۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

روز کارگر: پروانه قاسمی !

روز کارگر

 may day,common paris

کارام ارزانتر از کار تو

بیش از تو تحقیر می شوم

کارام بیشتر از تو

بیش از تو استثمار می شوم

تو نیز تحقیرم می کنی

در خانه نیز تحقیر می شوم

تو نیز استثمارم می کنی

در خانه نیز استثمار می شوم

             …

kargar e zan

کار را از خانه شروع می کنیم

یادبگیر

من و تو در خانه برابریم

من و تو در کارخانه برابریم

فرزندم یاد بگیر

مامان و بابا نان دادند

مامان و بابا برابرند

مامان و بابا مبارزه می کنند

ما با همسایه مان

که د رکارخانه ما کار می کند

با هم مبارزه می کنیم

ما نان نداریم

ما خانه نداریم

ما  حق وحقوق نداریم

بچه های ما به مدرسه نمی روند

ما با همسایه هایمان

ما با کودکانمان

ما با همه کارگران و دیگر هم رزمانمان

در دنیا روز کارگر را جشن نمی گیریم

ما این روز را روز مبارزه می دانیم

ما برای دنیای بهتر  نه

چرا که این دنیا خوب نیست که بهتراش را بخواهیم

ما برای دنیای دیگری مبارزه می کنیم

ما با همه کارگران و دیگر هم رزمانمان در دنیا

بر علیه سرمایه و سرمایه داران مبارزه می کنیم

پروانه قاسمی ۲۶/۰۴/۲۰۱۳

Ghassemi2@yahoo.ca
www.djaber-ka-parvaneh-gh.com

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

غرش و فریاد! و قدرت زحمتکشان: دو سروده از حسن جداری!

غرش وفریاد!

حسن جداری

 MAY DAY!

ننگ ونفرت بر رژیم ظلم واستبداد، باد

توده زحمتکش از چنگ ستم،آزاد باد

تا اساس ظلم این دون فطرتان ، ویران شود

پهنه ایران سراسر، غرش وفریاد، باد

بین جلادان حاکم، نیست فرق ماهوی

سرنکون  از ریشه و بن، کاخ استبداد باد

این حکومت، پایه اش بر قتل و بر آدمکشی است

دستگاه ظلم این آدمکشان،بر باد  باد

در نبرد سهمگین با ارتجاع کینه توز،

توده زحمتکشان را، عزم چون پولاد باد

با قیام توده ها، با انقلاب توده ای

واژگون کاخ ستم، از ریشه و بنیاد باد

کشوری تا کی اسیر چنگ این جلادها ؟

از طریق انقلابی، دفع این بیداد، باد


 flezkaran,may day 2012=

قدرت زحمتکشان

 حسن جداری

  

خواهم که  فریادی کشم  از دست این  جلاد ها

این حاکمان کینه جو، وین دیو خو  شیاد ها

 از جور این آدمکشان، وز کین این نامردمان

 بر آسمان باید رسد، از توده ها،  فریاد ها!

 با این همه بیداد ها، دانم که آخر بگسلد

با قدرت زحمت کشان، زنجیر استبدادها!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

بمناسبت اول ماه مه، روزفرخنده جهانی کارگران٬ چند سروده: حسن جداری!

بمناسبت اول ماه مه، روزفرخنده جهانی کارگران

may 1st

چند سروده
حسن جداری

 • فریاد کن ای کارگر!

در چنگ بیداد وستم ، فریاد کن ، ای کارگر
عصیان علیه اینهمه بیداد کن ، ای کارگر
سرمایه دار خیره سر، خونت مکد زالو صفت
تا بگسلی بند ستم ، فریاد کن ، ای کارگر
شیخ پلید کینه جو ، از خون تو سازد وضو
خود را رها ، از چنگ این شیاد کن ، ای کارگر
کس نیست در فکر تو در این شهر پر مکر و فریب
خود را بدست خویشتن، آزاد کن ، ای کارگر
تا حق خود گیری از این خصمان استثمارگر
عزمت قوی ، چون آهن و پولاد کن ، ای کارگر
این رسمهای کهنه تبعیض و استثمار را
زیر و زبر، ازریشه و بنیاد کن ، ای کارگر
بر جای این دنیای پر اندوه زور و بردگی
دنیائی از صلح و صفا ، ایجاد کن ، ای کارگر
آنگاه ، با دستان خود، با دولت شورائیت
این خانه ویرانه را ،آباد کن ، ای کارگر
       ۱٣٨٨

• همه قدرت ،از آن کارگر باد!  

may 1st,

جهان،در زیر حکم کارگر باد
زمانه ،بر مراد رنجبر باد
چرا، از خوان گیتی،کارگر را
نصیب وبهره، خوناب جگر باد؟
چرا دنیا به کام شیخ شیاد
و یا سرمایه دار خیره سر باد؟
اساس قدرت سرمایه داری
بدست کارگر،زیر وزبر باد
شود بگسسته تا زنجیر بیداد
تلاش کارگرها،پر ثمر باد
نظام پر شکوه سوسیالیستی
به سرتاپای عالم،مستقر باد
بجنگ دشمنان کار و زحمت
از آن کارگر،فتح و ظفر باد
جهان را، کارگرچون کرده آباد
همه قدرت، از آن کارگر باد!

may day 2012,.,.,

• مظهر شرف!

توده رنج و کوشش و زحمت
خسته از کار و محنت و ذلت
غرقه در عیش و نوش و سرمستی
صاحب مال و ثروت و مکنت
این یکی، مظهر غرور و شرف
سربلند و متین و با همت
آن یکی، مظهر دروغ و فریب
نه شرف دارد و نه حیثیت!


• عصیان و انقلاب!

من این ملک پر از اندوه و حرمان را نمی خواهم
من این جمعیت زار و پریشان را نمی خواهم
من این بند اسارت را که دین بر پای زن بسته است
من این تحقیر و این آزار نسوان را نمی خواهم
من این زنجیر استبداد را بر پای آزادی
من این کین توزی و بیداد شیخان را نمی خواهم
من این شیخ ستمگر را که خون خلق میریزد
من این کشتار و این سرکوب و زندان را نمی خواهم
من این اندوه و رنج توده محروم و زحمتکش
من این رخسار زرد و چشم گریان را نمی خواهم
ز ظلم کارفرما، کارگر بر نان شب، محتاج
من این بیرحمی سرمایه داران را نمی خواهم
جهانی عاری از بیداد و استثمار می خواهم
نصیب توده ها، این رنج و حرمان را نمی خواهم
برای خاطر شعر و سرود و عشق و آزادی
به قتل عاشقان، فتوی و فرمان را نمی خواهم
برای دفع شر دشمنان توده زحمت
رهی جز انقلاب و قهر و عصیان را نمی خواهم
بدست توده ها این ملک را آباد باید کرد
من این خاک ملال انگیز و ویران را نمی خواهم!

اخبار روز

بر خالی دهان های پُر فریاد: بهنام چنگائی!

بر خالی دهان های پُر فریاد

behnam chegali

بهنام چنگائی!

برای گرامیداشت روز گارگران
و همه ی آنان که از طریق فروش کار فکری خویش امرار معاش می کنند!

با دام خدا بود
که تله نهادند
برخالی دهان های ِپُر فریاد امروز
و این، تردستی ِکُله سیاه ِلجوج و عبوسی بود ـ که
پی پیروزی بر دانائی
شعور را با دین شکست داد
و سر ِسران پُر ادعا را بخاک کوبید
وآنگاه: خیل واماندگان، جاخوردند
و یکسر بدو پیوستند.
او در نبرد، با نیرنگ بُرد، تا زنده بود کُشت، بعد اُفتاد و مُرد
پس از او: انسان بر قلاده کید ِاو اسیر ماند
و هیولای “شیعه” پا گرفت و شروع به بلعیدن کرد.
بر هستی نان آوران تاخت و باختِ مردمِ کار، با نام خلافت آغازید
از آنزمان تاکنون انسان رنج سهم
در روز تا شب بیگار
نه دست پُر مددی بر کام می برد
و نه دادرسی بر این بیداد می یابد!
زیرا در حکومت راستان، بیکاری و خشونتِ فقر و شلاقِ نداری، حکمت الهی دارند
و فلسفه ی گرسنگی، تنها آزمایشِ کوچکِ خدائی ست
و محنتِ انسان در درگاه او هیچگاه بی پناه نیست.
لیکن نان، رزق خدا و نبودش، تنبیه او و عاید بردبارانش بهشتِ برین فرداست
پس معاشِ محروم، اعتماد به روز معاد و در پیش اوست!
و بدین سان شد که:
نان آوران خود گرسنه ماندند.
و خوشبینی بر سر بد بختان فروریخت
زمان ماسید و کپک زد
و روحِ پاکان، سوار زر و زور شد
چنان که چند دهه ی اولیا، برهمگان هزاره رفت
دیریست در آن بالا: بر اریکه ی رهبانیت
از مناجات پاکدامن نان
مدام، بوی بریان فریاد ـ
دودِ کباب ِوجدان می آید.
و گلوی ِبی یاورِ گرسنه
همچنان بر دندان خون آلود فقیه مانده است.
و این پائین: زعامتِ شب برای بیکاران، دعا توصلِ نان می خواند.
و در میان انصار هم، مظلوم خـواری مُد شده است!
و در مسابقه ی انتخابات: پوست و استخوان ِانسان تکیده بدست درنده ترین ها سپرده می شود
تا برائی برنده، از قساوت ِشمر و کشتار هفتاد و دو تن کربلا بالاتر گیرد
و حالا: سران ِسیر ِسینه سپر سّید
لقمه را از دهان ایتام ِ لشگر قدس هم می دزدند.
امانی نیست از طمع و ظلم شان
گر یکی ـ نه به اعتراض که پژواکی از درد سردهد
دودمانش سر تاسر خاکسترش کنند!
ناموس اش به سیخ کشند
زیرا اینجا: تجاوز ِبه اسیر، بخشی از قضاست!
+++
تا کی و کجای ِتحمل ِ ظلم
و سجده بر این سفره ی ِ مکر و فساد؟
و چشم امید به آستانِ آسمان بی رحمت؟
تیغِ زهرآگین، بر آن سادگی که زیر دندانِ پلشتان شد ـ
قومی که برابری انسان دشمن اش بود و
ستمِ و شلاق بی رحمی اش
بنیاد و بندِ نافِ کوه می برید!
در این خرابه ِ زار ِ ننگِ آسمانی
این تنها: زحمتکشانِ گرسنه ـ
حمال ِشوکت ِنمایندگانِ خدا بودند
و در سور و عزایشان ِمی گریستند و می مردند
و اینانِ نرم دست و پا:
گندم نکاشته ـ نانخورانِ مفت و سیر شدند
در سرد و گرم، بی هیزمِ رنج
مامن گرم و دلنشین داشتند
و برای کشتگر، وعظ ِ چرب و چله ِبهشت
و خوشبختی آخرت را می سرودند
تا بدانسان نردبان “گنج”ِ آسمانگیر روحانیت بی هیچگونه رنجی ساخته شد.

۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

روشنگری

ما گرسنه ایم: یوسف صدیق (گیلراد)!

ما گرسنه ایم

یوسف صدیق (گیلراد)

kargari,ma gorosneheem



(۱)

ما بی‌ نوایان نیستیم،

کارگرانیم !

بیزار از کاسه‌های گدایی...

اما گرسنه ایم.

گرسنه ی نان، زندگی‌، آرامش

و می‌‌دانیم:

زمان، عقربه‌هایش را

وقف هیچکس نخواهد کرد.



(۲)

زندگی‌ آیا همه این است؟

بیکاری‌های مزمن،

سفره‌های خالی‌،

دلخوشی‌های گم ؟

ما گرسنه ایم

و اندک اندک

به بلعیدن سایه خود می‌‌اندیشیم !



اردیبهشت ۱۳۹۲

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

سپاه ماه مه: جعفر مرزوقی ( برزین آذرمهر )!

سپاه ماه مه

barzin azarmehr!

جعفر مرزوقی ( برزین آذرمهر )                  
 
به باغِ خرمِ گیتی بهار می آید.
بهارِ مردمِ چشم انتظار می آید.

پی بهار طبیعت  به شاخه‌های روان
بهارِ دلکش و زیبای کار می آید.

به ماهِ خرمِ اردیبهشتِ خرم پی
به دیده پرچم و گل بی‌شمار می آید.

به مو سمی که جهان می شود دوباره جوان
ز کشته‌های زمان عطر کار می آید.

به هر کران که نظر می کنم به روی جهان
سپاهِ ماهِ مه از هر کنار می آید.

سپاه کار، سپاهِ ‌جهانی زحمت
دوباه بر سر سکوی کار می آید.

ز گام های  شتابنده در سراسر شهر
طنین چالش ِ یاران غار می آید.

زمشت‌های گره  گشته  از جرقه ی خشم
نویدِ روشنی  ازکارزار می آید.

به شوق صخره شکستن به کوهسار ستم
چو شعله ملتهب و بی‌قرار می آید.

گذشته چون شب تاریک در تلاشی شب
سپیده با رخِ خورشید وار می آید.

زیورشی که به شب می برد فرشته ی صبح
سپاه ظلم و ستم تارو مار می آید.

چو داد ریشه دواند ه به شوره زارِ ستم
درخت سبز عدالت به بار می آید.

پی سیاهی شب‌های جانگداز  نبرد
پگاه سیمتن ِ   افتخار می آید.

چگونه اسب بتازد به فتنه اهریمن؟
چو اورمزدِ زمان شهسوار می آید.

چگونه تیر گشاید به رهرو ره صلح
چوشیرِ   باغِ سحر، شب شکار می آید.

دگر نه جای سرافکندگی ست بهر شکست
اکر چه  چشمِ خرد اشکبارمی آید.

چنان ز"کار مجرد" تهی شدم از خویش
که کار در نظرم چوب دار می آید.

حقیقتی ست که در زیر ابر بی‌باران
بهارِ هستی ما سوگوار می آید.

جهان همیشه نماند به کام سرمایه
به یمن آنچه ز دنیای  کار می آید.

منه زدست سلاحی که بر گرفتی چند
که بی‌نبرد توشب ماندگار می آید.

بهار سرخ به گیتی‌ دوباره گردد با ز
بهارِ کار در این روزگار می آید.

بکو ب پا و به میدان شهر دست افشان
که بر اریکه ی قدرت نگار می آید.

سپاه صلح بخوانش، سپاهِ رستاخیز
که او هماره ترا غمگسار می آید!

جعفر مرزوقی ( برزین آذرمهر )

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

از افسانه تا واقعيت : صادق افروز!

از افسانه تا واقعيت

iran map

صادق افروز


نمايندگان فربه مجلس اسلامی

بازجويان و شکنجه گران و تير خلاص زن های سابق

سمبل کاری وزير کشور ، ابراهيم نجار را کافی می دانند ، و می پسندند

کفايت بحث اعلام می شود و

صدای مادر ستار در ميان هياهو و عربده الله و اکبر نمايندگان محو می شود

داستان خلخال پای زن يهودی را فراموش کنيد (1)

واقعيت با خواب و خيال و افسانه متفاوت است



سردار سپاه ، جزايری ، مفتون موشک بازی ديکتاتور کره است

هواپيماها و کاميون ها ، طلا و اسلحه ايران را برای بشار می برند

احمدی نژاد و رعيت و بابک زنجانی و مرتضوی پشت درهای بسته

روی پول ها و سرمايه های بازنشستگان قمار می کنند

و کارگر پيمانی بيکار شده راه آهن در استيصال کامل خود را به دار می کشد

بدن بی جان کارگر پيمانی با دست های بسته شده با کمربند

در محوطه راه آهن تهران پاندول می شود

داستان حمزه عموی پيغمبر را فراموش کنيد(2)

واقعيت با خواب و خيال و افسانه متفاوت است



زلزله 6 ريشتری در بوشهر ، کنار پروژه انرژی اتمی کشتار می کند

نيروگاه از جايش تکان هم نمی خورد

و خاک و چوب و کلوخ به جای نان روی سفره بوشهری ها می نشيند



صدای مادر ستار محو می شود

بدن بی جان کارگر پيمانی پاندول می شود

و صورت کودک بی جان بوشهری از زير خاک و خل بيرون می زند .



فروردين 1392



1.در افسانه های مذهبی آمده است که علی ، رهبر مسلمانان از شنيدن اينکه يکی از سربازان ارتش اسلام ، خلخال از پای زنی بيرون کشيده به خشم آمده و گفته اگر مسلمانی پس از شنيدن اين حادثه آنگونه متاثر شود که جان بدهد ، به بهشت خواهد رفت.

2. در همين افسانه های مذهبی آمده است که حمزه عموی پيغمبر اسلام گفته است که در تعجب خواهم بود اگر مسلمانی که سفره اش خالی است با شمشير آخته برعليه ثروتمندان از خانه بيرون نزند .
24 فروردین

برای ماه مه : برزین آذرمهر!

برای ماه مه


barzin azarmeh

   
سخت  می بارد باران

                       در باد!

دارد اندر د ل  توفان

                       فریاد:

«در خزانِ زردِ سرمایه

گر هوا راست به تن
                      عطرِ داد

از دم گرمِ بهارِ کار ست

درسیه دره ی سرد بیداد!»



برزین آذرمهر

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

(زلزله و انسان ِسياهبختِ فقير) : بهنام چنگائی!

(زلزله و انسان ِسياهبختِ فقير)

 behnam chegali

بهنام چنگائی

"همدرد و اندوه بارم با شمايانِ بی ياور" برای مصيبت زدگان زلزله ی بوشهر و حوالی آن!

در پايانهء ِ رسالت ِ فقر
غصه از نداری و ناتوانی ِانسان هائی بود،
که در آن، حکايت از بی مهريِ نان و زمين می رفت.
زيرا که ديگر:
نه دستِ کوتاهِ کثيری به نان می رسيد،
و نه سقفِ زمينِ سست عنصر ـ
رحمان و رحيم بود، که
بر سرِ ندارانِ فقير نريزد.
در اين عصر بود
که ياورانِ آسمان باور،
بپا خاستند
و، روح خدا
رساله ی تقسيمِ نانِ گرم و سقفِ محکم و زمينِ مهر را تقرير کرد.
او و انصارش
ملائکه وار آمدند
بامِ کاخ هايِ رفيع را
رامِ رانِ خويش کردند
برای خدا، سقف های محکم برپا ساختند
و اين:
برای انسان اعجازانگيز بود!
پس، خيلی زود ـ
قلب و گردهء ِ شرف ِآزادگی به سجده رفت
و باور و اعتماد، آرام بر خاکِ بندگي،
بخاطر ملائکِ خدا
چهره بر خاک سائيد.
++
اما:
انسان، در خلسه خوشبختی و سجده بود
که رويدادعجيبی بر ملا شد
چرا که:
در آن طهارت آسمانی و سحرگاهان آذان
به ناگاه از دامنِ نظيفِ روح الله
جانور بزرگی همچون چپاول
زاده شد!
و پس از آن بود،
که
هرچه سقفِ و ديوارِ محکم و نانِ چرب و نرم بود
به تاراج انصار او و دزدانش رفتند.
و بدين سان:
ديری نپائيد که در زمين، قيامتِ فساد شد.
++
و حالا: چنديست، بخاطرِ گناهانِ فراوانِ دزدان
بردباريِ خدا، طاق گشته
و لاجرم، سقفِ سست را
بر سر بی نان و زمينگير شدگان
به تقاصِ انصار روح الله
که بخاطر کمک به انسان، جانی و فاسد گشته اند
و تنها، بخاطر عدالت،
بر سرِ ندارانِ کافر که به اصلاح دزدان نشتافتند
به عقوبت بر اين نافرماني،
فرو می ريزد!
24 فروردين 1392
بهنام چنگائی
برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

شعرهای پنهان من : عباس سماکار!

شعرهای پنهان من

abbas samakar


عباس سماکار

شعرهائی دارم که می ترسم بگويم شان
شعرهائی که شب های ديرهنگام
انگشت به شانه ام می زنند و از خواب بيدارم می کنند
شعرهائی که چنان به دلم چنگ می زنند
که «کالبد بی جان کلمه به درد می آيد»

شعرهای ناگفتنی
شعرهای گيج
گول
ترس آور
شعرهای اعماق وجود رفقايم که ديگر نيستند

شعرهای اعماق تنم را می گويم
شعرهائی که بهتر است به زبان شان نياورم
و اشک را از فشار درونی شان پنهان کنم

شعرهائی که تنها می شود با سکوت بيان شان کرد
شعرهائی که نبايدشان گفت
نبايد

شعر هائی
که خود
شعر اند
بی آن که گفته شوند

شعرهائی که به جای تو گريه می کنند
آه می کشند
خواب زده می شوند
نگرانی ِ کسانی را دارند که گرسنه اند

شعرهائی که شعر ناب اند
نابِ ناب

شعرهای پنهانم
بی ارادۀ من
با فروتنی
لب از سخن فروبسته اند تا گفته نشوند

و شايسته تر آن که من نيز
لب از سخن فروبندم و خاموش بمانم
           * ***
۲۵  فروردین۱۳۹۲

برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

“به کدامین سرزمین؟”:علی رسولی!

“به کدامین سرزمین؟”

alirasoli_16042013
از کدامین دریچه دنیا را می نگری
که باد دست بر حلقوم می برد
کدامین پنجره ی زمان را باز کرده ای
که جهان نگاهت را نمی بیند
چشمانت به سوی کدام جاده است
که مسافرانش هیچ وقت بازنمی گردند
بر کدامین سرزمین قدم گذاشته ای
که انسان به معنی ویرانی ست.

علی رسولی

برگرفته از

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

دختران بعد از انقلاب:ناشناس!

دختران بعد از انقلاب : ناشناس!

zanan_javanan

به دنیا که قدم گذاشتیم جنگ بود
پدر ها در جبهه ها با مرگ می جنگیدند
مادر ها در خانه ها با زندگی

گوش های ما نت های آژیر خطر را خوب میشناخت
و ما با همین موسیقی توی کوچه ها لی لی می رقصیدیم

مادرانمان جای ایستادن پای آینه
در صف های گوشت و برنج کوپنی می ایستادند
و آغوششان جای عطرهای فرانسوی
بوی غذای گرم می داد

و سینه و باسنشان را
حاملگی های چهار و پنج و شش باره ، پروتز می کرد.
سرخی لبهای مادرانمان را " حرمت خون شهدا " سپید می کرد
و سپیدی تنشان را
سیاهی چادرها پنهان

به دنیا که قدم گذاشتیم ، " سیاه "‌‌ رنگ زنانگی بود
و " زشت " وصف زنانگی
و "اشک " تبلور زنانگی
ما با صدای آهنگران اولین قدم های موزون زندگیمان را مردانه برداشتیم
و در فشار مقنعه های چانه دار ، اولین کلماتمان را " مردانه " ادا کردیم
در صبحگاه های مدرسه هر روز با دستور " از جلو...نظام " مردانه ایستادیم
و با شعار "‌مرگ بر..." مردانه فریاد زدیم

  zan,victory

در انشاهای مدرسه
قرار بود همه مان دکتر و مهندس و معلم شویم تا به جامعه خدمت کنیم
اما قرار نبود همسر باشیم ، مادر باشیم و به خانواده هم خدمت کنیم

ما با حنا در مزرعه کار کردیم و زحمت کشیدن را آموختیم
با آنت برای خواهر و برادر کوچکترمان مادری کردیم
با زنان کوچکی که مثل خیلی از ما پدرشان به جنگ رفته بود ،
برای سیر کردن شکممان کار کردیم
با پرین از بی خانمانی تا با خانمانی کوچ کردیم

zan,kargar!
ما دختران کار بودیم
ما دختران عروسکهای گمشده زیر آوار خانه های موشک خورده ایم
ما دختران گوشهای تشنه برای دوستت دارم های پدر به مادریم
ما دختران چشمان تشنه برای دیدن بوسه های پدر روی لب! ...نه ! روی گونه های مادریم

ما دختران دخترکی های ممنوعه ایم
ما همان دخترانی هستیم که به پرپشتی موهای پشت لبمان بالیدیم و مهر " نجابت " و " عفت " خوردیم
ما همان دخترانی هستیم که برای ابروهای نامرتب و اصلاح نشده مان ، " محبوب " و "‌معصوم " شناخته شدیم و انضباط بیست گرفتیم
ما دختران جوجه اردک زشتیم ، که تا شب عروسی برای زیبا شدن صبر کردیم !

  zan-e- mobarez

ما همان دخترانی هستیم که همیشه برای "مردانه حرف زدن " ، " مردانه راه رفتن " و " مردانه کار کردنمان " آفرین گرفتیم
و با اینهمه مردانگی از آتش جهنم گریختیم !
آتش !
یادش به خیر !
چه شبها که از ترس آویزان شدن از یک تار موی شعله ور در جهنم ، خواب بر کودکیهایمان حرام شد !
چه روزها که از ترس ماشین های کمیته ، نفس زن بودن در گلویمان حبس شد و کوچه های بلوغ را تند تند دویدیم
ما نسل ترسیم
زاده ی ترسیم
هم خواب ترسیم
ترس ...تعریف تمام انچه بود که از زن بودنمان میدانستیم
و آتش ...پاسخ تمام سوالهایی که جرات نکردیم بپرسیم

چقـــــــــــــــــدر آرزو داشتیم پسر باشیم تا ما هم با دوچرخه به مدرسه برویم
تا ما هم کلاه سرمان کنیم
تا حق داشته باشیم بخندیم با صدای بلند
بدویم و بازی کنیم بی آنکه مانتوی بلندمان در دست و پایمان بپیچد و زمین بخوریم
تا حق داشته باشیم کفش سفید بپوشیم
لباس های رنگی به تن کنیم
تا حق داشته باشیم کودکی کنیم

ما بزرگ شدیم
خیلی زود بزرگ شدیم
زودتر از آنکه وقتش باشد
سرهای زنانگیمان زیر سنگینی چادر ها خم شد

  zan,8th march

و برجستگی هامان در قوز پشتمان پنهان
ترس ، گناه ، آتش ، ابلیس
چقدر زن بودن پرمعنا بود برایمان !
هر چه زنانگی ما زشت تر ، مردانگی مردها جذاب تر
زن معنای نباید ها و نا ممکن ها و نا هنجارها
و مرد معنای باید ها و ممکن ها و هنجار ها
ما دختران زنانگی های ممنوعه ایم
ما وزن حجاب را خوب میفهمیم
ما کف زدن های دو انگشتی را خوب یادمان هست
و جشن تکلیفهایی که همیشه روی دوشمان سنگینی میکرد
اسطوره ی زندگی ما اشین سانسور شده ی زحمتکش بود
و هانیکویی که با چتری های روی پیشانی اش ، همیشه از پدرش کوجیرو می ترسید

ما بزرگ شدیم
جنگ تمام شد
پدرهایی که زنده ماندند به جنگ زندگی رفتند
مادر ها از پدر ها مرد تر شدند
گوگو ش و هایده از ویدئوهای ممنوعه بیرون آمدند
و ما هنوز منتظر بودیم صاعقه ای بزند و خشکشان کند !
اما خیلی زود فهمیدیم صاعقه ، زنانگی ما را خشک کرده !
rozezanfadaian
وقتی روی تخت عروسی نشستیم در حالی که هنوز گمان می کردیم فقط باید غذا های خوشمزه بپزیم
و خانه تمیز کنیم و از کودکانی که خدا ! در شکممان بار می زند نگهداری کنیم
وقتی ازشوهرمان وحشت کردیم و خجالت کشیدیم از تمام آنچه به زن بودنمان معنا می داد
وقتی برای خوابیدن کنار شوهرمان هم از خدا طلب مغفرت کردیم و گمان کردیم به هویتمان توهین میکند !
وقتی تمااااااااااااااام آن ترسها ، نباید ها و ناهنجاری ها را با خود به رختخواب زناشوییمان بردیم
صاعقه خشکمان کرد
ما زن هایی بودیم که مرد و مرد هایی که زن
به ما فقط آموختند چگونه شکم مردانمان را سیر کنیم
کسی نگفت چشمانشان هم گرسنه است
و شهوتشان تشنه

ما باختیم
روزهای عشقبازیمان را باختیم
طراوت جوانی مان را باختیم
ما نسل زنان خسته ایم
خسته از تکلیفهایی که روی دوشمان سنگینی می کند
خسته از محارمی که هرگز محرم رازهای دلمان نشدند
خسته از نامحرمانی که بارها به خاطرشان از پدرها و برادرها و شوهرها کتک خوردیم
خسته از ترس هایی که با ما زاده شدند
در ما ریشه دواندند
در باورهایمان جوانه زدند
و آنقدر شاخ و برگ گرفتند که سایه شان تمام زنانگی مان را پوشاند

ما خسته ایم
و با تمام خستگیمان
حالا
در آستانه ی سی سالگی
به دنبال شعله ی خاموش زنانگی هایی میگردیم که کم آوردیمشان
دماغ عمل میکنیم
ایمپلنت می کاریم
پروتز میکنیم
کلاس رقص می رویم
تا با داف های توی خیابان و خواننده های ماهواره رقابت کنیم
تا شوهرمان را نگیرند از ما با سلاح زنانگی هایی که کم آوردیمشان
و هنوووووووووز گیجیم که
چطور هم آشپز خوبی باشیم
هم خانه دار خوبی
هم مادر نمونه
هم کمک خرج زندگی برای چرخ زندگی ای که مردمان به تنهایی نمیتواند بچرخاند
هم به جامعه خدمت کنیم
هم فرزند تربیت کنیم
هم زیبا و خوش اندام و شاداب باشیم و مردمان را سیراب کنیم از زنانگی مان

  zanan dar gheyam89

و ما
هنووووووووووز لبخند می زنیم
نجیب می مانیم
به مردمان وفا میکنیم
مادر می شویم
برای فرزندمان مادری می کنیم
خانه مان را گرم و پر مهر میکنیم
و برای زناشوییمان سنگ تمام میگذاریم
درس می خوانیم
کار می کنیم
به جامعه خدمت می کنیم
خرجی می آوریم
صبوری می کنیم
برای سختی ها سینه سپر می کنیم
ظلم ها و تبعیض ها را طاقت می آوریم
در راهرو های دادگاه دنبال حق های نداشته مان می دویم

و با اینهمه فقط...
گاهی در تنهاییمان اشک میریزیم
گاهی پای سجاده مان به خدا شکایت می کنیم
گاهی گوشه ی امامزاده ای، مسجدی می خزیم و بغض هایمان را
لای چادر های رنگی می تکانیم
گاهی می خندیم به عکس شش سالگیمان با مقنعه ی چانه دار توی مهد کودک !
گاهی افسوس می خوریم
برای زنانگیهایی که سنگسار شدند
و هنوز زن می مانیم
و به زن بودنمان می بالیم.


 
 برگرفته از سایت گزارشگران

همسفر!:نادر ابراهیمی !

nader ibrahimi2

مطلبی که در این ایمیل می خوانید بخشی از یكی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش است. توصیه می کنم كه همه زوج‌های ایرانی این نامه را چندین و چند بار و نه به ‌تنهایی بلکه با هم و در كنار یكدیگر ‌بخوانند. برای تمامی زوجهای کشورم آرزوی سعادت و همراهی همیشگی دارم و این نامه را به همه زوج‌های جوانی که امید را دستمایه قرار داده و هدیه ای جز خوشبختی را از زندگی نمی خواهند تقدیم می‌كنم.


همسفر!

در این راه طولانی

که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد،

بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند

خواهش می کنم !

مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم.

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم.

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را.

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رویاهامان یکی.

هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن، دال بر کمال نیست. بلکه دلیل توقف است.

عزیز من !

دو نفر که عاشق اند، و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق.

و یکی کافیست.

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است.

اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم، که ارزش آن در "حضور" است،

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من !

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم، نه ناپدید.

بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم.

اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند، نه فنای متقابل.

اینجا، سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست.

سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم.

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد،

نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،... حفظ کنیم

من و تو، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.

و حق داریم، بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم، بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من !

بیا متفاوت باشیم ...

nader ibrahimi

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

شهر آفتاب!:حسن جداری!

شهر آفتاب!

 28 mordaad 1332,iran


حسن جداری

این قطعه را در نخستین سال اقامتم در انگلستان، در بهارسال 1341 شمسی، ساخته ام. در این منظومه   که  درست  51  سال از سرودن آن میگذرد ، فاجعه  دردناک کودتای  ننگین  28  مرداد 1332، بازگو شده است  

 

آن روزها بیاد که در آن زمین گرم

هر بامداد، روشنی آفتاب بود

صحرا و دشت، رنگ سپید امید داشت

در کام خلق، لذت عشق و شراب بود

               *****

آن روزها بیاد که شاهین تیز چنگ

گسترده بود سایه، در آن سرزمین نور

در آن دیار،روشنی جاودانه بود

نور امید بود در آن آسمان دور

               *****

هر کس بدل، نشاط و سروری عمیق داشت

این درد بیکرانه درمان شکن نبود

بلبل بباغ، نغمه امید میسرود

آوای بوم وناله شوم زغن، نبود

               *****

تا آشیان شور ومحبت بهم زند

دیو پلید، روی بدان سرزمین نهاد

یزدان، بجنگ رفت و دراین جنگ خانه سوز

عفریت بد سرشت، به یزدان ، شکست داد

               *****

خورشید، ناپدید شد اندر ستیغ ابر

تاریک گشت شهر و زمینهای دور دست

بر دشتهای خرم آن سرزمین نور

خاکستر سیاهی و اندوه و غم ،نشست

                *****

سرمای سخت بود در آن جلگه های گرم

عفریت، دست جور و تطاول گشوده بود

یزدان پاکباز، به زندان اهرمن

با فکر انتقام مقدس، غنوده بود

                 *****

بس سالهای سال که با درد و غم گذشت

اینک، بهار میرسد از راههای دور

در این بهار تازه، بیاد آرم آن دیار

وآن خاطرات دلکش و آن روزهای شور

                 *****

آن روزهای شور که درآن زمین گرم

هر بامداد، روشنی آفتاب بود

صحرا و دشت، رنگ سپید امید داشت

در کام خلق، لذت عشق و شراب،بود

                 *****

ای آفتاب روشن امید و آرزو

بر دشتهای مرده آن سرزمین، بتاب

ای جلوه امید، تو هم روشنی به بخش

بر آسمان تیره آن شهر آفتاب

  برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

اتوبوس٬بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

اتوبوس
nafisi,majid



مجید نفیسی

یک روز باید شعری درباره ی اتوبوس بنویسم
و از پیرمردی حرف بزنم که همیشه
پشت سر من به خواب رفته است،
از زنی که روزنامه می خواند
و سفیدی گردنش مرا به سوی او می کشاند،
از دانش آموزی که کوله بار بر دوش
به واکمن اش گوش می دهد
و از خانه به دوشی که با خود حرف می زند
و گاهی قاه قاه می خندد
.
امیگو! امیگو! امیگو
!*
چه می شد اگر این زن
روی زانوی من می نشست؟
صدای این راننده را دوست دارم
نام هر ایستگاه را اعلام می کند
بلندگویش همیشه روشن است
و پچ پچ هر مسافر تازه واردی را
در سراسر اتوبوس پخش می کند
.
در بیرون درخت ها تکان می خورند
و من صدای زنگ کاروان شتری را می شنوم
که از تنگِ الله اکبر می گذرد
.
هر روز با تو، اتوبوس
در چهارراه بیستم وعده ی دیداری دارم
وقتی که از دور دیده می شوی
برمی خیزم و دست تکان می دهم
و چون نزدیک می شوی خود را کنار می کشم
تا گرد و خاک، مرا آلوده نکند
.
می دانم! دنیا گذرگاهی بیش نیست
و حافظِ اندوهگین حق داشت
که در کنار جوی رکن آباد بنشیند
و از گذر عمر شکایت کند
.
آیا در راهروی باریک تو
زمزمه ی جویباری را نمی توان شنید؟
و شبها، امواج نور ماشین ها
یادآور گذر عمر نیست؟
کودکی از صندلی روبرو دست تکان می دهد
سرم را می دزدم و ناگهان می گویم
:
"
پیک ابو!
 پیک ابو
!"
**
از ایستگاه وست وود رد شده ایم
ریسمان زنگ را می کشم و برمی خیزم
در پیاده رو هم می توان این اندوه را با خود زمزمه کرد
.
هفتم آوریل 1993
*
Amigo
(
دوست) به زبان اسپانیولی
**
peek-a-boo
کلامی است که برای بازی پس از سرک کشیدن و غافلگیرکردن کودکان می گویند و در اصفهان
آن را "داککی" می خوانند.
                           

The Bus

By Majid Naficy
One day I should write a poem
About an old man on the bus
Who always sleeps behind me,
A woman who reads a newspaper
Whose her white neck draws me toward her,
A student who wears a backpack
And listens to his walkman
And a homeless man who talks to himself
And sometimes suddenly chuckles.
Amigo! Amigo! Amigo!
What if this woman sits on my lap?
I like the voice of this driver.
He announces the name of each stop.
His loudspeaker is always on
Sending the whisper of each newcomer
To every corner of the bus.
Outside, trees sway in the wind
And I hear the sound of a camel caravan
Passing through the Allah Akbar pass.
Every day, at Twentieth Street
I have a date with you, bus!
When you come from a distance
I stand up and signal you,
And when you come close
I distance myself
To escape the dust.
I know! The world is only a passageway
And the sad Hafez wisely chose
To sit at the Rokn Abad Brook
And observe the passage of life.*
Can't one hear the murmur of water
In your narrow isle?
And at night through your window,
Can't one see the passage of life
In the well-lit waves  of passing cars?
A baby waves from the front seat
I duck my head and say:
“Peek-a-boo! Peek-a-boo!”
We have passed Westwood.
I pull the bell and get up.
One can hum this sorrow
On the empty sidewalk, too.
                             April 7, 1993
*- An allusion to a lyric by Hafez, the fourteenth century Persian poet, in which
he urges people to sit by the stream and observe the passing of life.
Please like me at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/1243/

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

"با هم به جستجوی گل سرخ" و "دو پرنده" (دو شعر): عسگر آهنین!

"با هم به جستجوی گل سرخ" و "دو پرنده"

asgar ahanin


عسگر آهنین


  با هم به جستجوی گل سرخ

کسی نمی تواند بگوید
مرز خداحافظی کجاست
پیش بینی عُمر ردّ پایی بر شنزار ثانیه ها
از عهده ی چه کسی بر می آید؟
به جای آن که پشت مرزهای فاصله ها عمر بگذرانیم،
چرا نباید در این فضای مه آلوده
با هم به جستجوی گل سرخ گام برداریم؟
شاید که رنگ و بوی گل سرخ
شفابخش دل غمزده مان باشد.

۱۱ مارس ۲۰۱٣


دو پرنده


تصور کن
هر روز، پشت پنجره ات
بر شاخه ای
دو پرنده نشسته باشند

تصور کن
یک روز، روی شاخه
از آن دو پرنده
یکی کم شده باشد

چقدر جای خالی او
احساس می شود؟

حالا، تو جای خالی خود را
اینجا، کنار من احساس می کنی؟

۲۲ مارس ۲۰۱٣

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

هستی : عباس سماکار!

هستی

abbas samakar

عباس سماکار

بوی بهار و برف از همين جا در مشامم می پيچد
سر مست ابرم
و باد
در مشامم از روزگار ِ هست خبر می دهد

من بادم
می وزم در بوی برف و باد ِ پای خويش
و بوی زندگی
می وزد در پود و تار من
و بيرون ِ من
نيز
بوی باد می پيچد در پود و تار من
و باز
در پود و تار من
بوی بهار و برف همچنان

آه
بوی زندگی

12 فروردین 1392

برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

بيا : عباس سماکار!

بيا

abbas samakar

 عباس سماکار

برايت قلم باريکی هديه آورده ام
که تويش شعرهای ناب نهفته است
حاصل دلشوره های من است
همراه ِ عشق
يک بغل آزو
حسرت
و نگاهی که تاپايان عمر
بدرقه ات خواهد کرد

اينجا سرد است
و اين
به دردت خواهد خورد

می دانی
سوغاتی از اين
در سرزمين تاريکی در جهنم ِ اين جهان
بهتر نيافتم عزيزم


     ***

24اسفند 1391 

برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

پرومناد در بامداد ٬بفارسی و انگلیسی:مجید نفیسی!

پرومناد در بامداد*

nafisi,majid

مجید نفیسی

سنگفرش ها به بوی رهگذران آغشته اند

کافه ها از زیر پلک های سنگین نگاه می کنند

نیمکت های خالی به یکدیگر گوش سپرده اند

دسته های سیاه تلفن، منتظر دستی نوازش گرند

و شیر زرد آتش نشانی

صوفیانه در خود فرو رفته است.

در پشت شیشۀ کتابفروشی "ویژۀ نیمه شب" می ایستم

و به شارل بودلر لبخند می زنم

که از اعماق شبانه ی پاریس

به حاشیه ی صبحگاهی شهر ما آمده است

و به آفتابِ پشتِ شیشه دست می کشد.

آه! اینجا، پاریس نه

که پرومناد کوچک من خمیازه می کشد.

نوازندگان روسی

با گالش های روستائی شان چرخ نمی زنند

و زنگوله زن چینی

در نمازخانه اش ورد نمی خواند

و شش رقصنده ی سرخپوست

بر دایره ی طبل ها و نی هاشان نمی گردند

و پسر کوچکِ من

به دخترکِ بتهوون نواز

شرمگینانه نمی نگرد.

من این خالیِ پُر را دوست دارم

و همچنان که جیب هایم را

از نُت های به جا مانده ی شبِ پیش

خالی می کنم

برای کبوتران گرسنه، سوت می زنم.

سوم مارس 1994

Promenade*

 (پرومناد خیابان سوم): گردشگاهی خیابانی در شهر سانتامونیکا

Promenade at Dawn


     By Majid Naficy

The cobblestones are soaked with the scent of passersby
The coffee shops are watching with heavy eyelids
The empty benches are listening to each other
The black phone handsets are waiting for caressing hands  
And a yellow fire hydrant
Is crouching like a mystic.

I stop by Midnight Special Bookstore
And smile at Charles Baudelaire
Who has come to the edge of our early morning city
From the depths of his Parisian night,
To touch the sun on this shiny window.
Ah!
Here, not Paris,
But my little Promenade yawns.

The Russian musicians
Do not circle with their muzhik boots
And a Chinese chime player
Does not chant at his chapel
And six Indian dancers
Do not whirl around with their drums and flutes
And my little son
Does not look shyly at
A Beethoven-playing girl.

I like this full emptiness
And as I empty my pockets
From last night’s left over notes
I whistle to the hungry doves.

                             March 4, 1994
Please like me at:


"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642