۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

شبی در کالیستوگا٬ به فارسی و انگلیسی: مجيد نفيسي

دریافتی:

شبی در کالیستوگا
majidnaficy_260_2 (2)






مجيد نفيسي

در کالیستوگا* جفتهای جوان
از کافه ای به کافه ی دیگر می روند
و زنان و مردانِ میانسال
خود را از وانهای پُرگِل
به زیر دوش می کشانند.
تنها من و تو بی اعتنا به این همه
از هفت دریای جوشان می گذریم.

تو بر گُرده ی من سوار شده ای
و گونه ات را به گونه ام چسبانده ای.
من بر سرپنجه ها رفته ام
تا کفِ دریاها را لمس کنم.

بگذار پستانهای کوچکت
کمی بیشتر بر پشتم بفشارند.
بگذار رانهای خوشتراشت
کمی بیشتر در دستهای من بمانند.
ما سالهاست
که منتظر این لحظه مانده ایم.
امشب آبِ هفت دریا
در استخری کوچک می جوشد.

از اجاقِ مجاور
بوی قارچ و فلفلِ کبابی
شنیده می شود.
بگذار شراب سرخ
در شیشه ی درباز
کمی بیشتر با هوا درآمیزد.

امشب پس از سفر دریایی
گردش ما در هفت آسمانِ پُرستاره
آغاز می شود.

        14 سپتامبر 2015

*- شهرکی با چشمه های آبگرم در شمال کالیفرنیا.


"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)
*********************
To see the picture please click at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/7190/

A Night in Calistoga

        By Majid Naficy


In Calistoga young couples
Walk from one cafe to another
And middle-aged women and men
Carry themselves from mud tubs
Into showers.
Only you and I
Oblivious to all
Pass through seven bubbling seas.

You are riding on my back
Clinging my face to yours.
I am on the tips of my toes
Touching the bottom of the seas.

Let your small breasts
press against my back
a little longer.
Let your well-sculpted thighs
Remain in my arms
A little longer.
We have been waiting for this moment
for years.
Tonight the water of seven seas
Bubbles into one small mineral pool.

From a near-by grill
We can smell the scent of
Barbecued mushrooms and peppers.
Let the red wine in the uncorked bottle
blend a little longer with the air.

Tonight after the voyage,
Our journey into seven starry skies
Will begin.

September 14, 2015

۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

شعری از حسن حسام: اعلامیه - برای رفیق شاهرخ زمانی , داغی که پرچم ماست

ای گُرد ِسرخ ِ دلاور
شاهرخ جان!
شبکور چشم ندارد.
توزنده­ای
در جنگلی زِ انسان
در بی­شماره کارگران
در بازوا­­ن­شان
در زانوان­شا ن
در سرهای­شان
             و سودا های­شان

اعلامیه - برای رفیق شاهرخ زمانی , داغی که پرچم ماست

شعری از

hassan hesam

حسن حسام


اعلامیه
برای رفیق شاهرخ زمانی
داغی که پرچم ماست
 شعر: حسن حسام

این بار
باز
عاشق­کشان رنگارنگ
با نیرنگ
خونسرد مثل مرگ
اعلام کرده اند:
                   مرگِ کبود 
                   این موج پر خروش را
                   خاموش کرده است

*
دزدانِ کارِ کارگران
از ترسِ ­مرگ
سر گرم غار غار
تا نشکفد صدایی در خشم کارگر
اعلام کرده اند :
                   این منتهای جسارت  
                   این منتهای عشق و عدالت 
                   مرده است !

*
ای گُرد ِسرخ ِ دلاور
شاهرخ جان !
                 شبکور چشم ندارد.

در سرزمین دربند
تا بی شماره
سر
     و
       بازو
درکارِ
       کارزار است
دریا دلان
به جون موج
                تا اوج        
با خشم می­خروشند

*
اما
    اما
به ما بگو
آیا
ای سرخ ِ سرخ
                  دلاور ِ رعنا
با آن نگاه و لبخند،
در بادِ هرزه­تابِ اهریمن
پرپر شده
           فسرده و خاموش گشته­ ای؟

*
باور نمی­کنیم
                  باور نمی­کنیم
 باور نمی­کنیم مقتول دین و سرمایه
قتلت که مرگ نیست
تو زنده­ای
تا بارور شود زمینِ بی­حاصل.
از شوره زار،
              گل و گندم
رقصان به بار نشیند

توزنده­ای
در جنگلی زِ انسان
در بی­شماره کارگران
در بازوا­­ن­شان
در زانوان­شا ن
در سرهای­شان
             و سودا های­شان

*
هلا
بنفشهی رخشان
گلِ همیشه بهاران
در این شبانه­ ی تاریک
و سنگلاخ و جاده­ی باریک
با مایی
در مایی
         ستاره­ ی راه   

  برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

شور و شوق جانفشانان!

hassan jedari





حسن جداری

تقدیم به خاطره گرامی کارگر جان باخته٬ شاهرخ زمانی
 شور و شوق  جانفشانان!
آنکه شد مفتون عشق  یار، زارش می کشند
خسته و رنجور و زار و بیقرارش می کشند
گاه در زندان و گاهی بر سر بازارها
گاه در پنهان و گه  در آشکارش می کشند
این یکی را روز روشن در خیابانهای شهر
وآن یکی را در خفا، در شام تارش می کشند
آنکه سرسختانه با خودکامگان پیکار کرد
بر سر دار ستم، حلاج وارش می کشند
آن که را در سر هوای توده زحمتکش است
دشمنان کینه جو، با حال زارش می کشند
خشک گردد تا به لبهایش سرود زندگی
شاعر آزاده را،  زار و نزارش می کشند
تا گلستان پر شود از شیون زاغ و زغن
بلبل خوش لهجه را در شاخسارش می کشند
دشمن سرسخت استبداد و استثمار را
 دیو خو دژخیم ها، در هر دیارش می کشند
شوق و شور جانفشانان همچنان در اعتلاست
گرچه  از پیکار جویان، بیشمارش می کشند
برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

" خاک خوب"٬ تقدیم به جانباخته گان و جانفشانان در راه آزادی: « فریبا مرزبان »٬ و " انتظار ": سروده ای از « فریبا مرزبان»

khavaran (4)

" خاک خوب"

تقدیم به جانباخته گان و جانفشانان در راه آزادی
« فریبا مرزبان »
با من بیا 
بیا و این خاک را بنگر؛
بیا و مگوی
که این خاک مرده است 
با چشم درون
بر آن بنگر
و با صدای بلند بگو
خاکِ خوب « خاوران »
خاکِ خوب سرزمین من است
با من بیا
تا شهری از عشق را در آن پیدا کنی
با من بیا و ببین
کاین دستهای سرد
کآن سینه های سرخ
وآن قلبهای خفته در خاک
روزگاری،
گرم ترین دستها
و سرخ ترین سینه ها بودند
روزگاری،
پر طپش ترین قلبها بودند،
با من بیا و بگذار
که نهال اندیشه هایمان را
که روزگاری چه نو بودند؟
در آنجا جستجو کنیم
با من بیا
با من به خاوران بیا
بیا جنایتی نیست
جرمی نیست
سرها همه افراشته اند آنجا!                                                                          
بیا تا ببینی که آسمان
بر زمین نشسته است
و ستارگان بر چوبه دارند
بیا تا ببینی
دشتی از شقایق، ستاره،
از سپیده، از سحر، و نسترن را
با من بیا
با من به خاوران بیا
آنجا،
بیشمارانند سینه های سرخ،
که چشم به راه تو اند
و
آن گردن های افراشته از سیلاب خون
در انتظار گام های توانای تواند
با من بیا
بیا و به یادشان،
خاکستری را که اکنون
در صندوقچه هایمان اندوخته داریم
در آبهای روان خلیج فارس و دریای خزر
رها کنیم  
با من بیا
با من به خاوران بیا !

لندن
دهم شهریور 1385
gozide1@gmail.com
**********

unity,

سروده ای از « فریبا مرزبان»
انتظار "
تا کی در انتظار دیدار دوباره
بر پشته ای از قلب
بنشینم
و " رد" ناپیدای قدم هایت را
تا انتها بنگرم
همیشه می گفتی: آهنگ تک صدا
شنوایی ندارد
تک آوایی، شنوایی ندارد
باید یکی شویم و یک صدا بخوانیم
سرود رستن و در شاخسارهای شکسته - شکفتن-
با باورهایت هم آوا شدی
پیوستی و رفتی
نمی دانم،
آنجا که رفتی،
کسی منتظرت بود.

شهریور 1392

۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

به تو بر خواهم گشت: داریوش لعل ریاحی

دریافتی:

به تو بر خواهم گشت

داریوش لعل ریاحی

Iran map,.














به تو بر خواهم گشت .

به تو ای جامعه ِ بسته ِ آزادی کُش

به تو ای خاک ِ بلا دیده ِ بیداد نشان

به تو ای شهر که در دفتر ِ نقاشی ها

سر  به البرز کشانیده تنت

به تو ای کوچه باریک و چنار ِ دم ِ در

به تو ای خانه ِ خالی شده از مهر ِ پدر

به تو بر خواهم گشت .

دیر گاهی است که این بختک ِ نا همگون را

پرده از چهره جدا کرده  ، زمان

و مچاله شده این دلق ِ پُر از ننگ ِ تبه کاری ها .

زندگی را به تماشای تبسم ببرید

باز هم ، نغمه آزادی را می نشانید به قلب ِ دگران .

به تو بر خواهم گشت

تا شوم مثل ِ تو  ، آن

و بیابم و بیابیم  ، توان

با شما ای پدران

ای همه گان  .

داریوش لعل ریاحی
21 شهریور 1394
Dlr1266@hotmail.com


۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سه‌شنبه


امروز عاقبت
همسایگان ساده دل ما
این خیل فارغ از همه غوغای باب روز
رفتند ناگزیر
از شهر کودکی و جوانی و کارشان
شهر تبارشان
کندند از آنچه بود همه یادگارشان
 
 
برجاده های جهان و دلم هوای آفتاب می‌کند
   
 kasraei-profil

دو شعر از سیاوش کسرایی
 
 تارنگاشت عدالت
 
 
 
 
 
 
بر جاده‌های جهان 
 
 
امروز عاقبت
همسایگان ساده دل ما
این خیل فارغ از همه غوغای باب روز
رفتند ناگزیر
از شهر کودکی و جوانی و کارشان
شهر تبارشان
کندند از آنچه بود همه یادگارشان
رفتند
با باری از شکسته دلی‌ها
با یک دو صندلی
با رختخواب و تکه فرشی و بقچه‌ها
با خرت و پرت‌های فراوان
با گریه نهفته بعضی
و اشک بچه‌ها
یک‌سر تمام روز
غوغای چرخ گاری و آوای الوداع
داد طنین تلخ
در ذهن من هنوز
امشب سرای خالی همسایگان ماست
تاریک همچو گور
جام سیاه پنجره‌هاشان
چون چشم‌های غم
در ما نشاط روشنی روز رفته را
خاموش می‌کند
اما چه زود شهر گرفتار
پروردگان دامن خود را
بی‌هیچ درد و داغ فراموش می‌کند
یک عمر ساختن
آن‌گه به جا نهادن و رفتن به هیچ و پوچ؟
آخر چه می‌رود
بر این جهان که در همه جاده‌های آن
هنگامه‌های بی سر و سامانی است و کوچ؟


******


دلم هوای آفتاب می‌کند


ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می‌نماید و خراب می‌کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه‌ها
دلم هوای آفتاب می‌کند

خوشا به آب و آسمان آبی‌ات
به کوه‌های سربلند
به دشت‌های پرشقایقت به دره‌های سایه‌دار
و مردمان سخت‌کوش، توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار!
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می‌کند

نه آشنا نه همدمی
نه شانه‌ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی‌پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه‌ها و کوچه‌ها نه راه آشناست
نه این زبان گفت‌وگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی‌دوا
تو و هزار حرف بی‌جواب
کجا روی؟ به هر که رو کنی تو را جواب می‌کند

چراغ مرد خسته را
کسی نمی‌فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی‌دهد
اگر چه اشک نیم‌شب
گهی ثواب می‌کند
نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه‌ای ز عهد و از یگانگی‌ است
به دوستی، سخن ز جاودانگی‌ است
امان ز شب‌رو خیال
امان،
چه‌ها که با من این شکسته خواب می‌کند

اگر چه بر دریچه‌ام در آستان صبح
هنوز هم ملال ابر بال می‌کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه‌ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هوای آفتاب می‌کند؟

مسکو،
شهریور ۱۳۷۲

شاهرخ مرغ زمان بود که پالید و گذشت: داریوش لعل ریاحی

شاهرخ مرغ زمان بود که پالید و گذشت

 داریوش لعل ریاحی



مگر این حنجره این نای ، چه می گفت به بند

مگر این سرو ِ ستم دیده

در اندیشه چه داشت ؟

وعده می داد مگر  ، شام ِ تبه کاران را

یا کلامی

نظری

بر در و دیوار نوشت .

می شنیدند مگر ، غرش ِ پنهانش را

دیده بودند مگر ، شعله ِ ایمانش را .

باز دارید ، بگویم که سزاوار ِ چه ایم

یا در این بخت ِ نگون

شاهد ِ دیروز ِ که ایم . 

شاهرخ مرغ ِ زمان بود که پالید و گذشت

دست ِ بیداد و ستم

قطع نشد

رام نگشت .

خلق را مهره در این بازی دوران نکنیم

تیشه بر جان نزنیم

رسم ِ پیران ِ نظر باز

صف آرایی ، نیست

ما زمانی ها را ، در هیاهوی ِ سفر

گُم کردیم .

داریوش لعل ریاحی
22 شهریور 1394
Dlr1266@hotmail.com
برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه



فردا که بیایی!!!

عبدالرضا قنبری




"به رسول بداغی " 


زمین
زمین ، روز را
آسمان ، شهاب را
شب، ستاره را
دریا ، موج را
اشک ، باران را
درخت ، جوانه را
پرستو، کوچ را
پرنده ، پرواز را    
                  مرور خواهد کرد.

فردا که بیایی!
کلاس، درس را
تخته ، دستانت را
دفتر ، مشقت را
              مرور خواهد کرد.
فردا که بیایی !
چشمانت
مرور خواهد کرد
دستان کوچک
           ستایش و شکیبا را،

                     فردا که بیایی!
                              ...



عبدالرضا قنبری





تکثیر از :
کمیته حمایت از شاهرخ زمانی
17/6/1394

۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

نسل ِ خاموش: داریوش لعل ریاحی

دریافتی:

نسل ِ خاموش

داریوش لعل ریاحی
thinking












ای برادر  پاس دار اندیشه را
هم تن و هم بودن و هم ریشه را

خود شدن اندیشه را بنمودن است
بی هویت ریشه در فرسودن است

تو در این پیرایه چون دریاستی
کهکشانی مر تو را پیراستی

تو کمال ِ هست در این عالمی
نِق نِق ِ اندیشه کردت آدمی

چشم ِ سر این ره گذاران را تویی
گر دلت با جمع باشد پرتویی

این که هر او را کنی شاه و ولا
بر نشانی چون خودی جای ِ خدا

شرم ِ انسانی و هم میراستی
آن کفِ آلوده ِ دریاستی

هیچ ِ هیچی در چنین وحشت سرا
می کنی عادت به تمکین ِ چرا

می شوی آنی که در این دیر سال
چون حرامی کوفتندت در جوال

وعده دادندت به باغی در بهشت
تا نگیری خود عنان ِ سرنوشت

تا که دریایی نگردی ، نیستی
مهره های ِ دست ِ هر بازیستی

هیچشان بر هیچتان گردد سوار
پوچتان با پوچشان در کار زار

بیش از این یاسین چه خوانم گوش را
نسل ِ بازی خورده ِ خاموش را

داریوش لعل ریاحی
10 شهریور 1394
Dlr1266@hotmail.com