۱۳۹۶ خرداد ۵, جمعه

دلیل آفتاب، به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

اما آفتاب لب به سخن نمی‌گشاید
آفتاب می‌آید تا دلیلِ آفتاب باشد
و پیش از اینکه من دست از زیر چانه بردارم
او تا میانه‌ی دیوار رسیده است
و تا من پشت, راست کنم
و بر جای خود استوار بنشینم
و دهان را به پرسشی نو بگشایم
آفتاب از گوشه‌ی راست
بر چهره‌ی من فرو‌افتاده است
و آرام‌آرام بر پوستِ سرد من دست میکشد
و مرا از همه‌ی پرسشهای گزنده, تهی میکند.
نه! آفتاب از خود نمی‌پرسد:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا هر روز این راه رفته را پیمودن؟"
آفتاب, بی‌هیچ پرسشی می‌تابد
و میگذارد تا جهان به حضور او شادمان باشد
و از گردشِ خود ملول نمی‌شود
و در طبیعتِ آفتابی خود, شک نمیکند
و از بخششِ بی‌دریغِ نور, کور نمیشود.
چشمانم را زیرِ نوازشِ نور می‌بندم
از قاطعیتِ آفتاب, پر می‌شوم
و به عادتهای کوچک خود می‌اندیشم
که گاهی مرا
از رویای بزرگِ زیستن باز‌می‌دارند.

دلیل آفتاب

 
مجید نفیسی
        "آفتاب آمد دلیل آفتاب" مولوی

عادتهای کوچک مرا شکل می‌دهند
و رویای بزرگ
مرا وانهاده است.
با صدای آدمک ساعتی بیدار می‌شوم
پاجامه‌ام را می‌پوشم
و پیراهنم را به سر می‌کشم.
دستم, کلید برق دستشویی را میجوید
و با پلک بسته بر تخت می‌نشینم.
قلمروی من به همین چاردیواری کوچک ختم میشود.
کارگزاران من, فکرهای مننَد
که همزمان با شُرشُر پیشاب در پائین
از تاریکخانه‌ی ذهن من
به اطراف پراکنده می‌شوند:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا راه رفته را دوباره پیمودن؟"
دست چپم, حلقه‌ی کاغذی را میجوید
و دست راستم, دسته‌ی سیفون را میفشارد.
با پیاله‌ی دستانم
از دهانه‌ی شیر آب می‌گیرم
و رسوبِ خواب را از چهره‌ام میزدایم
و در برابر آینه‌ی قدی
از همزادِ خود می‌پرسم:
"کیستی و چه می‌خواهی
و چرا سنگینی یک روز دیگر را
چنین سبکبارانه بر دوش می‌کشی؟"
به آشپزخانه نمی‌روم
تا به عادت همیشه
ظرفهای شسته را سر جایشان بگذارم
کتری را بر اجاق گاز بنشانم
نان را در نان‌برشته‌کُن جا دهم
شوخ از پیازچه باز کنم
دسته‌ای ریحان بشویم
و همراه با پنیر و گردو
و فنجانی چایِ دَمخیز
بر پیشانی میز صبحانه بگذارم.
نه! این بار با دستهای خالی
پهنای قالی را می‌پیمایم
و بی‌اینکه دکمه‌ی رادیو را بفشارم
و بگذارم تا آشوب جهان
مرا از خود بی‌خبر سازد
پشت به پنجره و رو به دیوار
بر جای همیشگی خود می‌نشینم
و بر زیربشقابی مشمایی خیره میشوم
که ردپایی از چاشتِ پیشین را بر سینه دارد:
"چرا جویدن؟
چرا دندانهای خسته را برهم‌کوبیدن؟
چرا آب دهان را با خمیر نان درهم‌آمیختن؟
چرا تنورِ معده را دوباره برافروختن
و شیره‌ی حیات را
از دل هر لقمه برگرفتن
و با هر جرعه‌ی آب, مارهای افسرده‌ی تن را
بیهوده به جنبش و روِش واداشتن؟"
آفتاب ناگهان از گوشه‌ی پنجره سر میزند
و لکه‌های رنگ را
به دیوار روبرو می‌پاشد.
در تابستان از گوشه‌ی آشپزخانه آغاز میکند
و در پائیز از "گلهای آفتابگردانِ" وَن گوگ.
اما اکنون فصل زمستان است
و خورشید گردش خود را در خانه‌ی من
از دیوار روبروی میز صبحانه
آغاز کرده است.
از او می‌پرسم: "ای خورشید!
چند بار این راه رفته را پیموده‌ای؟
چند بار گذاشته‌ای زمین به دور تو بچرخد
و خود چند بار بر محور خویش گشته‌ای؟
چه می‌خواهی و چه می‌جویی
و چرا هر روز سرت را از بالشِ ابر برمیداری
و به خانه‌ی من می‌آیی
آرام‌آرام در هر گوشه‌و‌کنار سرک می‌کِشی
و به درونِ هر نهانخانه راه می‌گشایی؟
به من بگو
چرا هر شب این راه رفته را باز‌می‌پیمایی
و هر بامداد بر جانِ تاریک من نور می‌پاشی؟"
اما آفتاب لب به سخن نمی‌گشاید
آفتاب می‌آید تا دلیلِ آفتاب باشد
و پیش از اینکه من دست از زیر چانه بردارم
او تا میانه‌ی دیوار رسیده است
و تا من پشت, راست کنم
و بر جای خود استوار بنشینم
و دهان را به پرسشی نو بگشایم
آفتاب از گوشه‌ی راست
بر چهره‌ی من فرو‌افتاده است
و آرام‌آرام بر پوستِ سرد من دست میکشد
و مرا از همه‌ی پرسشهای گزنده, تهی میکند.
نه! آفتاب از خود نمی‌پرسد:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا هر روز این راه رفته را پیمودن؟"
آفتاب, بی‌هیچ پرسشی می‌تابد
و میگذارد تا جهان به حضور او شادمان باشد
و از گردشِ خود ملول نمی‌شود
و در طبیعتِ آفتابی خود, شک نمیکند
و از بخششِ بی‌دریغِ نور, کور نمیشود.
چشمانم را زیرِ نوازشِ نور می‌بندم
از قاطعیتِ آفتاب, پر می‌شوم
و به عادتهای کوچک خود می‌اندیشم
که گاهی مرا
از رویای بزرگِ زیستن باز‌می‌دارند.

مجید نفیسی
چهاردهم نوامبر ۲۰۰۴

***

The Sun’s Proof

“The sun became the proof of the sun” Rumi

Petty habits shape me
And the great dream
Has left me behind.
I wake up with the voice of a little man clock
And put on my pajamas.
My hand seeks the bathroom switch
And I sit on the throne with closed eyes.
My realm ends within these small walls.
My agents are my thoughts
Which, simultaneous with my murmuring pee,
  Are being sent around
From the dark room of my mind:
“Why wake up?
Why not go back to sleep?
Why walk the same path again?”
My left hand seeks the paper roll
And my right hand flushes the toilet.
I cup my hands under the faucet,
Wipe the residue of sleep from my face
And ask my double
In the mirror:
“Who are you? What do you want?
And why are you carrying the weight of another day
On your shoulders so easily?”
I do not go to the kitchen
As I usually do
To put back washed dishes in the cabinet,
Place the kettle on the burner,
Drop the bread into the toaster,
Scrape dirt from green onions,
Wash a bunch of basil,
And along with cheese, walnuts
And a cup of steaming tea
Put it on the dining table.
No! This time I walk the width of the carpet
With empty hands
And without turning on the radio
To listen to the chaos of the world
Which makes me forget myself,
I sit at my habitual place
With my back to a window and front to a wall
And I stare at a plastic placemat
Which has the trace of past meals
On its surface:
“Why chew?
Why click worn teeth together again?
Why mix saliva with bread dough?
Why rekindle the oven of the stomach
And take the juice of life from each bite
And force the sleeping snakes of my body
To move with each sip of water without any reason?”
Suddenly the sun peeks from the corner of the window
And splashes stains of color
On the front wall.
In summer it starts from the corner of the kitchen
And in autumn from Van Gough’s “Sunflowers”.
But now it is winter
And the sun has begun its tour in my house
From the wall in front of the dining table.
I ask: “Oh, sun!
How many times have you crossed this beaten path?
How many times have you let the earth circle around you?
And how many times have you revolved on your axis?
What do you want and what do you look for?
Why do you raise your head every day from the pillow of clouds
And come to my house gingerly,
Peek into every nook and cranny
And find your way into every hideout?
Tell me
Why do you walk this beaten path every night
And every dawn why do you shed light
Onto my dark soul?”
But the sun does not open its lips.
The sun becomes the proof of the sun
And before I remove my hand from under my chin
It reaches the middle of the wall
And before I sit up straight,
Position myself firmly
And open my mouth for a new question
The sunlight falls on my face from the right,
Slowly touches my cold skin
And makes me become empty
Of all stinging questions.
No! The sun does not ask itself:
“Why get up? Why not go back to sleep?
Why walk the same path every day?”
The sun shines without any question
And lets the world be happy with its presence.
It does not get bored from its tour,
Nor doubts its sunny nature
And does not go blind from giving light lavishly.
I close my eyes under the caressing sunlight,
Filled with the sun’s resolution
And think of my petty habits
Which sometimes deprive me
Of the great dream of living.

Majid Naficy
November 14, 2004

۱۳۹۶ خرداد ۱, دوشنبه

فردا و چکاندن ماشه ی فریاد: بهنام چنگائی

زمینگیر! بیدارشو، دوستانت را بیاب و بیش از این نخواب.
در عصری که انتخاب ِشرافت، همچنان صیغه ی مجهول آسمانی ست
و ریاکاری، از اوج شیونِ عزاها و موج بلندِ نوحه ها می بارد
 و جنگِ لعنتِ ناکسان و جهلِ اسودِ سفلگان
سفرهای ناامیدان و بی سرپناهان را با وسواس خالی می کند
ای فرهیختگان سست و مست بگوئید!
راه نرفته ی گرسنگان و ستمزدگان کدامین است؟

فردا و چکاندن ماشه ی فریاد

 بهنام چنگائی
در عصری که انتخاب ِشرافت، همچنان صیغه ی مجهول آسمانی ست
و ریاکاری، از اوج شیونِ عزاها و موج بلندِ نوحه ها می بارد
 و جنگِ لعنتِ ناکسان و جهلِ اسودِ سفلگان
سفرهای ناامیدان و بی سرپناهان را با وسواس خالی می کند
ای فرهیختگان سست و مست بگوئید!
راه نرفته ی گرسنگان و ستمزدگان کدامین است؟
جز چرخش بسوی فردا و چکاندنِ ماشه ی فریاد!
از فقدان نان، جز تصرف خیابان ها، از بی مهری ِمیدانِ خداباوران جز، دشنه ی انتقام، چیزی برجاست؟
ای ملکوتیان مفسد و مکار!
از بردباری بنده ی مظلوم چه ها نخوردید؟
از خون ِخوش باوری ملت محکوم چه گوهرها نسفتید؟
امتی که، بر جان و پیکرش جز زهرِ تحقیر و دام مرگ نمی گذرد
و در راه آخرتش هم، جز جهنمی کور هویدا نیست.
دیریست گناهان ِسادگی، خیل خیل در خواب و خیالِ از بهشت می گذرد
بی آنکه، کامِ خفته اش به، آنسوی ِبیداری ره برد.
کیان اسلام هم
با همت لاشخوار جهان،
 شیپور امامت شیعی و سنی را می نوازد
گوئی دوباره غدیر خم است و، انسان نه در گزند کفتاران، بل در کمین کافران گرفتارست!
  در این خیمه شب بازی، سنگری هم برای اختفای " آبرو" باقی نیست.
+
از حسین عصرِ ایران تا، شمرِ قهارِعربستان، همه صف کشیده اند
از میان کول گرسنگی تا، عمق ستمکشی مسلم، فاصله ای ست
که هنوز زعامت ولایت و خادم الحرمین، برای تسطیح اش وحدت آسمانی نیافته اند.
نا گزیر، گریزی از راه حسین و شمر همچنان پیدا نیست.
تا دامِ ترامپ، کدام نام لعنتی را برگزیند!؟
بیرون گود، مسلمانان و زمین و زمان خاموش نشته اند
و انسانیت، آبستن زایش رستاخیزی ست
که در این 14 قرن، مامائی نجست و
انسان امروز اجاقش، بینائی نیافت.
زمینگیر! بیدارشو، دوستانت را بیاب و بیش از این نخواب.

بهنام چنگائی یکم خرداد 1396

۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۰, شنبه

"بدون مرز": چند شعر از زهره مهرجو

ای رفیق ...
تا به بار نشیند، درخت آرزویمان
افزون گردد، میوۀ تلاش هامان ..
راهی به جز این
ما را، چیست؟

"بدون مرز"

چند شعر از: زهره مهرجو
۲۰ ماه مه ۲۰۱۷


«اشک شعر»

شبی سرد است و خموش
و مه غلیظ ..
جاده های برابرم را
می پوشاند،
راه هایی تنگ و پرشیب
که گاه، در هم تنیده
و گاه ..
از هم، دور می نمایند.

اینجا ایستاده ام،
پشت سرم، تپه های پر خس و خار
کوله بارم، سهمی از خرمن ...
و در قلبم یاد خورشید
که سرخیِ امید را
در رگانم جاری می سازد.

تو از فرازها
بر من می نگری،
با بی اعتمادی
و لبخند کوچک کنایه آمیزی
که گویی همیشگی ست
به من اشاره می کنی:

این است راهی که
همه چیز را
به هم پیوند می دهد! ..
تا آن روز، که زندگی
چون گلستانی با طراوت
پربار گردد؛
قدم نهادن در این مسیر
وظیفۀ ماست ..
وظیفه ای
که از زمین بی حاصل
و درختان بی بار ..
مراتع و جنگل ها را می سازد،
و همیشه، با عبور از اعماق
گذشته،
حال .. و آینده را
چون دستان نیازمند ریشه ها،
در آرایشی ظریف
به هم می رساند! ...

*  *  *
و همچنان
چون ستاره ای تابناک
در سقف بلند آسمان،
راه های پر فراز و نشیب را ..
فروزان می کنی.

من از سخنانت
نیرو می گیرم ..
گویی در قلمرو افسونی باشم،
با تصویری از فردا
که بر آب ها و تمام سطوح صیقلی
منعکس می شود ...
و مشتاق رسیدن به روشنای دور
گاه شتاب می گیرم ..
و گاه، از ناتوانی خویش
شرمگین می شوم.

آنگاه
اشکی می ریزم ...
و خون شعر
از سرانگشتانم
تراوش می کند!


«شب پریشان است»

هان، ای ستارگان ..!
بیشمار ستارگان پنهان و آشکار
که آسمان را برافروخته اید،
الماس های رخشان
بر لباس تیره شب!

با مهارتی شگرف
شب را به تصویر می کشید؛
ژرفا و وسعت اش را ..
تمامی زوایایش را!

شب
از حضورتان، نا آرام است
بی تاب ..
از گذر بی امان لحظه ها؛
خواب نمی شناسد بر دیدگان خویش ..
دست می ساید، به هر سوی
بیهده، مدام ...
تا سحرگاهان!

تا آنگاه
که خورشید بردمد
و صبح؛
نیرومند، شکست ناپذیر ...
بر سراسر این سیٌاره دور
در کارِ بنایی ماندگار شود.

*   *   *
تا آن لحظۀ شکوهمند
فرا رسد ...
بیافشانید مهر بی دریغ،
بر افروزید آسمانِ بی کرانه
بخوانید سرود یکرنگی را ...
ای ستارگان!


«پرنده»

پرنده
محزون و خسته
بنشسته در کنج قفس ..
خیال خواندن
ندارد به سر!

دانه دادندش
و آب ...
و با او سخن گفتند
تا شاید بخواند؛

لیک او هرگز
نوک از نوک
نگشود! ..

*  *  *
آرزوها در سینه دارد، پرنده ...

آرزوی درختان سرسبز ..
تا بر شاخگان هلالی شان
بنشیند،
بازی نسیم را با پرهایش
تماشا کند ...
و پوست نازکش
از احساس آزادی
منبسط گردد!

آفتاب می خواهد
پرنده ..
تا در نور و حرارتش
به وجد آید
و از مهر بی انتهایش؛
الهام گیرد.

پرنده
آرزومند پرواز است ..
تا با بالهای خود
در صحنۀ عظیم آسمان
نمایش پرشکوهی
از تداومِ فراز و فردودی هدفمند را ...
به تصویر کشد.

*   *   *
پرنده نمی خواند
پرنده در قفس، نمی خواند ..
لیک او مصمٌم است
که این قفس
برجا نمی ماند!


«بدون مرز»

بی آنکه بدانی
دوستت می دارم،
تو را اینگونه دور ...
و ناشناخته دوست دارم –
بی آنکه هرگز
دیده باشی ام،
بی آنکه صدایم را شنیده باشی ..
نگاه در نگاهت می دوزم
و با تو سخن می گویم.

دنیایی میان ماست،
چیزهایی هستند
که ما را از هم جدا می سازند؛
ولی کلام من با تو
احساسم به تو ،
در تنگنای قواعد.. و آداب
نمی گنجد،
من تو را
فراتر از مرزهای حواس ..
آن سوی حصارهای ترد نیاز
می شناسم !...

همچون سکوت
آزاد.. و بی کرانه،
بلندپرواز تر از کبوترانِ شعر
عمیق تر از زیباترین ترانه ها ...

بدین سان دوست می دارمت!

ای رفیق ...
تا به بار نشیند، درخت آرزویمان
افزون گردد، میوۀ تلاش هامان ..
راهی به جز این
ما را، چیست؟

اینگونه که مائیم
در این زمان و این مکان؛
سزاوار تر.. ما را
چیست ..؟


«رؤیای باران»

آه، ابر تیره
ابر بزرگ ضخیم ...
که آسمان را پوشانده ای!
با تو
همه چیز .. خاکستری ست،
گویی
زمین به زیر تو خفته ...
و خورشید را
در «رؤیای» خویش می بیند.

به ما بگو!
چه هنگام نفس های تو
طلوعِ آهنگی زندگی ساز... خواهد شد؟
چه هنگام
زیباترین ترانه ات را ...
خواهی سرود؟


«بهاری دیگر»

چون باران
بر زمین حاصلحیز،
چون باد .. و چون آفتاب
در ابتدای فصل رویش،
دخترک، بی دریغ ...
از قلب خویش
هدیه اش داد.

تا بهاری دیگر
کشتزار عمر او
به تماشای چه نشیند ..؟


«جریان»

تو را می بینم
که گاه.. در خود فرو می روی،
اندوهگین
و چندان دور ...
که گویی این بار
تو را زین سفر
امید بازگشتی نیست.

ولی، باز ..
چون خورشیدی
از پس ابرها .. پدیدار می شوی،
می نویسی
می سُرایی
طرح می سازی ...
می بخشی بی دریغ؛ از وجود خویش.

ای رود سرخ مهربانی!
از شیب بزرگ راه ..
اندیشه مکن؛
از اینکه روزی
همچون پرنده ای، در اوج پرواز ...
درمانده شوی
و بر زمین فرو غلتی.

فرازها
فرودها
خستگی و رنج ها ..
مفاهیمی بیگانه با تو نیستند،
پیش از این، بارها
آزموده ای شان ...
و علی رغم تمامیِ موانع
ظفرمندانه؛ برخاسته ای.

زین رو، حرمان
و اندیشۀ شکست ...
بیهودگی ست،
زیرا تو
از توان خویش آگاهی ...

و از این حقیقت نیز؛
که دریای هستی ات را
واقعه ای ژرف ...
به تکرار، می سازد،
واقعه ای که با یک کلام
یک واژۀ زیبا تداعی می گردد:
جریان!


«بازی با کلمات»

بیا با هم
بازیِ کلمه کنیم ...

«بزرگ»
مثل دست های تو
که می سازند، نعمت های زمینی را
زیباترین چیزها را!

«بخشنده» قلب تو!
آزاد و بی کرانه ...
شاهینِ پروازها
آشنا با امواجِ بلند دریای عشق.

«پرنفوذ» نگاه تو!
چون تیرِ نور.. رها شده از کمان گرم آفتاب،
کنجکاو و جستجوگر،
تشنۀ مدام آگاهی.

«استوار» عزم تو!
برخاسته از ایمان به هدفی والا،
از اعتمادی به خویشتن و ...
به رسیدن به مقصد.

«شاد»
وجود تو ...
در آسایش و در سختیِ راه،
حتی در تاریک ترین لحظه ها
چون مهر، روشنی بخش
چون ماه، سایه سار رازها.

«لبخند»
سزاوار تو
همراه تو،
دائم نشسته در برق نگاه تو!

*  *  *
«کوچک»
دست های من،

«غمگین و تردیدوار»
قلب من ..
نگاه من،

«شکننده»
وجود من ...

بدون حضور روشنی بخش تو!

رفیقم،
آموزگارم ..!
بی تو چگونه
دفتر شعرهایم ...
ورق می خورد؟