۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

بازگشت واعظ٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

بازگشت واعظ
nafisi,majid

مجید نفیسی

واعظ را دیدم که از کوه بازگشت
و بر سکوی نجات غریق ایستاد
با شانه هایی سنگین.
ماهیان با چشمهایی بی پلک
به او نگاه می کردند
و مرغان دریایی
بر فراز سرش صلیب می کشیدند.
خورشید به نیمه ی آسمان رسیده بود
و سایه از جسم جدایی نداشت.
دریا منتظر می نمود
و شن، آغوش گشوده بود.
آنگاه واعظ از پلکان فرود آمد
و در میان امت ظاهر شد.
زنی با پستانهای باز در خواب بود،
مردی از تنش شن می سترد
و کودکی با بیلچه ی قرمزش نقب می زد.
باد بوی کرم آفتابگیری می داد
و پیرمردی با دستگاه سکه یاب
شن ها را زیر و رو می کرد.
واعظ از سستی شن خسته شد
و به استواری جاده بازآمد.
اسکیتهایش را بپا کرد
و الواح گلی را بر زمین فروریخت.
وقتی که به لبه ی جاده بازآمدم
او را دیدم که دوباره باز می گشت.
می دانستم
عینک دودی اش را جا گذاشته بود.

14 ژوئیه 1994




                    Return of the Preacher 
  
     By Majid Naficy 
  
I saw the preacher back from the mountain 
Standing on the platform of a lifeguard's cabin 
With a heavy load on his shoulders. 
The fish were looking at him through their lidless eyes 
And the seagulls were crossing over his head 
The sun had reached mid sky 
And shadows were not separate from bodies 
The sea was waiting 
And the sand had opened its arms 
  
Then the preacher descended the wooden stairs 
And appeared among the nation. 
A woman was topless and asleep   
A man was shaking sand from his back 
And a child was digging a tunnel with a red shovel 
The wind smelled of suntan lotion 
And an old man searched with a coin detector. 
The preacher got tired of the loose sand 
And walked to the firm path 
He put on his skates 
And threw down his clay tablets 
  
When I returned to the path 
I saw him coming back again 
I knew... 
He had left his sunglasses 
  
                                  July 14, 1993 
Please like me at: 
http://www.iroon.com/irtn/blog/1756/

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642

۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

به یک جنگ آزموده٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

به یک جنگ آزموده

nafisi,majid

مجید نفیسی

چه چیز ترا واداشته
که درین سالهای خانه بدوشی
و سرگردانی در خیابانها
به تکه شعری از خیام بیاویزی
و امروز آنرا برایم بخوانی؟
از هفته بازار سانتا مونیکا بازگشته ام
به ایستگاه اتوبوس
با میوه ها و سبزیها.
خوشه ای انگور بتو پیشکش می کنم
که چون انگورهای سرخ تاکستان پدرم
در ایران
خوشمزه است.
تو همچنان که دانه دانه
آنها را بدهان می گذاری
رباعی زیبائی از خیام را
در ستایش دختر رز می خوانی.
سالها پیش آنرا
از سرباز دیگری در ویتنام شنیده ای.
26 اکتبر 2011



To a War Veteran

 

By Majid Naficy

 

What has made you

Cling to a piece of Khayyam’s poetry

In all these years of homelessness

And wandering on the street

And Read it to me today?

I have returned from Santa Monica Farmers’ Market

To the bus stop

With fruit and vegetables.

I offer you a bunch of grapes

Which is delicious

Like the red grapes of my father’s vineyard

In Iran.

As you put them in your mouth

One by one

You read a beautiful quatrain by Khayyam

In praise of the daughter of the vine.

You have heard it years ago

From another soldier in Vietnam.

                        October 26, 2011

Please like me at:

http://iroon.com/irtn/blog/1723/ 

 

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

در اردوی «بیگ سِر»٬ بفرسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

در اردوی «بیگ سِر»
nafisi,majid

مجید نفیسی

یک
سگ در کنار آتش است
و چوبدستی در سایه ها
چشمها پر دودند
لبها پر سخن
و اشباح، سرگردان
فردا به جنگل می رویم
برای دیدن آبشار
و من چوبدستی ام را
با خود خواهم آورد
دو
چوبدستی مرا نسوزانید!
جنگل پر از هیمه است
منهم آتش را دوست دارم
با خنده ی جرقه ها
و رقص پریهاش
چوبدستی من کجاست؟
می روم که هیزم بیاورم
سه
چادرخواب من کوچک است
چکمه هایم را بیرون می گذارم
صبح که آنها را به پا می کنم
جورابهایم خیس می شوند
به سراپرده ی همسایه نگاه می کنم
و سگی که از پسِ درِ توری
به من پوزخند می زند
چهار
می خواهم دستهایم را بشویم
و گوشت ها را سیخ کنم
صابون کجاست؟
شیر آب، حرف می زند
با گودال آب زیر پایش
و جاصابونی ی بی سرنشینی که روی آب
همچنان تاب می خورد
پنج
تخم مرغ ها را برده اند
پوسته هایشان هنوز
روی علف ها پیداست
باورکن راکون ها دزد نیستند
دارند صبحانه را آماده می کنند
تا ما بربری ها را گرم کنیم
آنها با تابه های پر برمی گردند
شش
چند بار بر گرد تو نشسته اند
و از زندگی خود سخن گفته اند؟
آتشدان سنگی، رازدار است
و در دل خاکستری اش
برای همه جایی هست
هفت
"خوشا ستم کِشان
که وارث زمین خواهند شد"
*
یک روز در این کوره ی متروک
درختها را می سوزاندند
و اینک از درون دودکش آن
پرچم سبز شاخه ای تاب می خورد
هشت
خرسنگ پیر در کنار دریا
به نماز ایستاده است
با دستاری بزرگ و قامتی خمیده
و پرندگان دریایی بر فراز آن
تکبیر می گویند
نه
همچادر من عادتی غریب دارد
هنگام خواب، "پول پول" می کند
و هنگام سرشکن کردن پول
پیدایش نیست
ده
ذخیره ی شراب ته کشیده
و میخانه ی "اونا" بسته است
"با نیم بطری تکیلا چطورید؟"
همسایگان ما چه بخشنده اند!
امشب در کنار آتش
از شعرهای "جفرز"
*
 می خوانیم
آیا آنها هم از "سپهری" خواهند خواند؟
29 مه 2001
*
-
Big Sur
 منطقه ی زیبایی ست در کالیفرنیای مرکزی، نزدیک به اقیانوس آرام، با چندین پارک جنگلی.
*
-
 از انجیل متی 5:5
.*-
Robinson Jeffers
 (1962-1887) شاعر عرفانی و طبیعت گرای کالیفرنیا که با زنش
Una
 در بیگ سر زندگی می کرد و مانند سهراب سپهری در شعرهایش عشق به طبیعت را با وحدت وجود
درهم می آمیخت.


 
Camping in Big Sur
by
Majid Naficy

I
The dog is near the fire
And the walking stick in the shadows.
The eyes are full of smoke
The lips full of words
And the ghosts are wandering.
Tomorrow we'll go to the forest
To see the waterfall
And I'll carry my walking stick.
II
The forest is full of firewood.
Do not burn my walking stick.
I, too, love the fire
With its laughing sparks
And dancing fairies.
Where is my walking stick?
I'm going to find more firewood.
III
My tent is small.
I put my boots outside.
When I put them on in the morning
My socks become all wet.
I look at my neighbor's huge tent
and his dog behind the screen door
Grinning at me.
IV
I want to wash my hands
And skewer the meat.
Where is the soap?
The faucet is talking
To the puddle beneath
And a pilotless soap dish
Wandering on the water.
V
The eggs are gone
But their shells are still visible
On the yellow grass.
Believe me
Raccoons are not thieves.
They are making the breakfast.
As soon as we toast the bread
They'll be back with frying pans.
VI
How many times
Did they sit around you
Telling their stories?
The campfire holds secrets
And in its grey heart
There is room for everyone.
VII
"Blessed are the meek,
For they shall inherit the earth.".*
Once in this abandoned kiln
They used to burn the trees
And now out of the chimney
A green flag
Is waving in the wind.
VIII
A grey boulder is praying
Toward the sea
With a big headgear
And a bending back
And the sea gulls overhead
Say "Amen!"
IX
My tentmate has a strange habit
He snores "Money! Money!".
But at the time of sharing the expenses
He does not show up.
X
We have run out of wine
and the Una's tavern is closed.
"How about a half bottle of Tequila?"
Our neighbors are generous.
Tonight, around the campfire
We will read from Jeffers*
Will they be reading from Sepehri?*
--
May 29, 2001

*- Matthew, 5:5
*- Robinson Jeffers (1887-1962) A Californian Isolationist, pantheist, and ecocenterist
poet who lived with his wife Una in Big Sur.
*- Sohrab Sepehri (1928-80) An Iranian pantheist and ecocenterist poet and painter.

Please like me at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/1707/

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)
 

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

راز٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

راز
nafisi,majid


مجید نفیسی

پدر! دیگر خیلی دیر شده
و تو حتی نام مرا به یاد نمی آوری.
باید همان روز دهان می گشودم
وقتی که باغبان در پایان زمستان
آخرین رده ی هیزم را
از کنار دیوار حیاط برمی چید
و ناگهان فریاد کشید: ”نارگیل! نارگیل!”
تو برف روی آن را زدودی
و گفتی: "کار کلاغ هاست.
آنها همه چیز را پنهان می کنند."
و از من خواستی تا چکش و میخی بیاورم
تا در ته آن، سوراخی بگشایی.
من به قطره های شیری رنگ نگاه می کردم
که از آن دهانه ی تنگ
به گلوی استکان می چکید
و می خواستم که آن راز را
از کاسه ی سرم بیرون بریزم.
دوازدهم اوت 2004


                            Secret
    
By Majid Naficy

Dad! It's too late now
And you cannot even remember my name.
I should've opened my mouth that day
When, at the end of winter, 
The gardener picked the last row of firewood
From behind the courtyard wall  
And suddenly cried: "A coconut!"
You brushed the snow off of it
And said: "It's the work of crows.
They like to hide everything."
You asked me to bring a nail and a hammer
And made two holes in its base.
I watched the milky juice
Dripping out of that tiny hole
Into the throat of a teacup
And I wanted to pour that secret
Out of my skull.

          August 12, 2004
Please like me at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/1690/

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

پیام کتیبه: امیر مُمبینی!

پیام کتیبه

amir mambini

امیر مُمبینی

نه شعر که پیامی به هیأت شعر است این با بهره گیری از تخیل مهدی اخوان ثالث در شعر کتیبه
«کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند»
روی و زیر و پشت و پیش یک سنگ آسیا
خطی است کین فرمان بر آن نقش است
و بسیاری بگردانند سنگ صخره‌گون هر بار
که شاید بخت گردد یار
نمی‌داند
نمی‌خواهد بداند عامه‌ی عادت
که سنگ آسیای پرستم تاریخ باشد این
که می‌چرخد به دست او
و هر رویش بگرداند
بروی جسم و جان خویش می‌راند
شما آیا ندارید هیچ
اندر حافظه چیزی از این چرخش؟
نخواندید و نمی‌دانید
چرا این کهنه فرمان است در زایش؟
سکوتی هست در پاسخ
بسان آن کتیبه تار و رعب‌انگیز
نمی‌خواهد دهد پاسخ
نه باد سینه‌سائیده بروی سنگ
نه آن باران شسته از ستم‌ها رنگ
تنها بر کتیبه این کلام تکرار میگردد
«کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند»
نمی‌بیند، نمی‌داند، نمی‌خواهد بداند
آن که می‌خواند نماز سنگ را هر روز
نمی‌خواهد ببیند
رنگ سرخ خون را اندر رگ پیغام
نمی‌داند، نمی‌خواهد بداند
کین پیام سنگ با خطی ز خون آن کسان خواناست
کو این سنگ چرخاندند
و از این رو به آن رویش بگرداندند
و زیر چرخ‌‌ها ماندند!
هلا، غمگین خلایق!
سنگ در چرخش
کتیبه یا که این تاریخ رنج‌آلود
به دست تو بروی جسم تو چرخان می‌گردد
رازی در پیام‌اش نیست جز چرخیدن این چرخ
این است حاصل پیغام
«از این رو به آن رویم بگردانید
از آن رو به این رویم بگردانید»
هر باری ندایت میدهد:
«خواهی رهایی یابی از این رنج
بگردان چرخ را از شاه سوی شیخ
یا از شیخ سوی شاه
یا از شاه سوی شاه
یا از شیخ سوی شیخ»
و دیگر بار
و دیگر بار
و دیگر بار
هلا پیکارجوی عادت دیرین!
پیامی نیست روی سنگ
اندر مغز تو حک است این پیغام
و تا این مغز عادت را نگرداند
تمام خلق این بازی بگرداند!

برگرفته از اخبار روز

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

هنگامی که زندگی ام به بادی بند بود٬ به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

هنگامی که زندگی ام به بادی بند بود

nafisi,majid

مجید نفیسی

هنگامی که زندگی ام به راستی
به بادی بند بود
دریافتم که باید به زندگی لبخند زد
و هیچ چیز را ناچیز نگرفت.
دو پرستار زن و مرد
مرا از راهرویی تاریک گذر دادند
که چون پل چینواد باریک بود.
در پستویی
رخت هایم را کندم
توی کیسه ای گذاشتم
و خواب جامه ای به تن کردم
با شبکلاهی
و جفتی چارق پارچه ای.
سپس بر تختی دراز کشیدم
پسرم از من عکسی گرفت
پزشک بیهوشی، نام شب را گفت
و من در پرده ای از مه گم شدم.
وقتی چشم گشودم
نام خود را شنیدم.
پسرم، دندانکَم را به دستم داد
و ساعت را به من گفت.
آنگاه تا سه روز با دلهره به سر بردم
زیرا نمی دانستم که روده ام
پس از بریدن و دوختنِ جراح
کار خود را از سر خواهد گرفت
تا اینکه روز چهارم، بادی غافلگیرانه
گذار خود را از روده ی بزرگ من اعلام کرد
و من دانستم که به جهان زندگان بازگشته ام.
پسرم را به یاد آوردم
در نخستین روزهای زندگی اش
که پس از اولین شکم رَوِش
از روی رضایت
با خود لبخندی زد.
پس به تک تک پرستاران
در هر دو پاسِ شب و روز لبخند زدم
و گفتم که دوستشان دارم
و از خانمِ کف ساب پوزش خواستم
که هنگام بیرون کشیدن لوله ی سرم از دست راستم
خون کف اتاق را آلوده کرده
و اینک به کلامی از خورخه لوئیس بورخس می اندیشم
که پنجشنبه ی آینده
هنگام باز کردن بخیه ها
می خواهم به جراح آرژانتینی ام بگویم.
21 آوریل  2013

When My Life Was Tied to a Wind

By Majid Naficy

When my life was literally
Tied to a wind
I realized that one must smile at life
And take nothing for granted.

Two nurses, a man and a woman,
Made me pass through a dark hallway
Which was narrow as Chinvad Bridge. *
In a closet
I took off my clothes
Placed them in a bag
And put on a gown
With a nightcap
And a pair of cloth booties.
Then I laid on a bed.
My son took my picture.
The anesthesiologist told me the name of the night
And I got lost in a dense fog.

When I opened my eyes
I heard my name.
My son gave me my denture
And told me the time.
Then for three days
I lived in panic
Because I did not know if my intestine
Would resume its function
After the surgeon’s cut and suture.
On the forth day
A wind took me by surprise
Announcing  its passage
Through my large intestine
And I understood that I had returned
To the world of the living.
I remembered my son
In the first days of his life
When after his first bowel movement
He smiled to himself
With satisfaction.
So I smiled at nurses one by one
In both night and day shifts
Saying that I loved them,
And I apologized to a mopping lady
Because when taking out the IV tube
From my right arm
The blood had stained the floor.
Now I am thinking of Jorge Luis Borges’ words  
Which I want to tell my Argentinean surgeon
When removing my stitches
Next Thursday.

                        April 21, 2013

*- In Zoroastrianism, it is a sifting bridge which separates the world of the living from the world of the dead. All souls must pass through this bridge upon death. In Islam, there is a similar concept called the Bridge of Sirat.

Please like me at: 
   
  

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)



۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

اعترافات عاشقی صادق برای دلبرک جفاکارش به فریبرز رئیس‌دانا: سعید سلطانی طارمی!

اعترافات عاشقی صادق برای دلبرک جفاکارش

reisdana,farebourz

به: فریبرز رئیس‌دانا

سعید سلطانی طارمی

  ذوق می‌کنم
باورت نمی‌شود چه حس روشنی
در کنار تو به من
دست می‌دهد،
انفرادی وسیع من اگرچه فکر را
باز می کند
و به پشت پرده‌ی خیال‌های ظاهرالصلاح روشنی می‌افکند
لیک در کنار تو تمام دکمه‌های حسی‌ام
باز می شوند
و عواطفم به اوج می‌رسند
وای، وای، وای...
چشم های وحشی تو بی دریغ
سِحر می کند مرا.
کاش شیخ چشم های وحشی تو را
خواب دیده بود
تا کمال شاهکار‌های خویش را
نقش آب دیده‌بود
فکر کن،
این اطاق لخت یخ زده
این چراغ مستِ راست‌تاب
این چهارپایه ی هزارساله ی خشن
این...
باورت نمی شود تمام گوشه های گنگ زندگی
با تو دلپذیر می شود.
می زنی؟ چقدر خوب می زنی!
کیف می‌دهد کشیده‌ات
فکر گوش من نباش
دست‌هات را بپا
دست‌هات، درد که نکرد؟
داد می زنی؟
گرچه نعره های تو به زندگی
رنگ می دهد
فکر این‌که تارهای صوتی شما
ممکن است ملتهب شوند
روز و شب عذاب می‌دهد مرا
آه،
باورت نمی‌شود چقدر نازک است
شیوه‌ی سوال‌کردنت!
باورت نمی‌شود که اعتراف،
                            اعتراف،
                               اعتراف کن
از دهان تو به بوسه‌های نازنین‌ترین زن جهان
طعنه‌ می‌زند
کاش شیخ بود و می‌شنید نعره‌ی تو را.

درک می‌کنم
تو به خاطر من است نعره می‌کشی
دمبدم کشیده می‌زنی
این چهار پایه را
زیر من به ناگهان
واژ‌گونه می‌کنی
درک می‌کنم چقدر لطف می‌کنی
وقتی این قپان باشکوه را به دست‌‌هام می‌زنی
درک می‌کنم چقدر رنج می‌دهی به دست و پای خویش.
احتیاج نیست خشمگین شوی
هرچقدر خواستی
اعتراف می‌کنم.
اعتراف می‌کنم که آفتاب
عامل شب است
ماه پایگاه دشمن است
تیر یک خبرنگار خائن است
زهره مطربی است خود‌فروخته
و زمین ، زمین بی‌نوا
هیچ‌وقت گرد و گردشی نبوده در فضا
تابت و مسطح است
مثل مستطیل یا اگر اراده‌ی تو دایره‌ست. دایره.
من؟
من که از قدیم آلتم
آلت کثیف دست هرکسی تو خواستی
آه،
این چراغ، این چراغ
بی‌نصیب می‌کند مرا
از مناظر شما.
بازهم که می‌زنید
دستتان ،
دستتان خدا نکرده درد می‌کند.
من که اعتراف می‌کنم
اعتراف می‌کنم که آفتاب
با نرینه‌ایزدی کبود چشم
پشت کوه قاف کارهای ناپسند می‌کند
اعتراف می‌کنم که ماه
یک شب از دریچه‌ای که زیر سقف خانه است
در اطاق من حلول کرد
اعتراف می‌کنم که بوی یک زن جوان اطاق را
لولِ لول کرد.
من از این که بی‌اراده در اطاق بوده‌ام
توبه می‌کنم
توبه می‌کنم، نزن، اگرچه ضربه‌های تو به شیر و قهوه و عسل
                                                                      ناز می‌کند.
من که مست فحش‌های نازک توام
اعتراف می‌کنم تو را شبی
خواب دیده‌ام:
صبح بود و آفتاب می‌دمید
و تو در کویر بی‌نهایتی به سوی دور دست‌های شعله‌ور
در میان اشک‌ و آه من
محو می‌شدی
و صدای بارشی مدام
در فضا شکفته‌بود....
ذوق می‌کنم.

۱۱/۱۰/ ۹۱

  برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

چند شعر تازه حول و حوش بازار مکّاره انتخاباتی و ...: محمد جلالی چیمه (م. سحر)!


چند شعر تازه

حول و حوش بازار مکّاره انتخاباتی و ...

sahar

محمد جلالی چیمه (م. سحر)
انتخابات در یک نظام استبدادی *

این گفته ام از سخنوری در یاد است :
آنجا که وطن اسیرِ استبداد است ،
گر رأی کسی منشاء تغییری بود ،
کِی حاکم ، حُکمِ رأی دادن داده ست؟
..............................................

* سخنی ست منسوب به مارک تواین ، نویسنده آمریکایی
                          □□□
می گویند:« هاشمی می آید!»

چنین که کارِ جهان، جمله ریش در ریش است
بگو به کوسه که گُرگِ تو بهتر از میش است
بیا بیا که ازین گلّــه داد بستانی
که دیگِ قیمه به بارست و سور در پیش است !


نام نویسی
طبق اخبار رسانه ها ، نیرو های نظامی و امنیتی سید علی ، اطراف خانه سید محمد را محاصره کرده اند تا مانع نام نویسی او در انتخابات شوند :

چون پیرزنی که چرخ ریسی نکند
این مرتبه خاتمی رئیسی نکند
عُمّالِ علی راهِ عبورش ندهند
تا بارِ دگر نام نویسی نکند !

       □□□
من رأی می دهم
من رأی می دهم به الاغی که قبل ازین
او را الاغ های دگر رأی داده اند
افسار او کشیده و آورده اند پیش
پالان بادکرده به پشتش نهاده اند
ریشی دراز بر زنخش بسته اند و بند
از پوزه اش به هرزه دُرایی گشاده اند
من رأی می دهم به سگ زرد یا شغال
کاین هردو تخم یک خر و یک خانواده اند

               ***
این رأی من وظیفهء تاریخی من است
وز روشنای رأی من این خانه روشن است
سی سال رأی داده و خر برگزیده ام
وینگونه استراتژی من مدون است
من رأی می دهم که شود رهنمای خلق
گرگی که در کمین و امینی که رهزنست
محجورم و صغیر م و در کشتزار دین
خارم خلیده در دل و خاکم به خرمن است
              ***
تا کاروان به شبرو دین واسپرده ایم
خوشبخت خیل رهزن و بیچاره میهن است

.............................................
پاریس 8.4.2009
* این قطعه هم در سال 2009 برای انتخابات پیشین سروده شده اما همچنان مناسب روزا ست

               □□□
این شعر هم سرودهء همین روزهاست :

حفظ نظام
تا حفظ نظامشان شعاراست
فرمان خدا طناب ِ دار است
تزویر و ستم خلیفة الله
نامردمِ دون ، طلایه دار است
انسان به لجن نشسته کشتی ست
ایران به بلای دین دچار است
طاعون و فنا مشاور الملک
بیداد مدّبر الدیار است
دین آلتِ قهر و کین مِن المَهد
در چنگ ِ ددان اِلی المزَار است
قران تبری ست بسته بر فقه
زان نانِ فقیه در تغار است !
انسان به نظام می فروشند
تا دیگِ نظامشان به بار است
ایران لب پرتگاه تاریخ
جولانگه شیخ ِ نابکار است

ایرانی اگر به پا نخیزد
آینده او تباه و تار است !

9/5/ 2013Haut du formulaire
               □□□
این شعر هم با اندیشیدن به همین حال و هوا و همین اوضاع زمانه ما و کشور ما سروده شد
و نقل آن در همین صفحه بیم ناسبت نیست :
گــــورتــــان را گـــُم کــنیـــــد....

ای که کردستید بازارِ ستم ، دین و خداتان را
«کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هاتان را» *
فقه وجدانسوزتان جز دام تزویر و رذالت نیست
گرچه بی وجدان ، روا دارید ننگ ِ نارواتان را
هرچه بیماری ست از ذات شما ساری ست بر این خاک
مرگ حوشتر باد اگر بیمار بپذیرد دواتان را !
دین تبر کردید و سرو افکن به جان جنگل افتادید
خون فروپوشانده در بیداد گاهان جای پاتان را
مردم ایران ندیده ست از مغول آنچ از شمایان دید
برنخواهد تافتن زین بیشتر جور و جفاتان را

گورتان را گم کنید از عرصه ء تاریخ این کشور
بیش ازین با خون مگردانید سنگ آسیاتان را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ــ وام از اخوان ثالث

11/5/2013
پاریس
http://msahar.blogspot.fr/

زاینده رود مجید نفیسی

زاینده رود
nafisi,majid

مجید نفیسی

برای نفیسه
انگشت بزن! انگشت بزن!
هر آنچه خورده ای پس خواهی داد:
تلخ ها، ترش ها و شورها
پسابه های رود، لجن و لای
دروغ ها و سرنیزه ها
آه چه میگویم من
ایستاده در غرفه ی تاریک پل
پشت به دیواره ی سنگی
گاه بیدار و گاه خواب
تا چشم کار می کند
آب است، آب
برفابه ی قله های بلند
های و هوی بزها
مشک های پر باد
کِل کِل زنها
و نقاره ی توشمال
ضرب چوبدستی ها و رقص چوخا
برفی که از پستان زردکوه دوشیده می شود
از نیای مادری
از قبیله ی پدری
از قوم باستانی
از غم ها و شادی های مشترک
از چرخیدن بر کوه ها
و درآمیختن با دره ها
از غم غربت لربچه ای وامانده از کاروان
از تیر دردی که پستان زائو را
به شیر می نشاند
تا دشتهای تشنه
تا بوی خوش شالی
تا بوی گس بید
تا بوی جوانه ی چنار
تا تبریزی ها
تا کبوده ها
تا درختان گونجانی
سیبری ها و سیب ها
تا لاله ی سرنگون فریدن
تا بادام شیرین سامان
تا شالی سبز لنجان
تا نگین سرخ آتشگاه
تا چشم باز ماربین
با کارگر لر
با میراب ریز
با بوجار کله
با باغدار سده
با چوبدار دنبه
سوار بر بستنه ی الوار
ترا دق الباب می کنم
ای شهر کهن!
تا در رگهای تو به گردش درآیم
تا جوزدان، تا نیاسرم
تا سرلت، تا رکنی، تا تلواسگان
تا زنگ دوچرخه، تا بوق کارخانه
تا تاق تاق مس
تا عطر زعفران
تا بوی گلاب
تا میدان نقش جهان
تا چوبه های دار
تا چشم های ملتهب
تا تن های آویزان
تا کوچه های تنگ
تا دیوارهای بلند
تا درهای بسته
تا چادر، تا زندان
تا تابوت، تا پولاد
تا رخوت
تا رسوب آب
تا خمیازه ی رود
در دشتِ دشتی
در ریگزار ورزنه
در باتلاق گاوخانی.
چرا تو را زنده رود نامیدند؟
مگر به مرداب نمی ریزی؟
بگذار تو را از نو بزایم
در قله های کودکی
در چشمه سار بی مرگی
و تو را تکرار کنم
تا کوهپایه های سبز
تا دشتهای روشن
تا کارون همزاد
تا خلیج باز
تا اقیانوس گرم
تا هوای آزاد
نه به ریگزار
نه به مرداب
نه به ...
انگشت بزن! انگشت بزن!
هرآنچه خورده ای پس خواهی داد:
تلخ ها، ترش ها و شورها
پسابه های رود، لجن و لای
دروغ ها و سرنیزه ها
آه چه می گویم من
آیا با این بطری خالی
به مرداب گاوخانی خواهم ریخت!
یا از غرفه ی تاریک این پل
به بیشه های ماربین
به شالیزارهای لنجان
به باغ های سامان
به دشتهای داران
به کوهرنگ
به زردکوه
بازخواهم گشت
تا به دریاهای آزاد بپیوندم؟
اول دسامبر 1987


 
                        Zayandeh River*

By Majid Naficy

For Nafiseh

Use your finger! Use your finger!
You will throw up what you had:
The bitter, the sour, the salty
Floating refuse and sludge   
Lies and bayonets.
Ah, what am I saying
Standing in the dark alcove on the bridge  
Leaning against the stone wall
Sometimes awake, sometimes sleeping?

As far as one can see
There's water, water and water
Snow melted from high summits
Bleeting sheep and goats
Floating waterskin boats  
Ululating women
And kettle-drumming men
Dancers with twirling sticks  
And whirling tunics.
The snow is milked from the breasts of Zard Mountain  
From the maternal stock
The paternal clan
And the ancient tribe,
From the common sorrows and joys
Wandering on mountains
And settling in valleys,
From sorrows of a nomad child
Separated  from his caravan,
From the shooting pain of the first milk
Filling a mother's breasts
To thirsty plains
To the aroma of rice paddies
And the bitter scent of willows
To the fragrant blooming sycamores
To white and black poplars
To wild guavas
Asian pears and apples
To hanging tulips of Feraydan
And sweet almonds of Saman
To the green rice shoots of Lenjam
The red diamond of Fire-Temple Mountain
And the open vista of Marbin,
To the migrant Lor worker
And the Riz water watch
To the thresher of Kalleh
The  fruit grower of Sedeh
And the Donbeh shepherd.

Riding on a packet of timber
I will knock on your door Oh, old city!
So through your veins I stream into your body
And your tributaries
To Jozdan
And Niasarm
To Sarlat
Rokni
And Talvasgan,
To bicycles' rings
Factorys' bells  
And coppersmiths' hammers  
To the spice bazaar
And aroma of Saffron
And rose water
To Naqsh-e Jahan Square
And its scaffolds
To terrified eyes
And dangling bodies
To narrow alleys
And high walls
To closed doors
And veils
To prisons
coffins
And cemeteries,
To the sluggish
And yawning river
And vanishing water
Into Dashti plain
Varzaneh  sands
And Gav-Khani swamp.

Why were you called a life-giving River?
Don't you pour into dead water?
Let me give birth to you again
In the summits of childhood
In the fountain of eternal life
And turn you back
To the green foothills
And open meadows
To your twin river, Karoon
Pouring into the open Gulf
And the warm ocean
And fresh air,
Not to desert
Not to swamp
Not to ...
Use your finger! Use your finger!
You will throw up what you had:
The bitter, the sour, the salty
  Floating refuse and sludge   
Lies and bayonets.
Ah, what am I saying?
Will I pour into the Gav-Khani swamp
With this empty bottle
Or from this dark alcove on the bridge
Will I return to
Marbin groves
Lenjan paddies
Daran meadows
Saman gardens
Kooh-rang
And Zard Mountains  
To join the open seas?

                             December 1, 1987

*- Zayandeh Rood, literally "fertile river", is the name of a river in central Iran.  It emanates from Bakhtiari Mountains, where nomads live. It travels through Char-Mohal region, reaches my native city, Isfahan and finally dissipates into a swamp. From the same mountains, another river by the name of Karoon travels in the opposite direction and empties into the Persian Gulf. 
Please like me at: 
http://www.iroon.com/irtn/blog/1575/  

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)