیت در زمینه شعر و ادبیات، هیچ تضمینی را برای ثبات مالی وی فراهم ننمود، و این مسئله تا پایان زندگی او را همراهی می کرد.

متاسفانه، سلامت فلورس در سالهای پایانی عمرش به سرعت رو به تحلیل می رفت. تغییرات چهره او، در نتیجه بیماری که کاملا بوسیله پزشکان تشخیص داده نشد؛ صحبت کردن را برای او مشکل می ساخت.
سرانجام این شاعر بزرگ و پر احساس، در هفتم فوریه سال ۱۹۲۳ میلادی، در سن پنجاه و شش سالگی، در زادگاهش کلمبیا درگذشت.   


توضیحات:

*  Gruta Simbolica در زبان اسپانیایی، به معنی "غار سمبلیست ها" می باشد.

** جنگ های داخلی سالهای ۱۹۰۰ تا ۱۹۰۳ میلادی، همچنین به جنگ هزار روزه معروف اند.

*** نام فرزندان فلورس و پترونا عبارت اند از: Hugo, Lira, divine, León, Julio, sky

برخی از منابع:

لینک شعرها به زبان های اسپانیائی و انگلیسی:
http://allpoetry.com/poem/8617093-Candor-by-Julio-Florez

http://allpoetry.com/poem/8617091-Reto-by-Julio-Florez

https://rojitaa.wordpress.com/2012/10/30/to-colombia-a-poem-by-julio-florez/

دکلمه شعر «گلهای سیاه من»، از پرلیتا مورنا:
https://www.youtube.com/watch?v=qrWRyxJDN7g

ترانه گلهای سیاه من، با اجرای کارلوس گاردل (آهنگساز: اِمیلیو موریلو)
"Mis Flores Negras", By: Carlos Gardel (Composer: Emilio Murillo)
https://www.youtube.com/watch?v=8MR8e0dtKj8

درباره خولیو فلورس:

http://jaguarscope.com/lomaximo/english/people/jflorez/index.html

http://thebiography.us/en/florez-julio

ویکیپدیا:
https://es.wikipedia.org/wiki/Julio_Fl%C3%B3rez

۱۳۹۶ تیر ۲۳, جمعه

به آیندگان: برتولت برشت

به آیندگان


 
برتولت برشت
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی میکنم:
امروزه فقط حرف‌های احمقانه بی‌خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بی‌احساسی خبر می‌‍‌دهد،
و آن که میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
این چه زمانه‌ایست که
حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود می‌رود، گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترس ندارند.
این درست است: من هنوز رِ زق و روزی دارم
اما باور کنید:  این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که میکنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
به من میگویند: بخور، بنوش و از آنچه داری بهره بگیر
اما چطور میتوان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنه ای بیرون کشیده ام
و به جام آبم تشنهای مستحقتر است . اما باز هم میخورم و مینوشم
من هم دلم میخواهد که خردمند باشم
در کتابهای قدیمی آدم خردمند را چنین تعریف کرده اند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را
بیوحشت سپری کردن
بدی را با نیکی پاسخ دادن
آرزوها را یکایک به نسیان سپردن
این است خردمندی.
اما این کارها بر نمیآید از من.
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی میکنم.
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بیداد میکرد.
در زمان شورش به میان مردم آمدم
و به همراهشان فریاد زدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
خوراکم را میان سنگرها خوردم
خوابم را کنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبیعت دل ندادم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
در روزگار من همه راهها به مرداب ختم میشدند
زبانم مرا به جلادان لو میداد
زورم زیاد نبود، اما امید داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
توش و توان ما زیاد نبود
مقصد در دور دست بود
از دور دیده میشد اما
من آن را در دسترس نمیدیدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون میجهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.
به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.
این را خوب میدانیم:
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل میکند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن میکند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید!”

برگرفته ازکانال تلگرام حزب کارایران(توفان)
www.toufan.org
https://telegram.me/totoufan

۱۳۹۶ تیر ۱۸, یکشنبه

سرود هیجدهم تیر به مناسبت جنبش دانشجویی 18 تیر 1378: ایرج جنتی عطایی، سرود شانزدهم آذر: حمید مصدق، سالگرد 18 تیر 78: ترانه‌ای برای ۱۸ تیر ۷۸ با صدای داریوش، ویدئوی 18 تیر 88 – خیابان انقلاب، و داستان آنها هنوز جوانند: علی اشرف درويشيان


به مناسبت جنبش دانشجویی 18 تیر 1378


سرود هیجدهم تیر

(شعر این سرود توسط ایرج جنتی عطایی به مثابۀ بند دوم سرود 16 آذر (سرود رسمی کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی) سروده شده است و با همان آهنگ خوانده می شود. این کار زیبا بیانگر تداوم و تداعی جنبش دانشجویی 16 آذر 1332 نیز می­باشد).
شعر از: ایرج جنتی عطایی

فریادی از سینه ­ی دانشگاه، شعله ­ای زد ناگاه        بر ظِلام جانکاه، شعله ­ور شد
به ناگهان از پسِ پشتِ این، تیره ابرِ سنگین            اخگری آتشین، جلوه ­گر شد
هوا پُر شد از عطرِ، نابِ آزادی                              زندگی لحظه ­ای،  پُر شد از شادی
جادوی تیره، بی­ ثمر شد                                        شب به یک بارقه سحر شد
سکوتِ دیرین ساله، یک لحظه ریشه­ کن شد                   وحشت دچارِ وحشت، خاموشی در کفن شد
خاک اسیر بی­داد، تهی شد از بد و دَد             یک دَم پُر از خروشِ زیبایِ مرد و زن شد
هیولای شب نعره زد    خون از ستاره، روان شد              هیجدهم تیر تاریخِ یک ستاره­ ی جوان شد
سکوتِ دیرین ساله، یک لحظه ریشه­ کن شد                   وحشت دچارِ وحشت، خاموشی در کفن شد
خاک اسیر بی­داد، تهی شد از بد و دَد             یک دَم پُر از خروشِ زیبایِ مرد و زن شد
هیجدهم تیر، تاریخِ یک ستاره­ ی جوان شد (3)
***

سرود شانزدهم آذر
شعر: حمید مصدق
آهنگ: ارمنی – ساری گلین
بار دگر شانزدهم آذر، آمد و سر به سر                            در قلوب مردم شعله افکند
جنبش دانشجویی ایران، به خونِ شهیدان                     در رهِ خلقمان، خورده سوگند
که تا آخرین نفر، آخرین نفس،کوشیم و بشکنیم، دیوار این قفس در رهِ آزادیِ ایران (2)
شریعت رضوی، قندچی، بزرگ نیا                      گشتند شهید، در رهِ ستیزه با ارتجاع
خونِ آنها نهالِ همبستگی ما را                         محکم کرد و استوار، با جنبش توده­ها یک دل و یک جان متحد، در رهِ آنها نهیم گام            تا انقلاب ایران، پیش رود تا سرانجام
شریعت رضوی، قندچی، بزرگ نیا                      گشتند شهید، در رهِ ستیزه با ارتجاع
خونِ آنها نهالِ همبستگی ما را                         محکم کرد و استوار، با جنبش توده­ها
شریعت رضوی، قندچی، بزرگ نیا (3)

***
سالگرد 18 تیر 78
ترانه‌ای برای ۱۸ تیر ۷۸ با صدای داریوش
شعر:‌ ایرج جنتی عطایی ملودی: ...
***

18 تیر 88 – خیابان انقلاب

https://www.youtube.com/watch?v=NYIlQ_Xf3Ok
***

داستان: آنها هنوز جوانند – علی اشرف درويشيان

 پيشگام
به نقل از سایت: فرهنگی و هنری
آنها هنوز جوانند. نوشته ای از نویسنده گرانقدر علی اشرف درویشیان که دلنوشته ای است برای یادبود جانباختگان کشتار سراسری زندانیان سیاسی در تابستان 1367
این نوشته توسط دست اندر کاران رادیو دمکراسی شورائی تهیه و اجرا شده است
https://youtu.be/XCkRUG3W7iM

متن کامل نوشتاری در ادامۀ مطلب
آن‌ها هنوز جوانند
آن‌ها را از کیف‌ات بیرون می‌آوری. بابا را، آبجی را و داداش را. می‌گذاری‌شان کنار میخک‌های سرخ و سفید. کنار لاله‌ها و شمع‌ها. گوشۀ عکس بابا شکسته؛ اما در زیر گلایولی پنهانش می‌کنی. موهایت سفید شده است. مادرها، همه موهاشان سفید شده است. بچه‌هاشان را از کیف‌هاشان و از توی پاکت‌هایی که در دستمال یا پارچه‌ای پیچیده‌اند، درمی‌آورند و می‌گذارند کنار گل‌ها و شمع‌ها. بابا که به گلایولی تکیه داده، موهایش سیاه است. سبیلش سیاه و پرپشت است. چشمانش می‌درخشد. لب‌هایش تکان می‌خورد: «از آخرین دیدارمان تاکنون، همیشه به یاد شما هستم. به یاد آن بغض ترکیده و اشک حلقه بسته در چشمانت. دوری‌مان رنج‌آور است، اما نباید باعث بی‌توجهی به زندگی بشود. ما هرگز حق نداریم که خود را از خوبی‌های زندگی محروم کنیم. روحیه بچه‌ها را نباید خراب کنیم. بچه‌هایم را به تو می‌سپارم و می‌دانم که در پرتو خوبی‌های تو، انسان‌های شریف و دوستدار زندگی خواهند شد.»
– لاله در لاله‌ای دشت خاوران.
– گولم می‌زدی. می‌گفتی رفته‌اند مسافرت. بعد که ناچار شدی مرا به دیدن بابا ببری، به دیدن داداش ببری، به دیدن آبجی ببری، فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. خود بابا خواسته بود که برای آخرین بار، مرا ببیند. بابا مرا بوسید و گفت: «مرا ببوس عزیزم، برای بقیه زندگی‌ات خوب ماچم کن، هر چه می‌خواهی ببوس. ذخیره کن. دارد تمام می‌شود، ها! پشیمان می‌شوی که چرا بیش‌تر ماچم نکردی.» و من او را هزار بار بوسیدم.
بابای خورشید به میخک‌ها تکیه داده است. داداش مزدک یک شاخه از گل‌ها را برده توی عکس‌اش و آن را بو می‌کند. مادرش دستی روی عکس می‌کشد:
– ای روشنی صبح به مشرق برگرد.
بابای خاطره، از پشت میخک‌ها، به جمعیت نگاه می‌کند و دنبال دخترش می‌گردد و می‌گوید:
«او مرا توی سلول انداخت و چشم‌بندم را باز کرد. شناختمش. سال‌ها پیش در همان سلول با هم بودیم، حتی هنوز می‌توانستم شعارهایی را که خودش روی دیوار سلول نوشته بود، برایش بخوانم. در را به رویم بست و کلون را انداخت. می‌خواست برود که دهانم را روی دریچه سلول گذاشتم و گفتم: یک لحظه صبر کن. با تو حرف دارم. برگشت. در را باز کرد. گفتم: من و تو روزگاری با هم توی همین سلول بودیم. یادت هست شب‌هایی را که پاهای هر دوتامان، آش و لاش شده بود؟ سرخ شد. سرش را پایین انداخت و رفت.»
مامان خاطره، رو می‌کند به عکس بابای او و می‌گوید: «آن ترانه‌ای را که در سلول می‌خواندی، یادت هست؟ هر روز غروب که توی سلول دلم تنگ می‌شد، منتظر می‌ماندم تا صدایت را از آن سوی بند بشنوم.»
– با ما بودی. بی ما رفتی. چو بوی گل به کجا رفتی؟ تنها ماندم. تنها رفتی. چو کاروان رود، فغانم از زمین به آسمان رود. دور از یارم، خون می‌بارم.
یکی از مادرها، اشک‌هایش را پاک می‌کند و ذوق‌زده، جیغ می‌کشد:
«بچه‌هایم. این‌ها بچه‌های من هستند. همه‌ی آن‌ها با هم. هر پنج‌تاشان. هر پنج تا با هم.»
دخترش از توی عکس به او نگاه می‌کند: «مامان. من سوختن را از تو آموختم.»
مادر می‌گوید: «می‌دانی عزیزم، آخر، همه‌ی زندگی‌ام شما پنج تا بودید. همه‌ی زندگی‌ام.»
– ظلم ظالم، جور صیاد        / آشیانم داده بر باد
دخترش می‌گوید: «حالا که داری ما را می‌بینی، دیگر گریه نکن، چشمانت سرخ شده، ورم کرده. حالا دیگر خوشحال باش که کنار ما نشسته‌ای.»
«باشد دیگر گریه نمی‌کنم؛ اما راستی شوهرت هم با شماست؟»
«مگر او را نمی‌بینی. آن جا نشسته توی میخک‌ها.»
مادر برمی‌گردد به طرف میخک‌ها. دامادش را می‌بیند و مویه می‌کند:
یوسف من پس چه شد پیراهنت / بر چه خاکی ریخت خون روشنت؟
عکس‌ها به دور از هیاهوی جمعیت، دور هم نشسته‌اند و با هم گفت و گو می‌کنند:
«مادرهامان همه پیر شده‌اند.»
«وقتی مرا از خانه بردند، موهایش سفید نبود.»
«خواهرم را ببین! او چرا موهایش سفید شده؟»
«اما موهای من هیچ تغییری نکرده.»
«آن‌وقت‌ها که دنبال ما می‌گشتند، یک روز مادرم تا نزدیکی من آمده بود. داد زدم، مامان! مامان جان! من این جا هستم. بیا کنارم بنشین. صدایم را نشنید. دور شد. مرا پیدا نکرد. گل‌ها و شمع‌هایش را روی گور دیگری گذاشت و نشست به درد دل کردن و اشک ریختن.»
بابای سپیده می‌گوید: «یک روز عاقبت پیدامان می‌کنند و گل‌ها و شمع‌هاشان را کنارمان می‌گذارند.»
بابای میهن می‌گوید: «و با تعجب فریاد می‌زنند: اِ شما هنوز  جوانید؟!»
یکی از عکس‌ها دست دراز می‌کند و شاخه‌ی میخکی به همسرش می‌دهد:
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم.
و همسرش به او پاسخ می‌دهد:
تو را من چشم در راهم، شباهنگام…
خواهری از دور به عکس برادرش اشاره می‌کند: «شبی به خوابم بیا و بگو کجا هستی؟ تا کی دنبالت بگردیم؟»
برادرش از توی عکس دستش را به سوی شمعی که در حال سوختن است دراز می‌کند و هیچ نمی‌گوید. مادر بوسه‌ای به عکس پسرش می‌زند: «نازلی سخن بگو.»
نازلی سخن نگفت. نازلی بنفشه بود. گل داد و مژده داد که زمستان شکست و رفت.
یکی از مادرها، عکس دخترش را می‌بوسد. موهایش را ناز می‌کند: «طفلکم. تو که همه‌اش دوازده سال داشتی. قربان چشمان قشنگت بروم.»
یکی از عکس‌ها که اشک شمع رویش ریخته، با لهجه‌ی کرمانشاهی از همسرش می‌پرسد: «پس روله‌مان کو؟ نمی‌بینمش.»
همسر او تند اشک‌های خود را پاک می‌کند و با صدای لرزان می‌گوید: «پارسال آمد پیش خودت. مگر او را ندیدی. نکند توی راه گم شده باشد؟»
دختری از کنار یکی از گلدان‌ها، لبخند می‌زند: «مامان گریه نکن بیا کنارم بنشین. دلم برایت یک ذره شده. حالا هم که آمده‌ای هی اشک می‌ریزی.»
زن اشک‌هایش را پاک می‌کند. وقتش رسیده که از هم جدا بشوند.
– سر اومد زمستون، شکفته بهارون. گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون. کوه‌ها لاله‌زارن، لاله‌ها بیدارن، تو کوه‌ها دارن، گل گل گل، آفتابو می‌کارن. توی کوهستون. دلش بیداره. تفنگ و گل و گندم، داره می‌کاره. توی سینه‌اش جان، جان، جان. یه جنگل ستاره داره، جان، جان. یه جنگل ستاره داره.
مادرها، بچه‌هاشان را از توی گل‌ها و کنار شمع‌ها برمی‌دارن. خیلی آرام در دستمال‌ها و پاکت‌ها می‌پیچند. توی کیف‌شان می‌گذارند و با خود به خانه‌هاشان می‌برند.
علی اشرف درويشيان