۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

با جوانانِ میهن ام، ایران: اسماعیل خوئی

با جوانانِ میهن ام، ایران

ismail khoee,,,

اسماعیل خوئی

  چنان سیاه وشب اندوده روزگارِ شماست،
که مهر و ماه رَمان ، گویی، از دیارِ شماست.

چنان وچندان خو کرده اید با غم ورنج،
که این دو، گویی، میراثی از تبارِ شماست.

نهان یکی ست عدوتان به نامِ "خو کردن":
که شیخِ توطئه گر خصمِ آشکارِ شماست.

رواست گر که یکی مار ماهی اش بینید
که ماهی ی دگران است شیخ و مارِ شماست.

چراغ تان بُوَد از او که بی فروغ شده ست:
و باغ تان بُوَد از او که خارزارِ شماست.

در این زمانه ی روشنگری، چراست که "شب"
هنوز نیز نمادی ز روزگارِ شماست؟!

چرا هنوز ره از چاه باز نشناسید،
در این شبانه، خِرَد گر چراغدارِ شماست؟!

من از شما همه، با خشمدرد، می پرسم:
چه چیز سدِ رهِ ذاتِ رهسپار شماست؟!

که هرچه هست، ور آهسته، در دگرگونی ست،
جز این سکون ، که گذر بندِ رهگذارِ شماست؟!

سکون پسآمدِ خو کردن است، درنگرید:
فروشکستنِ آن دفعِ این خمارِ شماست.

به پاک سازی ی آب اش عبث چه می کوشید؟!
که رودتان لجن آگین زچشمه سارِ شماست.

بسی بتر شود آینده ی شما ز امروز،
از آنچه در سرِ شیخِ فریبکارِ شماست.

چو گوسفند، به صُلّابه می کشد همه را:
چرا که شاهدِ رفتارِ گلّه وارِ شماست.

روانه است به هر جا قطارِ آزادی:
چرا، در اوّلِ ره، ایستان قطارِ شماست؟!

به رهگذارِ زمان تان پیاده باید رفت:
خری به شکلِ یکی شیخ تا سوارِ شماست.

کنارِ درّه، یکی خاره پاره بینم شیخ،
که ش آنچه در فکند، خود، یکی فشارِ شماست.

ببینم، آه، که این خاره پاره در درّه
فرو فتاده ز تیپای مرگ بارِ شماست.

شکارتان کند او تک تک و گروه گروه،
ببینم، آه، ببینم که او شکارِ شماست.

چو خوار کرد شما را، چو خارو خس، به جهان،
ببینم اوست ، چو هر خار وخس ، که خوارِ شماست.

به شرق وغرب ، هر آزاده ای شنیدنِ این
طرب فزای خبر را، در انتظارِ شماست.

گر از ولایتِ این شیخِ دوزخی برهید،
بهشتِ روی زمین، بی گمان، دیارِ شماست.

سزاست گر همگان جان نثارِ او باشید:
چرا که خانه وگهواره و مزارِ شماست.

و روی این سخن ام با شما جوانان است :
کاُمیدِ من همه بر نسلِ هوشیارِ شماست.

چه زن، چه مرد، زانبوهِ سالخوردان نیز
به جان هر آن که جوان است در شمارِ شماست.

نه رهبری ست سزاوارتان، نه یار، مگر
خِرَد که راهبر و بازوان که یارِ شماست.

و گر شعار بباید برای خیزش تان،
خجسته "آزادی" بهترین شعارِ شماست.

چنان کنید به خون رنگ راهِ آزادی،
که ارغوان بدمد هر کجا گذارِ شماست.

امید مایه ی مردم سرِ نترسِ شما،
قراربخشِ وطن جانِ بی قرارِ شماست.

خوشا کز آتشِ پیکار رونگردانید:
که کوره ای ست که سنجشگهِ عیارِ شماست.

امیدِ یاوری از دیگران نباید داشت
به کارزارِ رهایی، که کار کارِ شماست.

فرای جان به کفی تان به راهِ آزادی،
چه چیز مایه ی شایانِ افتخارِ شماست؟

ولی مباد که خود را بدل به بُمب کنید:
که نفیِ زندگی این گونه انتحارِ شماست.

نخست مرحله ی جنگ جنگ فرهنگی ست:
که جهل اسلحه ی خصمِ دین مدارِ شماست.

و شاعری ست به بیدرکجا که، تا باشد،
عدوی خونی ی شیخ است و جان نثارِ شماست.


دوم بهمن 1392،
بیدرکجای لندن

برگرفته از اخبار روز

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

غول جهانخوار: علی جعفری مرندی "کارگر"

غول جهانخوار
علی جعفری مرندی "کارگر"

kargari,potk


تو ای کارگر بهر خود کار کن                           نه از بهر غول جهانخوار کن
بسی خانه ویران از این سودجوست                     رها خود از این مردم آزاد کن
ز رونق فتاده از او اقتصاد                             تو آن را ز تدبیر پر بار کن
نه چون او به بهتان و اعمال زور                      به انسان نوازی تو رفتار کن
که هر کس برد بهره از کار خویش                    به حکم عدالت چنین کار کن
در این کشمکش بین عدل و ستم                     ستمدیده از خواب بیدار کن
جهان غرق خون است زین دیوخو                        تو رسوا چنین دیو خونخوار کن
به حکم زمانه راه در پیش گیر                        ره آورد ها را تو بسیار کن
که از کوششت حق نشیند به بار                          وزین پس نظارت به بازار کن
چو بر کام زحمتکشان شد زمان                     تو آن روز بر کام دل کار کن
از این ره توان ره به مقصود برد
جهان را به دست عدالت سپرد

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

غزل٬ توانی کرد کاری کز فلاتی کوه برخیزد: یاد مسعود جان احمدزاده و امیر پرویزِ جان پویان: اسماعیل خوئی

غزل
توانی کرد کاری کز فلاتی کوه برخیزد:
یاد مسعود جان احمدزاده و امیر پرویزِ جان پویان

ismael khoee!

اسماعیل خوئی

siahkal

یاد مسعود جان احمدزاده و امیر پرویزِ جان پویان

توانی کرد کاری کز فلاتی کوه برخیزد:
خِرَد جان!چاره ای کن تا ز دل اندوه برخیزد.
به شادی خواری ار جانان نشیند با گرانجانان،
مرا خوشتر همانا آن که از تن روح برخیزد.
بگو سیمرغ را کافتاد رستم زخمگین از پای:
چه فرمایی که از جا زوتر*این مجروح بر خیزد؟
یکی سونامی ی جاندار کُش در ره بُوَد، هشدار!
بگو تا، ناخدایی را، دگر ره نوح برخیزد.
خرافاتِ کهن ایرانِ ما را می‌کند ویران:
مگر، در پیشِ سیل اش، نسلِ نونستوه برخیزد.
خوشا فردای آزادی که ققنوسِ وطن ، در آن،
هم از خاکسترِ امروزِ خود، بِشکوه برخیزد.
چو این آتشفشان را بُغضِ دیرین در گلو ترکد،
به چشمِ خویش خواهی دید کز جا کوه برخیزد!

سوم اردی‌بهشت ۱٣۹۰،
بیدرکجای لندن


کوتاه شده ی "زودتر".*


پس سرود:

رفیقان جنگ نا هنگام کردند:
از این رو، خفتگان در خاکِ سردند.
چریکان را کنون هنگامِ کار است:
بگو مسعود و پویان باز گردند.

سوم اردی‌بهشت ۱٣۹۰،
بیدرکجای لندن


نقاشی ی متن: سیاهکل
کار: امیر قاسمی زاده

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه

کورکِ35 ساله ی دیانت و چرکینِی ولایت: بهنام چنگائی

کورکِ35 ساله ی دیانت و چرکینِی ولایت

changaii_behnam_05

بهنام چنگائی

شگفتا، که ما،

بیدارِ برپا بودیم ـ

اما و دردا

در دمِ درگاهِ نان و آزادی،

سربسر، گول خورده و گمراه شدیم.

شرم و شرر بر نرمخوئیِ ما

که،

چند تنی مُلا و مُکلا

با زبان و رسمِ ریا

با نام و راهِ خدا،

به سادگی آبِ خوردن

کور و کر و اسیرمان کردند.

و به دستِ و کولِ سادگیِ

سوارِ جان و مال مان شدند.

ودر گودالِ بیراهه های بهشت،

شعورمان را به سرقت برده و در جهنم شان سوزاندند.

و در دچاری و ناچاریِ سرابِ تشنگی ها

بی درنگ، آبِ حیات مان را سرکشیدند.

قوت لایموت مان را ربوده و بریدند.

و نچندان دور، از اوج سرخوشِ باور ـ

ناکار و پُر ز ریش،

بر سنگفرشِ های سختِ تنگدستی و اسارت ـ

به کام درندگانِ،

چون لاشه ای پرتاب مان کردند.

ما، بارها جویده و دریده شدیم،

و نفس و قفس های ما

زیر چکمه ی اولیا

لگد کوب و تباه شدند.

ما، خود کرده هایِ بی گدار،

بنام امت، بذر سرسپردگی خود را کاشتیم.

رویاهایِ دشتِ خشکِ بی کسی ها

با دستانِ نادانِ خود، آزادگی را

بر درگاه دروغ ولایت برد و سربرید.

و چنگِ فریبِ تیزی بر قلبِ هستی، چنان خلید ـ که

از کِشت پُشت اندر پِشت ما

خلافت همچون هیولائی هزار سر فراروئید ـ

وینک هر سری در هر سوئی، بندگی را به آسانی می بلعد.

هان اسیران بر پا:

بر دشتِ سوخته و جانِ طغیان ـ بوی آزادی فردا می وزد.

بر زبان نشترِ تیزِ شفا دهنده هم

فریادِ دریدنِ کورکِ 35 ساله ی دیانت و چرکینِی ولایت جاری ست.

به پا شویم!

بهنام چنگائی 21 بهمن1392

 

http://www.gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=23308&tx_ttnews[backPid]=23&cHash=558a80c845108c754904e6ee8101c0a6

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

"برپا خیز" : علی ندیمی

"برپا خیز"

علی ندیمی


برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
چو در جهان قیود بندگی
اگر فتد به پای مردمی
به دست توست
به رأی مشت توست
رهائی جهان ز طوق جور و ظلم
به پا کنیم قیام مردمی
رها شویم ز قید بندگی
چو در جهان قیود بندگی
اگر فتد به پای مردمی
به دست توست
به رأی مشت توست
رهائی جهان ز طوق جور و ظلم
به پا کنیم قیام مردمی
رها شویم ز قید بندگی
همپائیم، همراهیم، همرزمیم، همسازیم
جان بر کف، برخیزیم، برخیزیم، پیروزیم
برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
به هر کجا نشان ز ثروت است
ز حاصل تلاش کارگر است
زمین غنی ز رنج برزگر
ز همتش شود ز دانه خرمنی
به پا کنیم قیام مردمی
رها شویم ز قید بندگی
اگر شود صدای ما یکی
ز خشم خود شرر به پا کنیم
بنای صلح جاودان نهیم
به پای خلق چو جان خود فدا کنیم
به پا شود قیام مردمی
رها شویم ز قید بندگی
همپائیم، همراهیم، همرزمیم، همسازیم
جان بر کف برخیزیم، برخیزیم، پیروزیم
برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
برپا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن

لینک دانلود سرود "برپا خیز"
http://media.soundcloud.com/stream/tYo0GhaHFRwx?stream_token=YeqKo

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

شعرهای كارگری: سابیر هاکا

شعرهای كارگری

sabeerhaka

سابیر هاکا

سابیر هاکا، شاعر خلاق و باذوق کشورمان که اصالتا کرد است، تجربه های شخصی زندگی خود را به مدد ذوق سرشار خود در کتاب ساده و بی آلایشی به نام «می ترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم» به دوستداران شعر عرضه کرده است. این کتاب پس از چهار بار ارٸه به وزارت ارشاد بلاخره در بار پنجم اجازه گرفت و از پرفروش ترین کتاب های شعر در نمایشگاه کتاب بود. کتابی که از سطرسطر هر 70 صفحه آن سادگی و صمیمیت می بارد و از همه شعرهای آن می توان لذت برد. از نام کتاب هم می توان دریافت که شاعر کارگر است؛ کارگری از بلندی ساختمان ها و برج های بالابلند به شهر نگاه می کند و شعر می آفریند:
با استفاده از نوشته سعید بیابانكی در روزنامه جام جم، شماره 3733
این هم وبلاگ سایبر هاکا است: http://www.sabeerhaka.blogfa.com/

شاه توت

تا به حال
افتادن شاه توت را دیده ای؟!
که چگونه سرخی اش را با خاک تقسیم می کند
هیچ چیز مثل افتادن دردآور نیست
من کارگرهای زیادی را دیده ام
از ساختمان که می افتادند
شاه توت می شدند ....

می گن کمونیستی!؟
 بدبختی هامو داد می زنم
 می گم انقلاب خیرش به ما نرسیده
 هرجا اتاقی داشته باشم اونجا وطنمه
 می گن کمونیستی!
از حقوق کارگرا و بی شرفی صابکارا می نویسم
 از ایکنه خدا ما رو فراموش کرده
 می گن کمونیستی!
اعتراض می کنم
 ابزار و ماشینا جای مارو گرفتن
 هممون بیکار شدیم
 می گن کمونیستی!
می گم خنده داره
 شلوارم چند شماره بزرگتر شده
 مسئله اینه که ما گرسنه ایم
 می گن کمونیستی!
تو خیابون پلیسا اگه بفهمن کُردم
 به جرم اختشاش در حفظ و امنیت ملی کشور دسگیرم می کنن
 کتکم می زنن
 می گن اعتراف کن کمونیستی!
اعتراف می کنم
 زندگی وبال گردنم شده
 همین زندگی یه بارم راه راستو نشونم نداد
 واسه همین آدم چپی شدم
 قربان!

سیاست

 همیشه بزرگترین اتفاق ها
 به سادگی هرچه تمام تر اتفاق می افتد
 پای همه کارگرها را
 به سیاست باز کردنند
 از وقتی که
 جرثقیل ها چوبه دار شدند

اثرات گرسنگی از ماری جوانا بدتر است

یک درخت می تواند بستنی باشد باطعم طالبی
ماه یک تخم مرغ آپز
افتاب سیب زمینی پوست کنده
سنگ فرش ها شیرینی،
با طرح های مختلف و خوشمزه
ابرها می توانند یک بشقاب برنج باشند
آدم ها همین طور
تنها به شرطی که کاملا بی پول باشی
و گرسنه در خیابان قدم بزنی!