۱۳۹۵ آبان ۸, شنبه

«احساسات»، به فارسی و انگلیسی: کارل مارکس، ترجمۀ زهره مهرجو

بگذار با شهامت
از آن حلقۀ مقدٌر منقوش–خدا
بگذریم،
و آنگاه که کفه های سرنوشت، نوسان می یابند
در شادی و اندوه هم
تماماً سهیم شویم.

karl_marx_cropped1

«احساسات»

marx-j
شعری از: کارل مارکس
ترجمۀ زهره مهرجو
۳۰ اکتبر ۲۰۱۶

مقدمه:
کارل مارکس بیشتر شعرهای خود را در حوالی سال ۱۸۳۷ میلادی سرود، یعنی زمانی که تنها کمتر از بیست سال از عمر او می گذشت. مارکس جوان علاقه زیادی به شعر و هنر داشت، و آنقدر به شعرهای خود اهمیت می داد، که مجموعه ای از آثار خود را در نوزده سالگی تهیه؛ و به پدر عزیزش تقدیم نمود.
متاسفانه، تا سال ۱۹۳۲ میلادی اغلب آثار فلسفی و هنری مارکس منتشر نشده بودند؛ و از این رو می توان نتیجه گیری کرد که این جنبه از شخصیت او تا اواسط قرن بیستم تاثیر ناچیزی بر جنبش کمونیستی داشته است.
برای شناخت بهتر و داشتن تصویر کامل تری از مارکس و اهداف انسان دوستانه اش، پرداختن به همه جوانب وجودی او، روش زندگی کردن، گرایشات فکری و آثاری از او که اعماق دنیای احساسات و عواطف او را روشن می سازند؛ لازم است. اینگونه نگرش، همچنین رابطه آثار اولیه فلسفی وی را با کارهای علمی سالهای بعد، همچون کاپیتال؛ بهتر برای ما آشکار خواهد ساخت.
شعرهای مارکس فیلسوفانه اند، عاشقانه اند، زمینه ای افسانه ای دارند و حتی در مواردی به آیکون های مذهبی اشاره می کنند؛ ترکیبی هستند که به زیبایی روح سرکش و جستجوگر او را تصویر می کشند.. شاید تنها از این طریق بتوان به اعماق دنیای انسانی بزرگ و نابغه ای چون وی سفر کرد و دلیل تشنگی دائم او به دانش، عشق و سخاوت بی انتهای او را به انسان، که تا آخرین لحظات زندگی با او باقی ماندند؛ درک نمود. 

«احساسات»

هرگز با آنچه مدام روحم را
مشغول ساخته..
توان سازش کردنم نیست،
هرگز آرام نمی گیرم ...
من باید بی وقفه
تلاش کنم!

دیگران شادی را
تنها به وقت فراغت می شناسند،
آزادانه خودستایی می کنند ...
و مکرٌر در نیایش
و شکرگزارند.

من گرفتارِ کشمکشی بی انتهایم،
در جوش و خروشی مدام
رؤیایی بی پایان؛
نمی توانم پیروِ زندگی باشم،
من همسفر جریان نخواهم شد!

بهشت را درخواهم یافت،
دنیا را
مجذوب خویش خواهم کرد؛
با عشق، با نفرت ...
من بر آنم
که ستاره ام.. به روشنی بدرخشد!

تلاش خواهم کرد
تا همه چیز را بدست آورم،
همۀ موهبات خدایان را ..
همه چیز را عمیقاً خواهم شناخت،
اعماق ترانه و هنر را
اندازه خواهم گرفت.

دنیاها را
برای همیشه از میان برخواهم داشت،
از آنجا که نمی توانم
دنیایی بسازم،
زیرا آنها، گُنگ از چرخشی سحرآمیز ..
هرگز به خواهش من
اعتنا نمی کنند،
مرده و خاموش
از اعمال ما
با حقارت روی برمی گردانند؛
ما و همۀ کارهایمان زوال شونده اند --
غافل، به راه خویش روانه می شوند...

ولی من، هرگز شریک آنان
نخواهم شد –
با اموج طوفانی رانده شدن،
از پی هیچ.. همیشه دویدن،
نگران تجمٌل و غرور خویش...

ناگهان، تالارها و سنگرها
با شتاب بر سر راه شان
فرو می افتند و ویران می شوند ...
و آنان
در خلاء ناپدید می گردند،
ولی باز.. امپراطوریِ دیگری
زاده می شود
و اینچنین گردش سال ها
ادامه می یابد:
از هیچ به همه
از گهواره تا گور،
فرازهای بی انتها ..
فرودهای بی پایان ..

پس ارواح.. راه خود پیش می گیرند
تا سرانجام
کاملاً از پای در آیند،
تا اربابان و سروَران شان را
یکسره نابود سازند.

بگذار با شهامت
از آن حلقۀ مقدٌر منقوش–خدا
بگذریم،
و آنگاه که کفه های سرنوشت، نوسان می یابند
در شادی و اندوه هم
تماماً سهیم شویم.

زین رو، بگذار همه چیزمان را
به مخاطره افکنیم،
هرگز نایستیم
هرگز تسلیم خستگی نشویم ...
نه در سکوتی اندوهبار، راکد
بی هیچ عمل یا آرزویی؛
نه در خوداندیشیِ اندوهگین
خم شده در زیر یوغی از درد! ...
تا حسرت ها، آرزوها و اعمال ما
برآورده نشده بمانند.


FEELINGS


Never can I do in peace
That with which my Soul’s obsessed,
Never take things at my ease;
I must press on without rest.
Others only know elation
When things go their peaceful way,
Free with self-congratulation,
Giving thanks each time they pray.
I am caught in endless strife,
Endless ferment, endless dream;
I cannot conform to Life,
will not travel with the stream.
Heaven I would comprehend,
I would draw the world to me;
Loving, hating, I intend
That my star shine brilliantly.
All things I would strive to win,
All the blessings Gods impart,
Grasp all knowledge deep within,
Plumb the depths of Song and Art.
Worlds I would destroy for ever,
Since I can create no world,
Since my call they notice never,
coursing dumb in magic whirl.
Dead and dumb, they stare away
At our deeds with scorn up yonder;
We and all our works decay –
Heedless on their ways they wander.
Yet their lot I would share never –
Swept on by the flooding tide,
On through nothing rushing ever,
fretful in their Pomp and Pride.
Swiftly fall and are destroyed
Halls and bastions in their turn;
As they fly into the Void,
Yet another Empire’s born.
 So it rolls from year to year,
From the Nothing to the All,
From the Cradle to the Bier,
Endless Rise and endless Fall.
So the spirits go their way
Till they are consumed outright,
Till their Lords and Masters they
Totally annihilate.
Then let us traverse with daring
That predestined God-drawn ring,
 Joy and Sorrow fully sharing
as the scales of Fortune swing.

Therefore let us risk our all,
Never resting, never tiring;
Not in silence dismal, dull,
Without action or desiring;
Not in brooding introspection
Bowed beneath a yoke of pain,
So that yearning, dream and action
Unfulfilled to us remain.


برگردان به زبان انگلیسی از: James Luchte

سایر منابع:

https://homepages.which.net/~panic.brixtonpoetry/marxpoetry.pdf

https://luchte.wordpress.com/about/

«احساسات»، به فارسی و انگلیسی: کارل مارکس، ترجمۀ زهره مهرجو

بگذار با شهامت
از آن حلقۀ مقدٌر منقوش–خدا
بگذریم،
و آنگاه که کفه های سرنوشت، نوسان می یابند
در شادی و اندوه هم
تماماً سهیم شویم.

karl_marx_cropped1

«احساسات»

marx-j
شعری از: کارل مارکس
ترجمۀ زهره مهرجو
۳۰ اکتبر ۲۰۱۶

مقدمه:
کارل مارکس بیشتر شعرهای خود را در حوالی سال ۱۸۳۷ میلادی سرود، یعنی زمانی که تنها کمتر از بیست سال از عمر او می گذشت. مارکس جوان علاقه زیادی به شعر و هنر داشت، و آنقدر به شعرهای خود اهمیت می داد، که مجموعه ای از آثار خود را در نوزده سالگی تهیه؛ و به پدر عزیزش تقدیم نمود.
متاسفانه، تا سال ۱۹۳۲ میلادی اغلب آثار فلسفی و هنری مارکس منتشر نشده بودند؛ و از این رو می توان نتیجه گیری کرد که این جنبه از شخصیت او تا اواسط قرن بیستم تاثیر ناچیزی بر جنبش کمونیستی داشته است.
برای شناخت بهتر و داشتن تصویر کامل تری از مارکس و اهداف انسان دوستانه اش، پرداختن به همه جوانب وجودی او، روش زندگی کردن، گرایشات فکری و آثاری از او که اعماق دنیای احساسات و عواطف او را روشن می سازند؛ لازم است. اینگونه نگرش، همچنین رابطه آثار اولیه فلسفی وی را با کارهای علمی سالهای بعد، همچون کاپیتال؛ بهتر برای ما آشکار خواهد ساخت.
شعرهای مارکس فیلسوفانه اند، عاشقانه اند، زمینه ای افسانه ای دارند و حتی در مواردی به آیکون های مذهبی اشاره می کنند؛ ترکیبی هستند که به زیبایی روح سرکش و جستجوگر او را تصویر می کشند.. شاید تنها از این طریق بتوان به اعماق دنیای انسانی بزرگ و نابغه ای چون وی سفر کرد و دلیل تشنگی دائم او به دانش، عشق و سخاوت بی انتهای او را به انسان، که تا آخرین لحظات زندگی با او باقی ماندند؛ درک نمود. 

«احساسات»

هرگز با آنچه مدام روحم را
مشغول ساخته..
توان سازش کردنم نیست،
هرگز آرام نمی گیرم ...
من باید بی وقفه
تلاش کنم!

دیگران شادی را
تنها به وقت فراغت می شناسند،
آزادانه خودستایی می کنند ...
و مکرٌر در نیایش
و شکرگزارند.

من گرفتارِ کشمکشی بی انتهایم،
در جوش و خروشی مدام
رؤیایی بی پایان؛
نمی توانم پیروِ زندگی باشم،
من همسفر جریان نخواهم شد!

بهشت را درخواهم یافت،
دنیا را
مجذوب خویش خواهم کرد؛
با عشق، با نفرت ...
من بر آنم
که ستاره ام.. به روشنی بدرخشد!

تلاش خواهم کرد
تا همه چیز را بدست آورم،
همۀ موهبات خدایان را ..
همه چیز را عمیقاً خواهم شناخت،
اعماق ترانه و هنر را
اندازه خواهم گرفت.

دنیاها را
برای همیشه از میان برخواهم داشت،
از آنجا که نمی توانم
دنیایی بسازم،
زیرا آنها، گُنگ از چرخشی سحرآمیز ..
هرگز به خواهش من
اعتنا نمی کنند،
مرده و خاموش
از اعمال ما
با حقارت روی برمی گردانند؛
ما و همۀ کارهایمان زوال شونده اند --
غافل، به راه خویش روانه می شوند...

ولی من، هرگز شریک آنان
نخواهم شد –
با اموج طوفانی رانده شدن،
از پی هیچ.. همیشه دویدن،
نگران تجمٌل و غرور خویش...

ناگهان، تالارها و سنگرها
با شتاب بر سر راه شان
فرو می افتند و ویران می شوند ...
و آنان
در خلاء ناپدید می گردند،
ولی باز.. امپراطوریِ دیگری
زاده می شود
و اینچنین گردش سال ها
ادامه می یابد:
از هیچ به همه
از گهواره تا گور،
فرازهای بی انتها ..
فرودهای بی پایان ..

پس ارواح.. راه خود پیش می گیرند
تا سرانجام
کاملاً از پای در آیند،
تا اربابان و سروَران شان را
یکسره نابود سازند.

بگذار با شهامت
از آن حلقۀ مقدٌر منقوش–خدا
بگذریم،
و آنگاه که کفه های سرنوشت، نوسان می یابند
در شادی و اندوه هم
تماماً سهیم شویم.

زین رو، بگذار همه چیزمان را
به مخاطره افکنیم،
هرگز نایستیم
هرگز تسلیم خستگی نشویم ...
نه در سکوتی اندوهبار، راکد
بی هیچ عمل یا آرزویی؛
نه در خوداندیشیِ اندوهگین
خم شده در زیر یوغی از درد! ...
تا حسرت ها، آرزوها و اعمال ما
برآورده نشده بمانند.


FEELINGS


Never can I do in peace
That with which my Soul’s obsessed,
Never take things at my ease;
I must press on without rest.
Others only know elation
When things go their peaceful way,
Free with self-congratulation,
Giving thanks each time they pray.
I am caught in endless strife,
Endless ferment, endless dream;
I cannot conform to Life,
will not travel with the stream.
Heaven I would comprehend,
I would draw the world to me;
Loving, hating, I intend
That my star shine brilliantly.
All things I would strive to win,
All the blessings Gods impart,
Grasp all knowledge deep within,
Plumb the depths of Song and Art.
Worlds I would destroy for ever,
Since I can create no world,
Since my call they notice never,
coursing dumb in magic whirl.
Dead and dumb, they stare away
At our deeds with scorn up yonder;
We and all our works decay –
Heedless on their ways they wander.
Yet their lot I would share never –
Swept on by the flooding tide,
On through nothing rushing ever,
fretful in their Pomp and Pride.
Swiftly fall and are destroyed
Halls and bastions in their turn;
As they fly into the Void,
Yet another Empire’s born.
 So it rolls from year to year,
From the Nothing to the All,
From the Cradle to the Bier,
Endless Rise and endless Fall.
So the spirits go their way
Till they are consumed outright,
Till their Lords and Masters they
Totally annihilate.
Then let us traverse with daring
That predestined God-drawn ring,
 Joy and Sorrow fully sharing
as the scales of Fortune swing.

Therefore let us risk our all,
Never resting, never tiring;
Not in silence dismal, dull,
Without action or desiring;
Not in brooding introspection
Bowed beneath a yoke of pain,
So that yearning, dream and action
Unfulfilled to us remain.


برگردان به زبان انگلیسی از: James Luchte

سایر منابع:

https://homepages.which.net/~panic.brixtonpoetry/marxpoetry.pdf

https://luchte.wordpress.com/about/

۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

"واپسین غروب": چند شعر از: زهره مهرجو

poppies-in-sunlight-with-birds

"واپسین غروب"

چند شعر از: زهره مهرجو
۲۳ اکتبر ۲۰۱۶


«سرخ»

چه زیباست سرخ
باشکوه و پرصداست، سرخ
سرخ جریان مدام زندگی،
سرخ بیگانه با هر چه بیهودگی.

سرخ، گل همیشه تازۀ باغ رنگ هاست،
سرخ، تجسم بی نظیرِ عشق و مهربانی هاست.

سرخ، تردید نمی شناسد!
در کتاب رنگین تاریخ
اعتمادِ رأی خوبی هاست؛
پر از حماسه های بلند و کوتاه
تهور و پرصداست سرخ...

وقتی که زندگی در خموشی
رو به زوال می رود؛
سرخ از حقیقت
سخن می گوید!

سرخ، گاه غمگین و پر ز درد است
مثل بودن کوتاه شقایق
در شبان سرد طوفان زا ...
و دامنه های خونین سوگوار
پس از هجوم وحشیانۀ باد.

خشم سرخ، از ستم و نابرابری هاست
سازش ناپذیر و سهمگین
سرخ، اسارت کبوتران
و مرگ شقایق ها را ..
باور نمی کند؛
برمی خیزد...
و قلمرو حاکمان را
به لرزه می فکند! ...

و در راه خویش
سرخ نمی هراسد
و خستگی را ..
هیچ، نمی شناسد!

*  *  *
سرخ؛ مثل خون جاری
در شریان عظیم هوشیاری،
زنده.. پویا ..
در ستیز با نابرابری ها
با نهایتِ تاریکی -
در اوج بی پناهی ها!

سرخ؛ مثل قلب طپندۀ انقلاب
منسجم
آماده برای بازتابِ هر ضربه،
سترگ
شکوهمند ..
زندگی بخش ..!

رنگ شادی هاست سرخ ..
پرطراوت و چالاک
رهایی بخش ..
امید فرداهاست سرخ!


«اعجاز حضور»

اینجا،
به دور از نگاه ها
صداها ..
در آرامشی بی نظیر
از حاشیه باریک زمان ...
و مکان؛
به تو خیره می شوم

و تو
چون همیشه
کوچک و دور از دسترس
با اطمینانی نفوذ ناپذیر ...
بازم می نگری.

آه.. از کجا آمده ای؟
چندین قلب
تاکنون، در عمق پریشانی
و انزوا ...
آرامش را
در تو جستجو کرده؟
چندین نگاه
گرمی را
در چراغ پُرسوی تو، یافته ..؟
نمی دانم!

ولی، خوب می دانم
که من و یارانم ...
و پیشینیان ما -
پیشکسوتان آرمان های بزرگ؛
همیشه در اوج تاریکی
به تو روی آورده ایم ..
و پرندۀ امید را
در دهلیز منوٌر تو
جُسته ایم ...

و تو
همچنان تابناک و بخشنده،
اعجاز حضور خویش را
از مشتاقانت
دریغ نمی ورزی.

***
باش ..
تا نهال آرزوهای دیرپای ما
تناور شود و به بار نشیند،
و روزی با هم
در جشنی راستین
و سروری ژرف ...
از شاخگان بلندش
میوه های عشق و آزادی را؛
برچینیم!


«همسفر»

تو از جنس منی ..
و نیستی؛
ساکن این سرزمینی
زبان آدمی را خوب می دانی ..
ولی با ستاره ها
سخن می گویی!

در هر غروب
با پرندگان به پرواز درمی آیی،
تا قلٌه ها اوج می گیری ...
و شب هنگام،
از فراز آسمان بلند
بر زمین .. چشم می دوزی،
بر ستارگان و کهکشان ها،
در بیکران هستی
سِیر می کنی –
از سیاره ای به سیاره ای
و از خانه ای، به خانه ای دیگر ...

و سپیده دمان
آرام، به این سو...
به این خانه
فرود می آیی!

*   *   *
هستی ات، ژرف تر از اعماق آسمان
رها تر از پرواز پرندگان ..
نگاهت؛ روشن تر از فروغ ستاره هاست ..!

نزدیک تر از پوست به تنم تو هستی؛
از خون به رگانم
از قلب –
که بودن را مهیا می سازد –
به زندگی ام!

می خواهم همراه تو
همسفرت شوم!
پس، در هر پرواز
مرا با خود ببر ...
و بعد از فراز و فرود راهی بی انتها –
جستن ها
یافتن ها ...
و گاه، کشف کردن ها؛
هر سپیده دم
با من
به این خانه بیا!


«واپسین غروب»

هوا سرد است.
تنگ غروب
که کوهستان به نرمی
با خورشید وداع می گوید،
حریر سرخ رنگی از مِه
همه جا را می پوشاند ...
و جای قدم هایی را
که از دیرگاه، بر زمین یخ زده از برف
در سراسر راهی دراز
طرح مبهمی کشیده اند ...
و در گذر زمان
از میان طوفان ها و حادثه ها
شکل می گیرند ...
و روشن تر می گردند.

هوا
بی رحمانه سرد است.
یاران از همه سو در راهند..
آنان، گرفتار افسون عشقی بزرگ
مصمّمانه به پیش می آیند؛ ...
و شب هنگام
چراغان در دست هاشان
جریان رنگینِ عظیمی را
بر سراسر کوهستان می گسترد!

دریایی از نور زمینی
تؤامان با روشنای ماه و ستارگان
به پیش می رود...
تا از افق، خورشیدی بی نظیر
پدیدار گردد! ...

خورشیدی
که سرانجام، رؤیاهای بزرگ را
به بار خواهد نشاند...
تا پرندگان آزادی
نغمه کنان، به پرواز درآیند...
لاله ها
چون رنگین کمانی
بر دامنه ها، موج گیرند..
و خوشبختی و سرور
بر همه جا بگسترد!

*  *  *
چشم انداز
بی اندازه زیباست!...

گاه گاه، نجوایی عمیق
در سراسر راه می پیچد:
این حکایت
این جریان عظیم پر شکوه...
تا واپسین غروب
ادامه خواهد یافت.


«طلوع»

چه زیباست
نورافشانی ستاره، در آسمان شب ..
و دل سپردن
به آن ارتفاع بلند،
پرواز کردن، اوج گرفتن
هنگامی که شب زمینی
غلیظ تر
از تاریکی دوردست هاست!

چه زیباست
وزش نسیم در شفق،
اهتزاز شاخگان ..
و رقص برگ ها،
لغزش شبنم بر تن گلبوته ها،
اعجاز شگفت انگیز حضور..
از هوشیاری
شکفتن ها!

چه زیباست
شکسته شدن دیوار حجیم سکون
در ارکسترای بی نظیر وجود،
شرح مدام هماهنگی ها
یکی شدن ها،
طلوع فاتحانۀ خورشید
آغاز روزی نو،
رسیدن
فرصت های تازه!


«حکایت ما»

در دلت هست دریا.. دریا...
در نگاهت، ستارگان فریبا!

هر کجا می روی روز و شب ها
با خود می بری مهر و وفا را

در قلمت جاریست نور خورشید،
می گستری اش فراتر از مرزها!

نقش که می زنی، رنگ ها را
می دهی حیات شکل ها را ...
می آوری از گلستان وجودت
گل های سپید و سرخ زیبا،
رنگ سیاهی را پشت صحنه ها
می کنی کم رنگ و شرمگین و گریزان.

*   *   *
توانا تو هستی – معجزه گر.. دستانت،
مگو امیدی نیست، خواهی رفت فردا!

دائم بمان و بیافشان
نور وجودت را، روز و شب ها!
اگرچه هستند در آسمان ما
ابرهای سیاه ...
و گرچه گویی.. رنج و نشیب حکایت ما؛
هست حالا!