۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

برای زندانیان سیاسی و رهبران در حصر: داریوش لعل ریاحی

دریافتی:
برای زندانیان سیاسی و رهبران در حصر
political prisoner (2) 










چه کنیم با صدایی که نمی توان شنیدش
و شرنگ ِ آن نگاهی که  بریده اند  دیدش

نَفسی که در نگیرد و نپرسد از  چِرایی
نه دلی در آن نه جانی که شود به پا کُنیدش

چه کُنید ای شمایان به شِکنج ِ  آرزوتان
که دوباره ما شود جان و برآوری امیدش

تو ز شور ِ آن تبسم به سرای رأی رفتی
چه شُدت که می نپرسی ز نشانه ِ وعیدش

به سرآید این تباهی ز خروش و خشم مردم
نه به نطق ِ آتشین و نه به مُعجز ِ کلیدش

نه تو را دگر شناسد و نه آتش ِ درون را
که اگر رها شود آن نبوَد امان ز کیدش

سر ِ بی کلاه ِ دولت به خیال ِ رقص ِباقی
و تلاشی ِ زمانی که شما به او دهیدش

تن ِ خفته را بگردان که هنوز زنده هستی
و حبابِ ظلمت است این به درآ که بشکنیدش

داریوش لعل ریاحی
7 آذر 1393
Dlr1266@hotmail.com

۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

پرواز با خورشید: فریدون مشیری

دریافتی:

پرواز با خورشید

freydoon moshiri
فریدون مشیری

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق
آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که – چون من –
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است .
آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !
من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .
راه دل خود را ، نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !
او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست .
او یک سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست .
ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان ، محو تماشای بهاریم .
ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید :
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم .
 http://www.bseda.com/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%B1%D8%B4%D9%8A%D8%AF/

۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

کار شعر...: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

کار شعر...

jafar mazroughi (2)













جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

تا گرگ بیداد

د رَ د به دندانِ ستم تن ز آهو ی داد؛

درهر سرآشیبی ،
نشانی از فرازی تازه جستن ؛

از صخره‌ها ی سخت سر،
سر بر کشیدن؛

از غنچه ی نا گشته گل هرگز،
سرودن؛
بر بوته‌های تشنه ی فقر
ازجوهر جان ،

شبنمی رخشان دماندن؛
از خنده‌های له شده ،
از بوسه‌های داغ نفرت خورده انگار؛
چیزی نوشتن
گر نیست کار شعر،
گو پس چیست کار ش؟!

جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

سرود كارگراني كه زندان اوين را ساختند٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

evin
طرحی از سودابه اردوان​

سرود كارگراني كه زندان اوين را ساختند

majidnaficy_260_2 (2)
مجید نفیسی


مي كِشيم، مي كِشيم، بر دوش مي كِشيم
از درون راهروهاي تاريك
و ديوارهاي بلند را بالا مي بريم
بر فراز داربست هاي باريك.

آنها چشمان ما را مي بندند
و تنها بهنگام كار مي گشايند.
ما در گروههاي كوچك كار مي كنيم
و سربازان مسلح بگِرد ما مي چرخند.

چه كسي درين راهروها پاس خواهد داد
و چه كسي درين حجره ها منتظر خواهد ماند؟
چه كسي تازيانه را بالا خواهد برد
و چه كسي دردِ گزنده را فرو خواهد خورد؟

هر شب كه به خوابگاه خود باز مي گرديم
پرسش ما از هم اين است:
"كي از اين كار سر باز خواهيم زد
يا درين بند نقبي خواهيم گشود؟"

افسوس! پرسشهاي ما بي پاسخ مي مانند
و دست هاي ما آلوده.
اما آنها كه اينجا در بند خواهند بود
از اينهمه با اشباحِ ما سخن خواهند گفت.

يكروز بنياد اين نُه تو پايان خواهد گرفت
و پيكرهاي ما در زير آن دفن خواهد شد.
اي دادخواهان كه روزي اين راز را مي گشائيد
اين زندان را به بناي يادبودي بدل كنيد.

        25 مه 1998


The Song of Workers Who Built Evin Prison




        By Majid Naficy

We carry, carry loads on our shoulders
From within dark galleries
And we erect high walls
Over narrow scaffolds.

They put blindfolds on us
And only remove them at work.
We work in small crews
And armed soldiers circle around us.

Who will be guarding in these galleries
And who will be waiting in these cells?
Who will raise a whip
And who will swallow a biting pain?

Each night that we return to our chambers
We ask this question of each other:
“When will we refuse to do this job
Or dig a tunnel in this prison?”

Alas! Our questions remain unanswered
And our hands dirty.
Yet those who will be kept in these wards
Will tell our ghosts everything.

One day the foundation of this labyrinth will finish
And our corpses will be buried under it.
Oh seekers of justice who will unearth this secret
Change this prison into a monument.

        May 25 1998

۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

در ستایش کوبانی!: ع. شفق٬ و یوتیوب با صدای شاعر

kobaniمبارزان-کرد-در-هنگامه-ی-جنگ-با-داعش-در-خیابان-های-کوبانی-می-رقصند-300x187در ستایش کوبانی!

 ع. شفق
هَلا کوبانی خونین!
هلا کوبانی مغرور!
اینجا برفراز خاک خونینت
که از باروت آغشته ست
و بر اجساد خونین زنانت
که در هر کوچۀ مغرور این شهر
در میان بهت دشمن
واپسین شلیک را بر خویش باریده ست
جشن مرگ دشمنان بر پاست.

در آغاز شبی دیگر در این وادی
زمین در زیر گام استوار دختران جنگ می لرزد
و طبل کینه های کهنۀ محروم، می غُرّد
مسلسل ها ناآرام
و انگشتان نیلی رنگ
بر ماشه های سرخ احساس غرور خلق میرقصند
و رعد ترس و آواز مهیب خشم،
 سوزش سُرب و گلوله، شعله های قهر
رقص خوف انگیز آتشبان دوزخ
بر تن و جان تمام شب پرستان خیمه می بندد:
بخوانید "اَشهَدِ" خود را ، شما ای بندگان ترس
بخوانید "اشهد" خود را شما زَربَندگانِ وهم،
شما ای ناخدایان زر و زور
بخوانید "اَشهَدِ" خود را...

هلا کوبانی خونین!
هلا کوبانی مغرور!
شبی دیگر در راه است
 و تاریکی ردای مهربانش را گسترده ست
و جسم بی پناه مردمان پاک شَهرَت را
با خویش پوشانده ست.
دیری ست می دانم
در این ویرانۀ تنها،
به ساز و بادۀ سوداگران جنگ
بزم پست و نفرت انگیزی برای  قتل تو برپاست
تاجران خون، قاصدان مرگ،
همچون کرکس و کفتار
در لباس داعش مزدور
واپسین شب را
به امید سقوط تو
شمارش می کنند اما
صبح می آید، سپیده بال می بندد
و با شلیک تیر جنگجویانت، دگر بار
پرچمِ امید، بر فراز دشت می چرخد 

با طلوع صبح، در فَلَق بندانِ پاییزی
چهرۀ منفور دشمن، رنگِ ننگِ دیگری دارد
صبحِ دیگر، باز می آید
و باروی بلند و آهنین "کانتونِ" مردم
هم چنان باقی ست
سایه های حسرت و نومیدی و رشک
بر صفوف دشمن غدار می رقصند
صورتک های سیاه دشمنان، مبهوت 
و کام تلخشان بیهوده می پرسد
کدامین حیله باید کرد؟!
صبح می آید و این پژواک عزم آهنین توست
همچنان پاینده و بر جا

هَلا کوبانی خونین!
هَلا کوبانی مغرور!
صبح می آید
نعره های سرخ مردان و زنان آهنین عزمت
در تموج های خشم خلق، در تهران
در مهاباد و سنندج
و در هر گوشه این وادی در بند
می توفد به سانِ رعد
و رقصان بر فراز آسمانِ سرزمین من
نوید مرگ دشمن را
به آوازی دوباره باز می بارد
و شعرِ باز هم بودن،
و قلب خویش را بر خلق بگشادن،
برای راستی جنگیدن و بر ارتفاع دار رقصیدن
به ضرباهنگِ عزم توده های خلق کوبانی
در تمام دشت، طنین انداز
و رزمِ تو
و هر ضرب چکاوک های خونین جوانانت
کو برای مرگ جنگ و جشن صلح بر پاست
زخمی ست بر زخم های دشمن سِفلِه

و این روح پیام توست
که می ماند
در گوشم طنین انداز
تن مجروح تو ای خواهر گیسو فشان در دشت
و زخم کاری دشنه، که مردان جوانت را به خون آغشته
 و در خشمِ فزون از درد، پیچیده ست
شکوه ایستادن در اوج تنهایی!
شکوه ایستادن در اوج تنهایی!

و این روح پیام توست که می ماند
در گوشم طنین انداز
برای راستی جنگیدن و بر ارتفاع دار رقصیدن
شکوه ایستادن در اوج تنهایی!

هلا کوبانی خونین!
هلا کوبانی مغرور!
بسان رود
تو در تاریخ خواهی ماند
درون قلب ما جاوید
و خاک سرخ تو سیراب
پُر از گل لاله های عشق،
پُر از بذرهای کوچک آیندۀ آبی ست

"هه ر بژی!" کوبانی خونین!
"هه ر بژی!" کوبانی مغرور!
امشب کشتگان بی دریغ تو
فاتجان سرفراز صبح فردایند

ع. شفق مهر 1393
به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران
شماره 184 ، مهر ماه 1393
http://www.siahkal.com/index/right-col/PF184-sheari-baraye-Kobani.htm

۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

به يك عكس٬ به یاد عزت طبائیان٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

دریافتی:

به يك عكس
مجید نفیسی
blog_ez
به یاد عزت طبائیان

در ميانِ باغچه ايستاده اي
و گُلبوته هاي سرخ
دامنت را پوشانده اند.
انگار بر سرپنچه ها رفته اي
تا چشم اندازِ آنسو را بهتر ببيني.

افسوس!
در ميدانِ تير به خاك افتادي
بي آنكه قامت من ترا بپوشاند.

چشم اندازِ آنسو چه كوتاه بود
اما عشق ما
همچنان خَدنگ مانده است.

        29 اوت 1986

To see the picture please click at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/5370/

To a Picture

By Majid Naficy

In Memory of Ezzat Tabaian

I see you in the middle of a garden
The red rose bushes
Have covered your skirt.
You seem to be standing on tiptoe
To get a better view of the other side.

Alas! You fell down in the execution field
Before my body could cover you.

How short was the landscape of the other side!
But our love still stands upright.

        August 29, 1986


۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

سخن عشق: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

سخن عشق

barzin azarmehr



ای دلرباترین عروسِ سرزمین‌های بکر

بر بندیان ِ این شب ِ بیداد بُن بگو!

چندین و چند خوشه و خرمن  ز ملک  ِ عشق

گرد آوریم و بر سر راهت بگستریم

تا شور آفرینی رقص  ِ پرناز  ِ بهارانه ات را،

بر شاخسار ِ زمستانی و

شب گرفته ی دل ها،

و شکوفایی گلدانه‌های شبنم ِ پر ناز و کرشمه ات را،

بر کویرعطشان ِ جان ها،

درودی شایسته گفته باشیم؟!

*

ای دلارا‌ترین عروس ِ سر زمین‌های  بکر

آغوش ‌ باز کن!

با بندیان  ِ این شب ِ بی وصل راز و نیاز کن!

با ما بگو

چندین و چند خرمن  ِ گل ،باید این زمان

از قلب ِ عاشقان،

تا ما به جان و دل

گرد آوریم وبر سرِ راهت بگستریم؟

 

جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)


۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

من در ميانه ي دو موج زاده شدم٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

دریافتی:

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

آزادی: جعفر مرزوقی (برزین آذر مهر)

آزادی

mazroughi,jafar,barzin azarmehr!







از دوریت ، جانم به لب ،ای یار ،ای یار

بر لب نه‌ام جز نام تو ، در این شب تار

بی تو چه آسان، هر کجا، برپایی دار

بر مردمان  ِ غرقه در گرداب  ِ ادبار

 

جعفر مرزوقی (برزین آذر مهر)


۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

هرگز: جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)

هرگز

barzin azarmehr!










ھرگز نگردد این د ر،
بی عزم کارگر، بر پاشنه ی دگر !
ھرگز نگردد این د ر،
تا عنکبوت یأس ،بی‌وقفه می تند
برگردِ ما قفس!
ھرگز نگردد این د ر،
تا جغد انزوا،
هو هو کنان به در ، بیهوده می دهد
هر فرصتی هدر!
ھرگز نگردد این د ر،
تا پَر کَند، نفاق ، با دست اختناق ، از بالِ اتفاق!
ھرگز نگردد این د ر،
تا کاه ِ باد بَر، درشام  ِ پر خطر،کوهی ست در نظر!
ھرگز نگردد این د ر،
تا دانشی دگر، در چنته ی بشر، ناگشته باور،
درمرز نیک و شر!

جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)

۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

كودك و دريا٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

كودك و دريا

majid naisi





مجید نفیسی

دريا گفت: "كودك را به من بسپار!
گهواره ي امواج من
از دستهاي خسته ي تو زيبنده تر است."
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
چون گُلي مي نمود
شُكفته بر سينه ي من.
خم شدم تا به صدفي
اين هرزه گوي پير را از خود برانم
شگفتا! بر سينه ي شني خاك
شيشه ي خالي آبجويي يافتم.
"آه اي دريا، دريا، دريا!
آيا ارمغان تو اين است؟
اين است آن موسايي كه از بارگاه فرعون برگرفتي
تا اين سوي اقيانوس
در پيش پاي من زمين بگذاري؟
از دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
و شهرهاي شلوغ هند
و بيشه هاي بكرِ سرانديب
و آبهاي سبز گذشتي
تا اينچنين به ريشخندم بگيري؟
تُفي به ريش سفيدت!"

"آزاد" تكان نمي خورد
انگار به مكالمه ي من و دريا گوش مي داد.
شيشه ي خالي را پرتاب كردم
تكاني خورد و در موج ناپديد شد.
"من راهِ درازي آمده ام
از آبهاي گرم اقيانوس هند
تا تبعيدگاهم درين كرانه ي "آرام"
و اينك تو
كه ساحل را به ساحل پيوند ميدهي
چنين نمك به زخمَم مي پاشي؟
آخر اي هرزه گوي پير
در دستهاي خالي خود چه داري
كه به آن مي بالي؟
جز گوش ماهيهاي لب شكسته
جز شيشه هاي خالي؟
در گهواره ي امواج تو
از كودكانِ زندان و تبعيد خبري نيست
از قبر گمشده ي برادرم
از قلبِ تير خورده ي همسرم اثري نيست
نه نشاني از چشماني كه پژمرد
نه يادي از انقلابي كه افسرد.
بهارِ آزاديِ من كو؟
شورشِ خانه سازي
و جوششِ نفتگران كو؟
بستنِ كاخها
و گشودنِ آغوشها كو؟
شكستنِ وهم كهن
و ريختنِ طرح نو كو؟
از بنديانِ اوين چه خبر؟
از آوارگان جنگ
از آرزوهاي بي حاصل
از شهرهاي ويران
از كُردِ خون چكان
از زنِ كفن پوش؟
مرا بگو
كه اينهمه به انتظارت نشستم
مرا بگو
كه هر عصر به پيشوازت آمدم
تا بر زخمهاي خود مرهمي بيابم
ولي جز رفت و آمدِ امواجِ بي اعتناي تو
چه يافتم؟"

"ازاد" تكاني خورد
پتوي او را گشودم
چشمانش از هميشه درخشنده تر مي نمود.

"آه آزادِ من، آزاديِ من!
در سرزمين بيگانه به دنيا آمدي
در چشمانت اما
سوسويي از آن سرزمين دور مي بينم.
بر زخمهاي من مرهم خواهي گذاشت؟
از آرزوهاي من سخن خواهي گفت؟"
دستهايش را به اطراف مي چرخاند
گويا مي خواست چون رهبر اركستري توانا
به امواج خشمگين دريا
و حرفهاي ديوانه وار من
هماهنگي دهد.
"نه! اين سزاوار نيست
از آن همه آرزوهاي بربادرفته
شيشه ي خالي آبجويي به ارمغان آورده است
و اكنون از من مي خواهد
كه ترا اي كودكِ آرزوهاي آينده
به گهواره ي امواج او بسپارم.
اگر به آبت افكنم
ترا به بوشهر يا معشور خواهد رساند؟
در صندوقِ سربمُهرت
به تو شير خواهد داد؟
و آروغت را به موقع خواهد گرفت؟
ترا چون موسايي
به فرعون گِزيدگانِ آنسوي ساحل
به هديه خواهد داد؟
آه آزادِ من!
آيا ترا به كوچه هاي گرمازده
به باغهاي گُر گرفته
به دشتهاي خالي
به كوههاي خاموش خواهد برد
تا به پژواكِ قيل و قالِ كودكانه اي گوش دهي
كه روزگاري محفل دوستانه ي ما را آكنده بود
و اكنون در ميدانهاي تير
به خاموشي گرائيده است؟
آيا جوانه هاي تازه را خواهي ديد
و به كودكانِ نورسيده خواهي گفت
كه اين تبعيدي نخفته است
كه قلبِ او هنوز
با قلبِ آنان مي زند؟
بگو اگر چنين است
ترا به گهواره ي امواج او بسپارم
كه شايد فرعون، خود منم
و تو موسايي كه مرا وامي گذاري
تا طرحي نو دراندازي."

با دستهاي ناتوان خود
بر سينه ي شني خاك گودالي كندم
"آزاد" را در آن نهادم
و به آب زدم.
در هياهوي موج
فريادِ بچه ها را مي شنيدم
كه در تپه هاي اوين تيرباران شدند.

"نه اي دريا!
چرا گُلِ سينه ي خود را
به سوي تو پرتاب كنم؟
چرا خود موسايِ تو نباشم؟
مرا در گهواره ي امواج خود بپيچان
از نهنگها و كوسه هاي خود مترسان
از سرانديب و چين و ماچين بگردان
تا آبهاي خليج
تا دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
تا آفتابِ عريان
تا سلامها و خسته نباشيها
تا كاسه هاي آبِ خنكِ دوستي؛
اي هرزه گوي پير!
اگر ترا اندك تواني هست
مرا فروبَر و به آنسو بازگردان."

به آبِ سبز كه رسيدم
برگشتم و نگاه كردم
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
خفته مي نمود.
در موجِ خشمگين
ديگر چيزي نديدم.

        ژوئن 1988




http://www.iroon.com/irtn/blog/5321/

Child and the Sea
by
Majid Naficy


The sea said: "Surrender the child
The cradle of my waves is more deserving than your weary arms."
Azad in his blanket and ruffled cap
Looked like a flower
Blooming on my chest.
I bent to pick up a shell
To chase this old babbler.
Surprise! I found an empty beer bottle
On the sandy crust of the ground:
"Oh, sea, sea, sea
Is this your gift to me?
Is this that Moses
Whom you picked up from Pharaoh's court
To place at my feet
On this side of the ocean?
You passed from the open arms of my homeland,
Crowded cities of India,
Virgin jungles of Ceylon
And vast green waters
Just to mock me!
I spit on your white beard!"

Azad was calm
As if he was listening
To my conversation with the sea.
I threw away the empty bottle.
It bounced and disappeared in a wave:
"I have come from far away
From the warm waters of the Indian ocean
To my exile on this Pacific side
And now you, who connect shore to shore
Pour salt on my wounds.
Oh, you old babbler!
What do you have in your hands
That dares you to boast?
Only jagged shells and empty bottles.
In the cradle of your waves
There's no place for children of prison and exile.
There is no sign of the lost tomb of my brother
Or the shattered heart of my executed wife.
No trace of my eyes that became impaired
No remembrance of the Revolution that was crushed.
Where is my Spring of Freedom?
Where is the rebellion of shack-builders
And the uprising of petroleum workers?
Where is the shutting down of palaces
And opening of welcoming arms?
Where is the destruction of old illusion
And the creation of new vision?
What news of Evin prisoners
Or of war refugees,
Barren dreams and ruined cities,
Bleeding Kurds and shrouded women?
Curse me who waited so long
Coming every evening to welcome you
And find a remedy for my wounds
But what have I found?
Only the movement of your heedless waves."

Azad moved,
I opened his blanket
His eyes seemed brighter than ever before:
"Oh, my Azad!*
My freedom!
You came into the world
In a foreign country
But, I see in your eyes
A flickering light of my homeland.
Will you sooth my wounds?
And speak of my dreams?"
Azad waved his hands
Like a capable conductor
As if he wanted to create harmony
Between the raving waves and my frantic talk:
"No, it's not fair!
Of all those bygone dreams
It has brought back an empty beer bottle.
Now I'm to surrender the child of my hope
To the cradle of its waves.
If I throw you into the water
Will it carry you to Bushehr or Mashur?
In your sealed box
Will it feed you milk
And burp you on time ?
Will it give you, as a Moses
To the people on the other shore?
Ah,my Azad!
Will it take you
To the sun-drenched alleys,
To the burned-out gardens,
To the empty plains
And the silent mountains
So that you listen to the echo
Of the child-like banter
Which once filled our friendly circle
And now is silenced in the execution fields?
Will you see the new shoots
And will you say to the tiny infants
That this exile is not sleeping
And his heart still beats with theirs?
Tell me whether this is so
I will then throw you into the water.
Perhaps I am a Pharaoh myself
And you a Moses,
Who will abandon me
To create a new vision."

With my weak hands,
I dug a pit to shelter Azad.
And I slipped into the water
In the fury of the waves
I heard the outcries of my pals
Who were executed in the Evin hills:
"No!
Why should I throw my chest-flower
Toward you, oh sea?
Why should I not be Moses?
Wrap me in the cradle of your waves
And do not scare me
With your whales and sharks.
Carry me beyond China, India and Ceylon
To the waters of the Persian Gulf
To the ever welcoming arms of my homeland
To the naked sun
To the `hi there`s and `howdy`s
To the cool water jugs of friendship.
Oh, you old babbler
If there is a shred of strength in you
Swallow me and take me back to the other side."

When I reached the green water
I turned back and looked at Azad
In his blanket and ruffled cap.
He seemed to be asleep.
In the raging wave I saw nothing else.

                                                                July 1988

*- Azad means “free” in Persian.

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

دختر اصفهان: مجید نفیسی

دریافتی:

دختر اصفهان


majidnaficy_260_2 (2)
مجید نفیسی

پس از شنيدن خبر اسيدپاشي به زنان اصفهان

دختر اصفهان! دوستت دارم
بخاطر جسارتِ زيبايت.

اگر بايد چادر سر كني
مي گذاري تا روي شانه ات فروبلغزد.
اگر بايد روسري به سر اندازي
مي گذاري تا فرق سرت پس نشيند.

آن كس كه بايد رو بگيرد
مردكِ بيماري ست
كه امروز ريش و دستار گذاشته
تا ناتوانيَش را بپوشاند.

اگر از آسمان اسيد ببارد
يا از زمين خون بجوشد
دختر اصفهان!
چهره ي زيبايت را مپوشان
دست دلدارت را بگير
از كنار رودخانه ي بي آب بگذر
و با آن لهجه ي شيرينت
از دوست داشتن بگو.

        20 اكتبر 2014


"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)
 

خام خیالی ...: جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)

خام خیالی ...

barzin azarmehr!


سیمرغک دروغ

شیرانه سهم خویش چو از فتح قاف یافت

کرد دشمنان بهانه ،

                          در آمد به شکلِ دال !

از رهروان هر آنچه توانست سر بکند

برچید پَر ز هر که به سر داشت شورِ باز

با این خیال خام که نبیند در اوج باز

بال و پر ی گشوده به پرواز!

 

جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)