۱۳۹۴ اسفند ۲, یکشنبه

ملُکِ شیعه آباد: بهنام چنگائی


در سراسرِ مُلک شیعه آباد، اما
قرار است بازهم بیاری خدا
اعدام ها، ترورها و غارت ها
کشتارها، فسادها و فقرها
فحشاها، بیکاری ها و اعتیادها
ریاها، تزویرها، دروغ ها
نمایندگان راستین خود را برگزیند
و حکومت برابری خواه الله
راه انبیا را گم نکند.
iran, islamic regime's records


















ملُکِ شیعه آباد

behnan changaee 











بهنام چنگائی
از شیب و شرار تاریخ رذالت
طعم تلخ ولایت جاری ست.
بوی گند زور و ظلم و ذلالت
 برخاسته بر آسمان.
در کاخ رنگارنگ خلافت
و در کوخ محنت آگین ِ مصیبت
همه جا
پچ پچ ترس از حضور کفار است
و فریاد و شیون از بی خدائی!
گویا مرثیه ی آن،
بگوش غیب رسیده است.
زیرا:
دوباره انتخابات پاک آبرو باخته
همچنان با گردنی شکسته و روئی سیاه
با نام خدا بر پرچم ِ پاکباخته ی اسلام
بسانِ اعدامی، طناب مرگ بر گردن
اراده ی انسان واژگون بخت را تعریف می کند؛
در آن زیر، لاشه ی انتخابات پیشین
هنوز رقص مرگ می کند.
+
در سراسرِ مُلک شیعه آباد، اما
قرار است بازهم بیاری خدا
اعدام ها، ترورها و غارت ها
کشتارها، فسادها و فقرها
فحشاها، بیکاری ها و اعتیادها
ریاها، تزویرها، دروغ ها
نمایندگان راستین خود را برگزیند
و حکومت برابری خواه الله
راه انبیا را گم نکند.
+
و در آن بالا، و بر مناره های مساجد
طبق تشخیص طبابتِ رهبر
نسخه ی امام راحل جاری ست
و مردمان مومن بیکار و بیمار و گرسنه
با رأی دادن به "ولی الله" شفای عاجل می یابند.
و در آن زیرِ بی پیر
صف بلند بیماران و گرسنگان و بیکاران
تا به خود خدا رسیده است.

بهنام چنگائی دوم اسفند 1394




۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

شعر بی نام: خسرو گلسرخی


ای سرو ايستاده نيافتادی
اين رسم توست که ايستاده بميری.‏

شعر بی نام

khosro golsorkhi (3)golsorkhi,daneshian, samakar...dadgah e shahdaneshian va golsorkhikhosro golsorkhi (2)
 خسرو گلسرخی

بر سينه ات نشست
زخم عميق کاری دشمن
اما،
ای سرو ايستاده نيافتادی
اين رسم توست که ايستاده بميری.‏
در تو ترانه‌های خنجر و خون
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
اينگونه چشم‌های تو روشن
هرگز نبوده است.‏
با خون تو،
ميدان توپخانه‏
در خشم خلق ‏
بيدار می‌شود.‏
مردم
زان سوی توپخانه، بدين سوی
سر ريز می‌کنند
نان و گرسنگی،
به تساوی تقسيم می‌شود
ای سرو ايستاده!‏
اين مرگ توست که می‌سازد.‏
دشمن ديوار می‌کشد
اين عابران خوب و ستم بر
نام ترا، اين عابران زنده نمی‌دانند
و اين دريغ هست، اما
روزی که خلق بداند
هر قطره خون تو محراب می‌شود.‏
اين خلق،
نام بزرگ ترا
در هر سرود ميهنی‌اش
آواز می‌دهد
نام تو پرچم ايران
خزر به نام تو زنده است.‏

۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

«یاد بگیر، ساده ترین چیز ها را»: برتولت برشت

«یاد بگیر، ساده ترین چیز ها را»

bertolt-brechtbrecht














برتولت برشت


برای آنان که بخواهند یاد بگیرند
هرگز دیر نیست.
الفبا را یاد بگیر ! کافی نیست ؛ اما
آن را یاد بگیر ! مگذار دل سردت کنند !
دست به کار شو ! تو همه چیز را باید بدانی.
تو باید رهبری را به دست گیری.
ای آن که در تبعیدی ، یاد بگیر !
ای آن که در زندانی ، یاد گیر !
ای زنی که در خانه نشسته یی ، یاد بگیر !
ای انسان شصت ساله ، یاد بگیر !
تو باید رهبری را به دست گیری.
ای آن که بی خانمانی ، در پی درس و مدرسه باش !
ای آن که از سرما می‌لرزی ، چیزی بیاموز !
ای آن که گرسنگی می‌کشی ، کتابی به دست گیر !
این خود سلاحی ست.
تو باید رهبری را به دست گیری.
ای دوست ، از پرسیدن شرم مکن !
مگذار که با زور ، پذیرنده ات کنند.
خود به دنبالش بگرد !
آن چه را که خود نیاموخته ای
انگار کن که نمی‌دانی.
صورت حسابت را خودت جمع بزن !
این تویی که باید بپردازیَش.
روی هر رقمی‌انگشت بگذار
و بپرس : «این ، برای چیست ؟»
تو باید رهبری را به دست گیری
.................................
برگرفته از فیس بوک
https://www.facebook.com/?ref=tn_tnmn

۱۳۹۴ بهمن ۱۵, پنجشنبه

زآن سوی خواب مرداب: شفیعی کدکنی

زآن سوی خواب مرداب

mohammad reza shafiei kadkani








شفیعی کدکنی
ای مرغ های طوفان!
پروازتان بلند
آرامش گلوله سربی را
در خون خویشتن
این گونه عاشقانه پذیرفتن
اینگونه مهربان
زآن سوی خواب مرداب
آوازتان بلند
می خواهم از نسیم بپرسم
بی جذر و مد قلب شما
آه
دریا چگونه می تپد امروز؟
ای مرغ های طوفان!
پروازتان بلند
دیدارتان ترنم بودن
بدرودتان شکوه سرودن
تاریختان بلند و سرافراز
آن سان  که گشت نام سر
دار
زآن یار باستانی همرازتان
بلند
http://cpimlm.com/showfile.php?cId=1089&tb=gozideh&Id=52&pgn=1

۱۳۹۴ بهمن ۱۴, چهارشنبه

پنج پاره ی یک میلاد، به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

دریافتی:

پنج پاره ی یک میلاد

majid-nafisi-c[1]






 مجید نفیسی

پاره ی یکم

غافلگیرم کردی آزاد!
ناخواسته نطفه بستی
نارسیده چشم گشودی
و پیکرِ کوچکت را
در گهواره ی آغوش من نهادی:
"اینک من پسر و تو پدر.
تا چند می خواهی
کودکِ نافرمانِ خانه باشی؟"

من بر خطوطِ ناخوانای تنت خم شدم
با موی خیس و پوستی نوچ
به ماهی کوچکی می مانستی
که از دریاهای دور آمده است
تا این نهنگِ پیر و خسته را
به گردابهای سهمگین بکشاند.

خواستم بند ناف را ببُرم
ولی قیچی در گوشت پیش نمیرفت.
از پشتِ پلکهای بسته فریاد کشیدی:
"پدر! من اینجا هستم
نوچِ پوستم را
بر سرانگشت های خود حس نمیکنی؟"

پرستار گفت: "اینَف دَدی!
ایت هز اونلی اِ سیمبالیک مینینگ."*

عصمت در زیرِ نور زرد
لبخند می زد
و به معمای شگفتی می نگریست
که در برابر من نهاده بود:
آیا اینک
به مرگ نزدیکترم
یا دورتر؟

در خانه
معمای فلسفی را رها می کنم.
بوی تن تو
تنها جوابِ دلخواه من است.
چشمان زیبایت
با من حرف می زنند
کاکل سیاهت
نشانِ گردنفرازی توست
لبخندت از روی ریا نیست
گریه ات اعلامِ ساده ی درد است
و خمیازه ات
سهمی که خوابت از بیداری میرباید.
در آروغهای دلگشایت
به هوای تازه ی دمِ صبح پنجره میگشایم
و در گوزهای دلنشینت
بر بعدازظهرهای خنک تابستان غلت میزنم.
ای بادهای بد, بیرون شوید
بگذارید کودک من, آرام گیرد.

"لالای لای لای, گل بادوم!
بخواب آروم, بخواب آروم.
لالای لای لای, گلم باشی
همیشه همدمَم باشی.
لالای لای لای, گل انجیر!
مامان داره بپاش زنجیر
بپاش زنجیرِ صد خروار
چشاش خوابو دلش بیدار."

به ایران که زنگ زدم
مادر گفت: "عاقبت پدر شدی."
ولی صدای پدر را که شنیدم
گریه امانم نداد.
پدر! این چه باریست که از دوش تو
بر شانه های خسته ی من نهاده میشود؟
سی و شش سال یاغی بودم
و اینک باید نقشِ میرغضب را بازی کنم
بگویم که این خوب است آن بد
این حق است آن باطل
این خداست آن شیطان
این نظم است آن طغیان.
آزاد جان! آیا میخواهی از من
دستاربند و زندانبان بسازی
دستِ مرا رو کنی
و بگویی که بازی تمام شده است؟
نه! من با تو خواهم آمد
و با چشمان تو خواهم کاوید
تا در تمامِ "باید"های جهان
"اما"یی بیابم.
من همراه با تو
در پسِ تلی از شیشه های خالی شیر
پوشکها و پیشبندهای کثیف
و رختهایی که هر ساعت, تنگتر میشوند
سنگر می گیرم
و اعلام می کنم
که ای بسا پدر که با پسر ماند
ای بسا پدر که بر پسر شورید.
من نیز باید این جهان را
از نو جستجو کنم
گَرد آن را بگیرم
چرک آن را بشویم
و در سرچشمه اش شستشو کنم.
تو در اندیشه ی پدر مباش
و من در اندیشه ی پسر نخواهم بود
دوست من!
دلهای ما کافیست.

اکنون وقتِ شیر توست.
در یخچال را باز می کنم
شیشه ی شیر را بر می دارم
در آبگرم می گذارم
پیش بند سفید را
بر گردنت می آویزم
و قطره های شیرِ تازه را
بر لثه های بهم فشرده ات میدوانم.

آزاد من! همزاد من!
نازُک من! نازَک من!
بگذار زندگی و مرگ
در لبهای ما
لبخندی بگیرند.


پاره ی دوم

گهواره ی قدیمی گواهی می دهد
که صورتِ پدری که روی من خم شده بود
اینک بر فرازِ سر تو دیده میشود.

این همه سال کجا بودی؟
می دانستم تویی.
چشمانِ روشنت را می شناسم
چالِ زیبای گونه ات را
سیبِ تُربتیِ چانه ات را
و آن مشتهای رازدار را
که تنها بهنگامِ خمیازه های شیرینت
راز خود را آشکار میکنند.

ترا در بر می گیرم.
سر بر سینه ام می گذاری
پا بر نافم می سایی
دست بر دو سویم می رانی.
می خواهم با هر لحظه ی حیاتت زندگی کنم
با هر صدای تن تو از جا بپرم
و با هر فشار بر خود بپیچم
تا شَتَک بزنم.

دال –لی! دال – لی!
بس کن این بازی کودکانه را.
گهواره ی قدیمی گواهی می دهد
که تو یکبار این راه دراز را
با من آمده ای.


پاره ی سوم

می دانم که مرا با دستهای خود به گور خواهی سپرد
جسد من از هم اکنون بر شانه های کوچک تو سنگینی میکند.
انگشتان بیقرارت که امروز حمایلِ شیشه های شیر توست
فردا دسته ی بیلِ دفن مرا خواهند فشرد.
ناله هایت که این بار از دردِ عرق سوزِ پا برمیخیزد
در گوش من به شیونِ روزی میماند که در سوگ من خواهی گریست
و فواره ی آبت که این چنین غافلگیرانه از نرگی کوچکت پاشیده میشود
و سراپای مرا خیس می کند
در چشم من به آب کوزه ای میماند که بر گور من خواهی ریخت.

نمی خواهم خود را به مرگ واگذارم
ولی یکدم به چشمان نافذ این کودک بنگرید
آیا همو نیست که در یک بعدازظهر گرم تابستان
بر خاک من خیره خواهد شد؟
من بوی این شیر تازه را با بوی خاکِ نوگشوده اشتباه میکنم
کنف را با کفن
و ننو را با تابوت.
با اینهمه شاید پس از مرگ زندگی کنم
از همین راه بازگردم
و هر جمعه عصر بعادتِ پدر
که به سر خاکِ پدر بزرگ می رفت
در تنِ این پسر به سر خاک خود بیایم.
پس چرا اکنون گوش به زندگی نبندم؟

تو سراپا دهانی
و ترنمِ شیر خوردنت زیباترین سرودِ زندگیست.
هر قطره ای که فرو می بری
با نَفَسی جواب می دهی
و در میانه ی هر بطری
گریزگاهی می جویی
تا لثه های خسته و زبان بیقرارت را
آسایشی دهی.
ایکاش انگشت کوچکی بودم
در دهانِ خواهشهای ساده ی تو.
ایکاش لبخندی بودم
بر لبهای شکفته از رضایت تو.

پاهایت انتهای آرزومندی من است
و دستهایت چفته ی بی شکستِ اعتمادها.
هر شب که به صدای تو از خواب میجهم
تا شیشه ی شیرت را گرم کنم
بیداری خود را در تو می یابم.
این شیشه ها بیهوده پُر و خالی نمی شوند.
صدای نفسهای تو گواهی میدهند.
ای مرگ! گوش کن!
من انتقام خود را از تو
این چنین برمیگیرم.

پاره ی چهارم

آیا در آن بیشه زار مه آلود
یادگاریهای من هنوز پیداست
بر پوستِ کبوده ها
نزدیکِ تابِ درختیَم؟

ترا بغل کرده ام
شکُفته بر سینه ام
چونان گُلی از کودکیم
و هر دو تاب می خوریم
کنار اسکله ی ونیس
با مِه بامدادیش.

آزاد جان!
چشمانت را ببند
و خود را رها کن:
"نی نی, نونا
نی نی, نونا"
آرام باش
بی تابی مکن کوچک من!
بگذار این تاب شتاب بگیرد
راهِ درازی نیست
تا آن بیشه زار مه آلود
نزدیک زاینده رود
در شهر کودکیم.


پاره ی پنجم

دريا گفت: "كودك را به من بسپار!
گهواره ي امواج من
از دستهاي خسته ي تو زيبنده تر است."
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
چون گُلي مي نمود
شُكفته بر سينه ي من.
خم شدم تا به صدفي
اين هرزه گوي پير را از خود برانم
شگفتا! بر سينه ي شني خاك
شيشه ي خالي آبجويي يافتم.
"آه اي دريا، دريا، دريا!
آيا ارمغان تو اين است؟
اين است آن موسايي كه از بارگاه فرعون برگرفتي
تا اين سوي اقيانوس
در پيش پاي من زمين بگذاري؟
از دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
و شهرهاي شلوغ هند
و بيشه هاي بكرِ سرانديب
و آبهاي سبز گذشتي
تا اينچنين به ريشخندم بگيري؟
تُفي به ريش سفيدت!"

"آزاد" تكان نمي خورد
انگار به مكالمه ي من و دريا گوش مي داد.
شيشه ي خالي را پرتاب كردم
تكاني خورد و در موج ناپديد شد.
"من راهِ درازي آمده ام
از آبهاي گرم اقيانوس هند
تا تبعيدگاهم درين كرانه ي "آرام"
و اينك تو
كه ساحل را به ساحل پيوند ميدهي
چنين نمك به زخمَم مي پاشي؟
آخر اي هرزه گوي پير
در دستهاي خالي خود چه داري
كه به آن مي بالي؟
جز گوش ماهيهاي لب شكسته
جز شيشه هاي خالي؟
در گهواره ي امواج تو
از كودكانِ زندان و تبعيد خبري نيست
از قبر گمشده ي برادرم
از قلبِ تير خورده ي همسرم اثري نيست
نه نشاني از چشماني كه پژمرد
نه يادي از انقلابي كه افسرد.
بهارِ آزاديِ من كو؟
شورشِ خانه سازي
و جوششِ نفتگران كو؟
بستنِ كاخها
و گشودنِ آغوشها كو؟
شكستنِ وهم كهن
و ريختنِ طرح نو كو؟
از بنديانِ اوين چه خبر؟
از آوارگان جنگ
از آرزوهاي بي حاصل
از شهرهاي ويران
از كُردِ خون چكان
از زنِ كفن پوش؟
مرا بگو
كه اينهمه به انتظارت نشستم
مرا بگو
كه هر عصر به پيشوازت آمدم
تا بر زخمهاي خود مرهمي بيابم
ولي جز رفت و آمدِ امواجِ بي اعتناي تو
چه يافتم؟"

"ازاد" تكاني خورد
پتوي او را گشودم
چشمانش از هميشه درخشنده تر مي نمود.

"آه آزادِ من، آزاديِ من!
در سرزمين بيگانه به دنيا آمدي
در چشمانت اما
سوسويي از آن سرزمين دور مي بينم.
بر زخمهاي من مرهم خواهي گذاشت؟
از آرزوهاي من سخن خواهي گفت؟"
دستهايش را به اطراف مي چرخاند
گويا مي خواست چون رهبر اركستري توانا
به امواج خشمگين دريا
و حرفهاي ديوانه وار من
هماهنگي دهد.
"نه! اين سزاوار نيست
از آن همه آرزوهاي بربادرفته
شيشه ي خالي آبجويي به ارمغان آورده است
و اكنون از من مي خواهد
كه ترا اي كودكِ آرزوهاي آينده
به گهواره ي امواج او بسپارم.
اگر به آبت افكنم
ترا به بوشهر يا معشور خواهد رساند؟
در صندوقِ سربمُهرت
به تو شير خواهد داد؟
و آروغت را به موقع خواهد گرفت؟
ترا چون موسايي
به فرعون گِزيدگانِ آنسوي ساحل
به هديه خواهد داد؟
آه آزادِ من!
آيا ترا به كوچه هاي گرمازده
به باغهاي گُر گرفته
به دشتهاي خالي
به كوههاي خاموش خواهد برد
تا به پژواكِ قيل و قالِ كودكانه اي گوش دهي
كه روزگاري محفل دوستانه ي ما را آكنده بود
و اكنون در ميدانهاي تير
به خاموشي گرائيده است؟
آيا جوانه هاي تازه را خواهي ديد
و به كودكانِ نورسيده خواهي گفت
كه اين تبعيدي نخفته است
كه قلبِ او هنوز
با قلبِ آنان مي زند؟
بگو اگر چنين است
ترا به گهواره ي امواج او بسپارم
كه شايد فرعون، خود منم
و تو موسايي كه مرا وامي گذاري
تا طرحي نو دراندازي."

با دستهاي ناتوان خود
بر سينه ي شني خاك گودالي كندم
"آزاد" را در آن نهادم
و به آب زدم.
در هياهوي موج
فريادِ بچه ها را مي شنيدم
كه در تپه هاي اوين تيرباران شدند.

"نه اي دريا!
چرا گُلِ سينه ي خود را
به سوي تو پرتاب كنم؟
چرا خود موسايِ تو نباشم؟
مرا در گهواره ي امواج خود بپيچان
از نهنگها و كوسه هاي خود مترسان
از سرانديب و چين و ماچين بگردان
تا آبهاي خليج
تا دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
تا آفتابِ عريان
تا سلامها و خسته نباشيها
تا كاسه هاي آبِ خنكِ دوستي؛
اي هرزه گوي پير!
اگر ترا اندك تواني هست
مرا فروبَر و به آنسو بازگردان."

به آبِ سبز كه رسيدم
برگشتم و نگاه كردم
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
خفته مي نمود.
در موجِ خشمگين
ديگر چيزي نديدم.

مجید نفیسی
مه تا ژوئیه ۱۹۸۸
*- "بس است بابا! اینکار تنها جنبه ی نمادین دارد." Enough Daddy! It has only a symbolic meaning.”



MajidNaficy

| Follow Category: None February 01, 2016 - 02:57 PST | Last Edited: February 01, 2016

Five Parts of One Birth


Part One


You took me by surprise, Azad!
Unintentionally conceived
Prematurely born
You put your tiny body
In the cradle of my bosom:
"Now, I am the son and you are the father.
How long do you want to remain
The rebellious child of this house?"

I bent over the illegible letters of your body.
With wet hair and sticky skin
You resembled a little fish
Coming from a far away ocean
To drag this tired old whale
Into fearful whirlpools.

I wanted to cut your umbilical cord
But the scissors did not penetrate the flesh.
You cried out behind closed eyes:
"Dad, I am here.
Don't you feel my sticky skin
On your fingertips?"
The nurse said: “Enough Daddy!
It has only a symbolic meaning.”

Esmat smiled under a yellow light
And looked at the strange riddle
She had put in front of me:
Am I now closer to death
Or further from it?

At home, I set aside my philosophical riddle.
The aroma of your body
Is my single favorite answer.
Your beautiful eyes talk to me
And your black bangs
Shine like a badge of courage.
Your smile is not fake
And tears simply signal your pain.
Your yawning is the portion
That your sleep steals from wakefulness.
With your refreshing burps
I open a window to the fresh air of early morning
And with your pleasant farts
I roll over the cool summer afternoons.
Oh, you bad gases, go out!
Let my child be calm.

"Lullaby, lullaby, my almond blossom!
Close your eyes, sleep calmly.
"Lullaby, lullaby, may you be my rose!
May you always be my companion!
"Lullaby, lullaby, my fig blossom!
Mama has heavy shackles on her feet
Her eyes are sleepy
But her heart is wakeful."

When I called Iran
My mother said: “Finally
You became a father.”
But when I heard my father’s voice
Tears did not let me talk.
Father! What is this burden that from your shoulders
You put on my tired back?
I was a rebel for thirty six years
And now I should play the role of an executioner
Saying: This is good, that is bad
This is right, that is wrong
This is God, that is evil
This is order, that is chaos.
Ah, Azad, dear!
Do you want to change me
Into a mullah and jailor
Reveal my hand
And say the game is over?
No! I will come with you
And will search with your eyes
So that I can find “buts”
In all “musts” of the world.
I will barricade with you
Behind a pile of empty bottles of milk
Dirty diapers and bibs
And every-hour-tightening clothes
And will announce:
Many fathers remain with their sons
Many fathers rebel against their sons!
I, too, should explore
This world anew
Clean its dust
Cleanse its dirt
And wash myself in its fountainhead.
You should not think of a father
And I will not think of a son.
My friend!
Our hearts are enough.

Now it is your milk time.
I open the refrigerator
Take a bottle of milk
Put it in warm water
Hang a white bib
Around your neck
And let the drops of fresh milk
Drip over your squeezed gums.

My Azad! My buddy!
My darling! My little one!
Let life and death
Smile through our lips.

Part Two


The old cradle testifies
That the face of my father
Who was bending toward me
Is now hovering over your head.

Where were you all these years?
I was sure it was you.
I know your clear eyes
Your beautiful dimple,
The little apple of your chin
And your faithful fists
Which disclose their secrets
Only when you yawn.

I hold you tight.
You lie down on my chest
With your feet touching my navel
And your arms hanging over my sides.
I want to live with every moment of your life
Jump with every noise of your body
And with each cramp of your tummy
Grunt, until you are emptied.

Peek-a-boo!
Peek-a-boo!
Enough of this childish game!
The old cradle testifies
That you have traveled this long path
Together with me once before.

Part Three


I know that you will bury me with your hands
My corpse already weighs on your tiny shoulders.
Your restless fingers supporting your milk bottles
Tomorrow will grasp my burial shovel.
Your tears this time brought on by heat rash
Echo in my ears as your cryings at my death
And the jet of water ejected from your little penis
And wetting me head to toe
Feels like the water from a clay jar
That you will pour on my grave.

I do not want to surrender to death
But look at the piercing eyes of this baby for a moment.
Is he not the same person who will gaze at my grave
On a warm afternoon in summer?
I mistake the smell of this fresh milk
For the scent of newly dug earth,
The sheet for the shroud
And the cradle for the casket.
And yet I might be able to live after death
Return from the same path
And every Friday evening
Like my father who used to visit grandpa’s tomb
I come to visit my own grave
In the body of my son.
So why not listening to the sound of life now?

You are a mouth head to toe
And the music of your gurgling milk
Is the most beautiful song of life.
Each drop that you swallow
Is accompanied with a breath
And half-way through each bottle
You take time out
To rest your gums and restless tongue.
I wish I were a tiny finger
In your mouth of simple desires.
I wish I were a smile on your lips
When you bloom with satisfaction.

Your feet are the end of my ambition
And your hands the firm bridge of trusts.
Every night, when I wake up at your sound
And warm your bottle of milk
I find my wakefulness in you.
These bottles
Are not emptied and refilled in vain.
The sound of your breath testifies.
Oh, death, listen!
I will thus take my revenge on you.

Part Four


Are my inscriptions still visible
On the bark of black poplars
Near my tree swing
In that foggy grove?

I am holding you .
You are blooming on my chest
Like a flower from my childhood
And we both swing
Near Venice pier
With its morning fog.

Azad, dear!
Close your eyes
And let go of yourself:
Neenee, nuna
Neenee, nuna
Be calm
Be patient my little one!
Let this swing get its momentum
It's not a long path
To that foggy grove
Near Zayandeh River
In the city of my childhood.

Part Five


The sea said: "Surrender the child
The cradle of my waves is more deserving than your weary arms."
Azad in his blanket and ruffled cap
Looked like a flower
Blooming on my chest.
I bent to pick up a shell
To chase this old babbler.
Surprise! I found an empty beer bottle
On the sandy crust of the ground:
"Oh, sea, sea, sea
Is this your gift to me?
Is this that Moses
Whom you picked up from Pharaoh's court
To place at my feet
On this side of the ocean?
You passed from the open arms of my homeland,
Crowded cities of India,
Virgin jungles of Ceylon
And vast green waters
Just to mock me!
I spit on your white beard!"

Azad was calm
As if he was listening
To my conversation with the sea.
I threw away the empty bottle.
It bounced and disappeared in a wave:
"I have come from far away
From the warm waters of the Indian ocean
To my exile on this Pacific side
And now you, who connect shore to shore
Pour salt on my wounds.
Oh, you old babbler!
What do you have in your hands
That dares you to boast?
Only jagged shells and empty bottles.
In the cradle of your waves
There's no place for children of prison and exile.
There is no sign of the lost tomb of my brother
Or the shattered heart of my executed wife.
No trace of my eyes that became impaired
No remembrance of the Revolution that was crushed.
Where is my Spring of Freedom?
Where is the rebellion of shack-builders
And the uprising of petroleum workers?
Where is the shutting down of palaces
And opening of welcoming arms?
Where is the destruction of old illusion
And the creation of new vision?
What news of Evin prisoners
Or of war refugees,
Barren dreams and ruined cities,
Bleeding Kurds and shrouded women?
Curse me who waited so long
Coming every evening to welcome you
And find a remedy for my wounds
But what have I found?
Only the movement of your heedless waves."

Azad moved,
I opened his blanket
His eyes seemed brighter than ever before:
"Oh, my Azad!*
My freedom!
You came into the world
In a foreign country
But, I see in your eyes
A flickering light of my homeland.
Will you sooth my wounds?
And speak of my dreams?"
Azad waved his hands
Like a capable conductor
As if he wanted to create harmony
Between the raving waves and my frantic talk:
"No, it's not fair!
Of all those bygone dreams
It has brought back an empty beer bottle.
Now I'm to surrender the child of my hope
To the cradle of its waves.
If I throw you into the water
Will it carry you to Bushehr or Mashur?
In your sealed box
Will it feed you milk
And burp you on time ?
Will it give you, as a Moses
To the people on the other shore?
Ah,my Azad!
Will it take you
To the sun-drenched alleys,
To the burned-out gardens,
To the empty plains
And the silent mountains
So that you listen to the echo
Of the child-like banter
Which once filled our friendly circle
And now is silenced in the execution fields?
Will you see the new shoots
And will you say to the tiny infants
That this exile is not sleeping
And his heart still beats with theirs?
Tell me whether this is so
I will then throw you into the water.
Perhaps I am a Pharaoh myself
And you a Moses,
Who will abandon me
To create a new vision."

With my weak hands,
I dug a pit to shelter Azad.
And I slipped into the water
In the fury of the waves
I heard the outcries of my pals
Who were executed in the Evin hills:
"No!
Why should I throw my chest-flower
Toward you, oh sea?
Why should I not be Moses?
Wrap me in the cradle of your waves
And do not scare me
With your whales and sharks.
Carry me beyond China, India and Ceylon
To the waters of the Persian Gulf
To the ever welcoming arms of my homeland
To the naked sun
To the `hi there`s and `howdy`s
To the cool water jugs of friendship.
Oh, you old babbler
If there is a shred of strength in you
Swallow me and take me back to the other side."

When I reached the green water
I turned back and looked at Azad
In his blanket and ruffled cap.
He seemed to be asleep.
In the raging wave I saw nothing else.


Majid Naficy
May to July  1988

* Azad means “free” in Persian.