۱۳۹۶ فروردین ۱, سه‌شنبه

سال نو سلام، و بهار در اشعار سیاوش کسرایی

سال نو سلام


باز این زمین تندگام
برف را ز روی گرده می‌تکاند و به‌صد زبان
آفتاب را
می‌دهد سلام

باز باد خوش خبر
بهار شکفته را می‌دهد پیام
می‌دود میان لاله ها غزل‌سرا
جام‌هایشان
می‌زند به جام

باز ابر باردار
خیمه می‌زند به روی بام
باز بر شگون مجلس بهار
بید می‌پراکند به رقص صوفیانه اش
گیسوان سبزفام

باز نبض جویبار نقره می‌زند به توده علف
با گذار آب‌های رام
روز می‌رسد
روز دیگری که از نوی گرفته نام

خاسته ز جا
مردمی به راه مردمی نهاده پا
در سرود
در صلا
سال نو سلام
سال نو سلام

«سیاوش کسرائی»
اسفند ۱۳۵۸
***

آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست
بر من وزید خسته نسیمی غریب‌وار
کای عاشق پریش
گل رفته خفته هیس
بیدار باش و عطر نیازش نگاه‌دار

بهار در اشعار سیاوش کسرایی

تارنگاشت عدالت


بوی بهار

مادرم گندم درون آب می‌ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی‌آور می‌گشاید
خانه می‌روبد، غبار چهرۀ آیینه‌ها را می زداید
تا شب نوروز
خرمی در خانۀ ما پا گذارد
زندگی بركت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد

ای بهار، ای میهمان دیر آینده
كم‌كمك این خانه آماده ست
تك درخت خانۀ همسایۀ ما هم
برگ‌های تازه‌ای داده ست
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گل‌های كوهی را
در نفس پیچیده‌ام آزاد

این همه می‌گویدم هر شب
این همه می‌گویدم هر روز
باز می‌آید بهار رفته از خانه
باز می‌آید بهار زندگی افروز
*****

بهار و شادی

امسال هم بهار
با قامت کشیده و با عطر آشنا
بیهوده در محلۀ ما پرسه می‌زند

در پشت این دریچۀ خاموش، هر سحر
بیهوده می‌کشاند شاخ اقاقیا

بر او بنال، بلبل غمگین که سال‌ها‌ست
شادی
ـ آن دختر ملوس ـ
از این خانه رفته است!
*****

ره آورد

مسافر ز گرد ره رسیده‌ام
تمام راه خفته را به پا و سر دویده‌ام
 صلابت و شکوه کوه‌های دور
 نگاه دشت‌های سبز
تلاش بال‌ها
 شکاف و رویش زمین پرورنده با من است
 گل هزار باغ خنده با من است

طلوع آفتاب بر ستیغ
برای دیدن گوزن‌های تیزتک
ز صخره‌های به سنگ‌ها پریده‌ام
فراز آب رفت‌ها
که آبی بنفشه‌ها ستاره‌ای است
چکیده بر گلیم وحشی علف
نفس زنان و خسته چتر بید واژگونه را
به روی سر کشیده‌ام
تولد بهار را
به روی دست‌های جنگل بزرگ دیده‌ام
ز سینه ریز رنگ رنگ تپه‌ها
شکوفه‌های نوبرانه چیده‌ام
کنون برابر تو ایستاده‌ام

یگانه بانوی من ای سیاهپوش ای غمین
که مژده آرمت
بهار زیر و رو کننده می‌رسد
نگاه کن ببین
غمت مباد و داغ دوری‌ات مباد
که لاله‌ها به کوه روشنند و رنگ بسته‌اند
که خارهای سبز سر کشند
دمی کنار این دریچه بال‌های باز را در آسمان نظاره کن
ببین که لانه‌ها دوباره از پرندگان تهی است
ببین کسی به جای خویش نیست

اگر به صبر خو کنی
اگر که روزهای وصل را
به پرده همین شب نارسیده سر کنی
ببارمت نویدهای سرخ گونه‌ای
که من ز چرخ‌ریسک نهفته در پناه شاخه‌ها و مه
به قعر دره‌ها شنیده‌ام
*****
گل خفته
در باغچه نبود
در باغ و دشت نیز نشانش نیافتم
در دره‌ها دویدم و در کوهپایه‌ها
بر سینه‌های صخره و در سایه کمر
بالای چشمه سار
بر طرف جویبار
جستم به هر سپیده دمانش نیافتم
آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست
بر من وزید خسته نسیمی غریب‌وار
کای عاشق پریش
گل رفته خفته هیس
بیدار باش و عطر نیازش نگاه‌دار
*****

بهار می‌شود

یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پرنگار می‌شود

زمین شکاف می‌خورد
به دشت سبزه می‌زند
هر آن‌چه مانده بود زیر خاک
هر آن‌چه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می‌شود

به تاج کوه
زگرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می‌شود
دهان دره‌ها
پر از سرود چشمه سار می‌شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله‌های کوه
کنار لانه‌های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می‌رسد
غریق موج کشتزار می‌شود

در آسمان
گروه گله‌های ابر
ز هر کناره می‌رسد
به هر کرانه می‌دود
به روی جلگه‌ها غبار می‌شود

دراین بهار آه ...!
چه یادها
چه حرف‌های نا تمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می‌شود

نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می‌شود
*****

آرزوی بهار

در گذرگاهی چنین باریک
 در شبی این‌گونه دل افسرده و تاریک
کز هزاران غنچه لب بسته امید
جز گل یخ، هیچ گل در برف و در سرما نمی‌روید
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد

من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهرپروردت
با قیام سبزه‌ها از خاک
با طلوع چشمه‌ها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه‌ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشه‌هایم را
باز در پرواز خواهم کرد

گر بهار آید
گر بهار آرزو روزی به بار آید
این زمین‌های سراسر لوت
باغ خواهد شد
سینه این تپه‌های سنگ
از لهیب لاله‌ها پر داغ خواهد شد

آه... اکنون دست من خالی است
بر فراز سینه‌ام جز بُته‌هایی از گل یخ نیست
گر نشانی از گل افشان بهاران بازمی‌خواهید
دور از لبخند گرم چشمه خورشید
من به این نازک نهال زردگونه بسته‌ام امید .
هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی‌میرد
و اندرین تاریک شب تا صبح
عطر صحرا گسترَش را از مشام ما نمی‌گیرد
*****

شقایق

فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرمای قلب خاک
گیرانده شب چراغ پریشانم

فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می‌دانم
آری که دیر نمی‌مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می‌افشانم
 
*****

گل‌های سپید

شب‌ها که ستاره هم فرو خفته است
گل‌های سپید باغ بیدارند
شب‌ها که تو بی‌بهانه می‌گریی
شب‌ها که تو عطر شعرهایت را
از پنجره‌ها نمی‌دهی پرواز
گل‌های سپید باغ بیدارند

شب‌ها که دل تو با غمی مأنوس
پیوندی تازه می زند پنهان
شب‌ها که نسیم هم نمی‌آرد
از درۀ مه گرفته هیچ آواز
در زیر دریچۀ تو بیدارند
گل‌های سپید باغ خواب‌آلود

شب‌ها که تو عاشقانه می‌خوانی
شب‌ها که چو اشک تو نمی‌تابد
یک شعله در این گشاده چشم انداز
این باغ و بهار خفته را هر شب
گل‌های سپید باغ بیدارند

شب‌های دراز بی‌سحر مانده
شب‌های بلند آرزومندی
شب‌های سیاه مانده در آغاز
شب‌ها که تو عاشقانه می‌خوانی
شب‌ها که تو بی‌بهانه می‌گریی
شب‌ها که ستاره هم فرو خفته است
گل‌های سپید باغ بیدارند
جان تشنۀ صبح روشنی پرداز

*****


بهار

امشب درون باغچۀ من گلی شكفت
امشب به بام خانۀ من اختری دمید
چنگی گشوده شد به نوا پرده‌ای نواخت
آمد در این سیه روزنی پدید
لغزید سایه از بر دیوار و نرم نرم
پیچید پر كرشمه و تاب و توان گرفت
رویای سرد خفتۀ من با بهار گل
آتش درون سینه‌اش افتاد و جان گرفت
اینك كنار پنجرۀ جان دمیده است
چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب
امید آن كه ساقۀ اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در این خراب
امشب درون باغچه من گلي شكفت
امشب به بام خانۀ من اختری دميد
*****

بهار

ای چشم آفتاب
قلبم از آن‌تست كه پوييدنی تو راست
در صبح اين بهار
خوش باش ای گياه كه روييدنی تو راست
افسوس ای زمانه كه كندی گرفته پا
سستي گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرين من
گنگي گرفته است ‏

فريادهاي من
خاموش می‌شوند
اندوه و شادماني و عشق و اميد من

از ياد روزگار فراموش می‌شوند
در من بهار بود
و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سكوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود

در من شكوفه بود
در من جوانه بود
در من نياز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشك شبانه بود ‏

اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
می‌پژمرد يكايك و بی‌رنگ می‌شود
خاموش می‌شود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود، همه سنگ می‌شود

 برگرفته از تارنگاشت عدالت
http://www.edalat.org

۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

« فصل خزان ، بعد خزان ؟...»: شرنگ

« فصل خزان ، بعد خزان ؟...»    

  شعر از: شرنگ
از زبان یک حاجی فیروز
 تقدیم به مناسبت نوروز 1396
  سیامک م

« فصل خزان ، بعد خزان ؟...»    

  شعر از: شرنگ
ای کسانی که در این کشمکش عید سعید
سرخوش و بیخبر و می زده با روی سپید
غرق در شوکت و در مکنت و بد مستی پول!
به سیاهی شبِ بختِ بدم می خندید
می نپرسید چرا؟
از چه  این هموطن لخت، باین صورت زشت
رو، سیَه ساخته و کوبکو افتاده براه!
آخر ای هموطنان!
سرگذشتی است مرا تیره در این روی سیاه!
لحظه ای محض خدا ، خویش فراموش کنید ،
داستان غمِ پنهانی من گوش کنید :

در دل آتش فقر ،
دامن خاموشی،
از همه تلخی جانسوز که یک عمر چشید
قلب من ... ،
قلب من بسکه طپید!
قلب من بسکه شکست!
نفسم بسکه در اعماق دلم نعره کشید!
هوسم بسکه به مغزم کوبی؛
پای یک مشت ستمکار ِستم پرورِ پَست
بسکه برخاک سیاهم مالید
خاطرات سیهِ دوره ی خاموشی و مرگ
بسکه در پهنه ی روحم نالید ؛
مثل یک قطره سرشک از دلِ  خون ،
زندگی از لب چشمم غلطید ...
با سر آهسته زمین خورد ، و لب سرد زمین
لاشه ی مرده ی روحم بوسید...
و ندر آغوش بهم کوفته ی وهم و جنون
مغز بیچاره ی بختم پوسید !
نفسم ...!
هرچه بیهوده مرا کشت ، بَسَم بود ، بَسَم !
نفسِ بی کسم ای زنده دلان ! قطع کنید ...
سینه ام چاک کنید!
این غبار ِسیه ، از روی رخم پاک کنید ؟
 به چه کار آیدم این چشمه ی خون ؟!
این تن مرده ی مرگ،
که تن زنده ی من کرده چنین آواره ؟
از کف سینه ام آرید برون ،
ببرید !
ببرید ، در بیابان سکوت،  
زیر مشتی لجن و سنگِ سیه ، خاک کنید.

آری ، ای هموطنان !
چشمه ی عشق ، در این ملک ، سراب است ، سراب !
پایه ی عدل و شرف ، پاک خراب است ، خراب !
عز و مردانگی و فهم ، عذاب است ، عذاب !
جور بر مردم بدبخت ، ثواب است ، ثواب!

آه ... ای چشم زمین ، غافله سالار زمان:
بازگو با من سرگشته ، خور ، عالمتاب !
آدمیت به کجارفته ؟ کجا رفته شرف ؟!
کو حقیقت ؟ز چه رو مرده ؟ چرا رفته بخواب ؟!
این چه نظمی است ؟ چه رسمی است ؟ چه وضعی است ؟ خدا !
سبب این همه بدبختی و غم چیست ؟ خدا !
جز خدایان زر و ، کهنه پرستان پلید :
هیچکس زنده ، در این شب ، بخدا ! نیست خدا!

کی رسد روز و شود چیره بر این ظلمت تار؟
که پیاده است در آن حق و ، ستمکار ،سوار !
زیر خاک است گل و ، زینت گلدانها ، خار!
فقر می باردَش از هر در و از هر دیوار!
سرنوشت همه ، بازیچه ی مشتی عیار !
سرزحمت، به طناب عدم ؟ از دار بدار؟
زندگی ، پول ! نفس ، پول! هوس، پول! هوار!
مرغ حق ، یخ زده ، اندر قفسِ پول ؟ هوار!
قدرتی کو ، که برآید ز پسِ پول ؟ هوار...!
هموطن ! خنده مکن ، بر رخ این حاجی خوار؟
صحبت از عید مکن ، بگذر و راحت بگذار!
زاده ی فقر، کجا و طربِ فصل بهار!؟

من بیکار که صدبار بمیرم هر روز!
بالشم سنگُ  دلم تنگُ تنم بستر سوز!
کُت من در گروی عید گذشته است هنوز!
بمن آخر چه که نوروز ِسعید است امروز!؟
کهنه روزم چه بُد آخر، که چه باشد نوروز؟!
هفت سین!؟
هفت سین من اگر بودی و میدیدی چیست؟!
همنشینِ منِ غارت زده میدیدی کیست؟
میزدی بانگ ، فلک تا بفلک ، زنگ به زنگ !
که تفو برتو محیط ، شرف آلوده به ننگ!

هفت سین! وه ، که چه سینی و چه هفت! ، همه رنگ :
سینه ای کشته دلُ سوزِ سرشگی یک رنگ،
سرفه ای تب بُرُ سرسام سکوتی دلتنگ
سفره ای خالی و سرما و سری برسنگ !
آخر ای هموطنان...!
سالتان باد به صد سال فرحبخش، قرین!
هفت سین کی بجهان دیده ،کسی بهتر از این ؟!

دیده هر سو که بیفتد،ز یسا روز یمین ،
سایه ی فقر ، سیه کرده سر و روی زمین ،
سبزی برگ درختان ، همه بی لطف و حزین
لاله را، ژاله صفت، اشک اِلم گشته عجین ،
زن غمین ،مرد غمین، بچه غمین، پیرغمین!
وَه که سرتاسرِ این مُلکِ ستم دیده ی زار ،
نفسی نیست دهد مژده ز ایام بهار ...!

شیونِ درد و فغان ، داده به سر، باد وزان،
جای می ،خون سیه میچکد از چشم رزان !
اینکه چیزی نبود ، هموطنان ! بدتر از آن :
عجب اینجاست : که افتاده ز پا چرخ زمان !
کی بخود  دیده کسی،
« فصل خزان ، بعد خزان !؟...»

۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

نوروز و راه بهاران، بهار و نوروزستیزان: دو شعر از بهنام چنگائی

نوروز و راه بهاران

بهنام چنگائی
++
با بزمِ شعله و دمِ دهل و سورِ سرنای چهارشنبه سوری
در دلِ زمستانِ سوگواران
 موج گرما و شادی و امید برپاشد.
با شکستِ سوز و زورِ سرما
در کمرِ زمین و زمان و زندگان
شوقِ کرشمه و شفقِ نوا پیداشد.
دوباره با بوی بهار
اگرچه گرسنه و بیکار و تنگدست
لبخندِ زندگی بی قرار و امید، پایکوبان شد.
بر لبِ دل ها و گوشه ی چشم ها
خنده و شادمانی رقصان شد.
راز و رمز نوروز و بهار پیروز
در جانِ چشمه و چمن و دشت پیچان شد.
در گپ و گذارِ پیشواز نوروز
هستی شنگول، دست در دستِ بهاران شد.
در آن بالای منابر و سرای گریه و سوگ
خشم عجوزه ی لرزان، وه چه سخت رسوا شد.
شاه دیوان، مطرود به درگه بهار 
نشسته روسیاه، و دم به هذیان شد.
+++

بهار و نوروزستیزان


ای پاسداران غمگینی و افسردگی
نوروزستیزان، شادی گریزان
دزدان نان و آب و شادی سرای ما
پایداران عزا و مویه و خمودی،
جغدانِ جاربلندِ زمستانِ سرخوردگی بدانید!
گوش لطیفِ راه بهاران
دیگر از قساوت شمایان فرمان نمی برد، کوس ِپایان شبِ ستمِ سرماست.
کامِ نوروزِ رهائی، شیرین بارش را بسته
چهارنعل بسوی آرزوهای ماست.
و رویش سبزه و شکوفه های تازه،
 آبستنِ پگاهِ پیدایش فرداهاست.
 و عروس زندگی
مستانه می رقصد و سربه پاست.
اینک فصل خجسته مال ماست.
بهنام چنگائی 28 نوروز 1395

۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

"ارمغان" چند شعر از: زهره مهرجو

"ارمغان"
چند شعر از: زهره مهرجو
۱۲ مارس ۲۰۱۷


«حسرت پرواز»

پرندۀ کوچک
زیبا و چابک ..
خو کرده به گذر تند لحظه ها،
شاهد بیداریِ گلها، در سپیده دمان

پرندۀ کوچک
مونس ستارگان تنها
در نشانه های نخستینِ شب ...
جویندۀ خورشید فرداها!

زیبایی صوری ات
گواهی ناچیز، از وجودی ژرف و
عشقی بی انتها ..

لختی پایین آی
این ایوان گرفته را
به فروغ خود، آذین کن! ...

شاید، اعتماد تو
فصلی نو در رؤیاها ...
سرآغاز ماجرای پرواز من گردد.


«آبی»

آبی، آبی ..
آبی ست آسمان!
زلالیِ بیکرانه
چشم اندازی، برای نگاهی تازه
سبکبالی پرواز ...
به نهایت زیبایی؛
گوش سپردن به سکوت محض ...
فرازی به بی انتها
بازگشتی به اعماق ...
و به حقیقت خویش، دست یافتن.

*   *   *
آبی ..
آبی ست دریا!
با امواج و با کرانه هایش،
در آرامش ...
و در طوفان هایش؛
آینه ای وسیع و ژرف
برای خورشید تابان،
نمایشی بی مانند
از موسیقی باد و
رقص ماهیان جسور ...
مسیری گاه هموار
گاه پرتلاطم
برای رهنوردان افق بی انتها؛
دلسپردگان آزادی
و  پرواز ...!

*   *   *
آبی ست .. نگاه تو؛
که دریاها و آسمان را
با هم، در خود جای می دهد ...
با قایق ها
و پرندگانش،
مأمنی برای نگاه تردیدوار
و قلب بی پناه من؛
هنگامی که همه چیز ...
کوچک و بی ثبات می نماید،

دائم در تکاپو ...
امید دهنده
نیروبخش!


"عشق"

عشق
دیدار نخستینِ نسیم و گل سرخ،
حس خوب زنده بودن
تجربۀ بکر پرواز،
ظهور ماه ...
و ستاره، در شب ها!

عشق
تابش آفتاب زندگی
بر آسمان قلب ها،
بیداریِ وجود
در حسی تازه ...
چون کششی عمیق
به دگرگونگی، انکار عادت ها؛
دل سپردن به طوفان ها!

عشق
یگانگی و ستیز اضداد
کشف فاصله ها در وحدت ...
و در جدایی، پیوندها
در جدال با غیر؛ معنا گرفتن
تکامل یافتن ...

همچون گلها
عمر.. در ریشه داشتن،
پژمردن و
باز، رستن ها!


"تدارک بهار"

دست در دست هم...
زمستان می گذرد،
برف در حضور نور
ذره ذره آب می شود.

از هر سویی
یاران به پیش می آیند ..
عشق خورشید در قلب هاشان
شعله برمی کشد
چون چراغِ دست هاشان؛
زمین در پی گام هایشان
پر از نشانه می شود...

در دوردست ها
ستاره ها پدیدار می شوند،
آسمان غرق در نور ...
فراخ تر می شود؛
بازگشت تاریکی
شرح محال می شود.

زمین، مسحورِ شگفتی ها ..
آمادۀ فصل بهار می شود!


"هم آوا"

ای دریای آرمیده
برخیز ..!
آغاز کن سرود امواج خویش –
جمله در جمله
بند با بند...
همگام با شعاع های روشن آفتاب
با دستان خالق نور و باد
جاری تا افق
به سوی سرنوشت ...
در آنسوی مرزهای فراخ!

*  *  *
تا سرانجام
صلح و برابری
چشم انتظاریِ زمین را
پایانی فرخنده گردد –
بدانسان که بهار ...
بهار پرشکوه،
از پی زمستانی سخت
و بی امان.


«طلوع»

قطره های کوچک آب
به دریا می پیوندند،
ذرات نور
به بینهایت ...

و ما
روزی یکدیگر را
باز خواهیم یافت ...

انسان ها
صفوف بیشمار کار
زنجیره بی انتهای رنج ...

صداها
از درون ...
از اعماقِ قلب ها، اندیشه ها
بسان امواجی، بر خواهند خاست ...
و مصمٌمانه
در جنبشی شکوهمند و بی وقفه
بسوی افق
پیش خواهند راند؛

و پس از عبور از خطرهای بسیار
بر ساحل
فرو خواهند نشست.

*  *  *

آنگاه
گویی چراغ خورشید..
برای نخستین بار
در آسمان، افروخته!
رودخانه ها با دریاها
و دریاها با اقیانوس ها
یکی شده اند؛
مفهوم «پیوند» در همه چیز
تجلٌی یافته ...
و حیات
رو به سوی جاودانگی ست.

*  *  *

آسمان، از پی انتظاری دراز
در تابشی گلگون
محزون و تنگ تر می نماید، اینک ..

همانگونه که ابرها
پیش از بارش.. تیره تر،
همانگونه که قلب ها
پیش از دیدار ..
بی تاب تر!


«ارمغان»

تا کِی
بنشینم به گوشه ای
در غم و اندوه ...
خلوتی کنم، با زخم هایم
با ضعف ها و پشیمانی هایم؟ ...
شِکوه کنم از سرنوشت خویش
که اگر.. سهل تر بود راه گذشته ام،
مهیٌا می گشت اگر همه چیز
برای مواجهه با حوادث زندگی ام،
چنین می گشت اگر.. یا آنچنان؛
انسانی والا می گشتم ...
می نوشتم، می آفریدم
تغییر می دادم ..
راهی نیک در پیش می گرفتم؛
بی گمان در راه خویش
ثابت می ماندم!

*  *  *
بیا یک بار هم که شده
این «لحظه» را
دریاب!
اگر می خواهی بیاموزی
یا چیزی خلق کنی
ز آنروست که به آن نیازمندی ...
و هزاران گوهر ناشناخته
در وجود توست،
آنها را بجوی و پیدا کن!

بگذار اندیشه هایت 
احساسات و رؤیاهایت
چون امواج دریاها
جریان یابند ...
و پی در پی تو را با خویش
به سفرهای دور برند ...

*  *  *
بگذار وجودت
بدین سان رها شود
و اینگونه خویشتن را
به سرزمین های ناشناخته سپار ...

تا به هنگام بازگشت
بتوانی با خود
چیزهای تازه ارمغان آوری!