۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

عقوبت / کلنجار دو سروده از عباس سماکار!

عقوبت / کلنجار

abbas samakar


دو سروده از عباس سماکار


عقوبت

آه اين توئی
که با پيراهن چروک حريرت
برآستانة مهتابی من ايستاده اى
و تاجی از نقرة سوزان
بر فراز گيسوانت می درخشد

آه اين توئی
که به چيدن «سيب نخستين» دست دراز کرده ای
و دخترانت
اينجا
زير شکنجه و تجاوز
هنوز تاوان آن گناه نخستين را پس می دهند
و پسران ناخلفت
که هرروز برادر ما هابيل را می کشند

آه اين توئی
در خود فرورفته و تلخ
در غم خواهران و برادران سوخته جان ما

مادر عاصى
آموزگار نخستين
حوای شورشی

در اين غبار درهم شکستگى
بازت نمی شناسم

آه اين توئی

***
کلنجار

در آستانه 8 مارس

جمله های شعرم پوسته های ميان تهی ست
واژه های شکسته ام چيزی را بيان نمی کنند
شيرازۀ چهره ای که از تو می سازم
مدام از هم می گسَلد
و تو با حلقه اشکی در چشمانت
در دالان خالی و تاريک شعرمن به زندگی خيره مانده ای

آه
اين جنگ خونين
مدام چهرۀ جهان را زخم می زند
و اين بادِ سينه سوز را
گوئی سر ِ پايان نيست

آری
اعتراف می کنم
من جان ِآن ندارم
که از پس اين شعر برآيم
و پيکار و رنج و تاريخ ترا بيان کنم
***

18 اسفند

برگرفته از سایت روشنگری

از خاوران گذر کن :جهان آزاد !

از خاوران گذر کن 



جهان آزاد

 پیک نسیم آمد، با مژده ی بهاران
عطر شکوفه لغزید، در گیسوان باران

بانوی برف کوچید، ازکوچه های بهمن
فانوس لاله افروخت، در پای جویباران

ازخواب ناز برخاست ـ سرخوش ـ زمین ِ مادر
جام صبوحی افکند درمجلس خماران

گسترد خاک ـ در دشت، آیینه ی زمرد
باغ بهشت رویید در چشم رهگذاران

از نوبهار اما، حسرت نصیب ما بود
با یاد گل نشستیم، در صحن خار زاران

درشهرما بهاران، حتی دمی نیاسود،
اما گریست آنجا، بر خیل سوگواران

شهر قدیمی ما خاموش ما ند و فرسود،
در زیر پای خوکان، با زخم ِنیش ماران

آهنگ " خسروانی" در نای تار گم شد
چنگ بلور بشکست، در چنگ پاسداران

پشت کمانچه ها را دستی سیه کمان کرد
کافور مرگ پاشید در جام میگساران

ای باد نوبهاری از خاوران گذر کن
موجی زگل بیفشان بر خاک ِ پاک ِ یاران

آن شاخسار پرگل، کز عشق بود سر شار
دیدی چگونه بشکست، در موج سنگساران

طبع زمان تبه شد از داد ِ دولت دین
دیری ست حسرت ما، بیداد شهریاران

با زاهدان ـ چه گویید اسرار عشق ومستی ـ
جز" یا و سین" مخوانید درگوش این حماران

اینان نماد جهلند، جرثومه های تزویر
جز گُربزی مجویید، زین اهرمن تباران

ای زاهد ریایی، شرمت نثار بادا
تو روح باتلاقی، ما رقص آبشاران!

تشریف سوگواری، برقامت تو میمون،
زیرا سیاهپوشی است، رسم سیاهکاران

فرّ فرنبغش خوان یا رشک ِ طورـ اما،
جزدود برنخیزد، ازهیمه ی جماران

ـ چندان که برشمردیم بیداد زاهدان را
این ماجرا نگفتیم، الا یک از هزاران ـ

تیر هلاک بارید از چار سوک اما،
خالی نماند هرگز، این دشت از سواران

دزدان اگردر این باغ، یک شاخه را شکستند
از شاخه های دیگر، گل رُست بی شماران

این تلخ روزگاران، خواهد گذشت باری،
خواهد دمید آری، صبح امیدواران

ما را اگرچه بر لب قفل سکوت بستند،
این قصه باز ماند، از ما به روزگاران
برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

لبخند تلخ : عباس سماکار!

لبخند تلخ

abbas samakar





 

 

 

عباس سماکار


لبخند تلخ 
از بَس 
بهار ِ خجسته و جهان ِ تازه ای برای مَردم جهان آرزو کرده ام 
احساس می کنم 
کلام 
بيهوده در دهانم تبخير می شود 

آه 
مَردم 
مَردم 
مَردم 
من مُردم از بی مَردمی اين جهان قداره بند ِ ستمگران 

با اين حال 
باز 
صد سال روشنی 
صد سال زندگی 
صد سال سال نو 
صد سال بهتر از اين سال های کثيف ِ ستم 
برای تان آرزو می کنم 
*** 

29 اسفند 1391

۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

انفجار : عباس سماکار!

انفجار

abbas samakar

 عباس سماکار

به ياد انبوه مردمی
که در بمباران شيميائی حلبچه جان باختند

مرگ
از پشت سر بی صدا نزديک می شود
و در قامت يک غول ناديدنی غافلگيرت می کند

و بعد
هوای پاک ِ کوهستان حلبچه
ناگهان
از ضربۀ موج گنگی به سختی تکان می خورد
و خواهرم
کنارم
به زمين می افتد

واقعيت دارد
مرگ مچ پای مرا هم می گيرد
به زمينم می زند
بوی گلوسوز گاز
تا اعماق جانم پائين می رود
خفه ام می کند

چشم که می گشايم
کسی کنارم نيست
خواهرم
پسرم که تازه داشت هرروز قد می کشيد
و انبوه مردمی که دوست شان داشتم
رخساره های پريده رنگ و بی صدای مرگ اند
و ديده نمی شوند

و من
سال ها ست همچنان در پی شان می گردم

26 اسفند 1391

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

ای مرغ شب شکن!:جعفر مرزوقی ( برزين آذرمهر )!

ای مرغ شب شکن!

barzin azarmehr!

جعفر مرزوقی ( برزين آذرمهر )

ای مرغ شب شکن!                  
من آمدم ستاره بکارم به خا ک شب،
تاقطره قطره شب  ننشيند به باورم،
من آمدم که تيغ بر آرم، کنار   تو
گرمی دهم به کوره ی  سرخ بهار تو
اما چه رفت در شب سنگين که گل هنوز
نشکفته غنچه ايست به هنگامه ی بهار؟
شب را چه غلظتی ست
که يخ بسته آفتاب ره  راچه حالتی
که شکسته ست پل بر آب؟
دشمن به کار کشتن و ديوانه ی دروست
از چيست ما برابر هم ايستاده ايم؟
من آمد م که با تو شوم يار و همسفر
بر دشت شب ستاره بکارم                              
                       گل سحر!
در ره چه رفت با تو که از لحظه ی درنگ
اين سان به ضعف ايمن و با دوست دشمني؟
دشمن به اوج حادثه هر سو فکنده موج
می رانيم ولی که نکوبم به کينه مشت
می رانيم ولی که نگيرم به کار اوج؟
گل کرده نغمه‌‌های تو در باغ آفتاب
ای مرغ شب شکن،چه شنيدی که بيمنا ک
از شاخه پر کشيدی و در سايه پر زدي؟
واکنون که وقت بال کشيدن به قله هاست
در سايه می نشينی و پر بسته می پري؟
گفتی هزار بار
سوزی که هست در شب يلدای انتظار
هرگز نمی کشد به دلت شعله ی بهار
گو سوز شب  چگونه  فکند ت چنين زپاي؟
زهر زمانه از چه به جانت نشست باز؟
تير از کدام سوی دو بالت چنين شکست ؟
راهت به قله بست؟
اکنون که مانده‌ام ز هبوط تو اشکبار
رانده زهر کنامی ، بي‌يار و بي‌ديار
می خوانمت به شيوه ديرينه روز و شام
کين خواب دير ساله ی تو کی شود تمام؟
من آمدم به سوی تو                  
                   تا باورم کنی!
من آمد م به سوی تو                    
                   تا باورم شوی !
اکنون که زخم گشته دل از شدت محن،
در باغ خاطرم گل سرخی ست آفتاب
گر باورم کنی که دلم می تپد زعشق
گر باورم شوی که به شب زنده‌ای                                             
                              مدام!

جعفر مرزوقی ( برزين آذرمهر )

22 اسفند 1391

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

همدلی : عباس سماکار!

همدلی

abbas samakar


 عباس سماکار

در سياهی آسمان شب
هلال ماه ِ نو
لبخند می زند
و نور نرم آبی رنگش زخم های دخترک را می شويد

رسم روزگار چنين است عزيزم
من در تيره ترين شب ها شاهد رزم شما بوده ام
کم نيستند مانند تو
زياد هم نيستند البته
چنين می گويد ماه

و دخترک پشت ميله ها
بر پنجه های پا قد می کشد
تا دور از چشم نگهبان
لب های ماه را ببوسد


   26 اسفند 1391

پیاده روها٬ بفارسی و انگلیسی:مجید نفیسی!

پیاده روها
nafisi,majid


مجید نفیسی


من پیاده روها را دوست دارم
هرچند که امروز هیچکس
آنها را جدی نمی گیرد.
کودکان را آنجا نمی بینم که تیله بازی کنند
یا زنان را که از پشت پرچین ها
به یکدیگر لبخند زنند.
تنها مردانی را می بینم که با نخوت
درهای ماشینشان را قفل می کنند
و دسته های سنگین کلیدشان را
تکان تکان می دهند
من به امروز تعلق ندارم
زیرا نه ماشین می رانم
و نه شغلی دارم.
بی شتاب راه می روم
و به پیاده روها فکر می کنم
که همراه با برگ های زرد درختان
آرام آرام می پوسند

16 سپتامبر 1992
 

                           Sidewalks  

 

By Majid Naficy


I like sidewalks.
Although today
No one takes them seriously.

I no longer see children there
Playing marbles
 Or women behind fences
Smiling at one another.
I see only a few men
Who lock their cars arrogantly
And jingle their heavy key rings.

I am not a man of today
Because I neither drive a car
Nor have a job.
I walk without haste
Thinking of sidewalks.
Which along with yellow leaves
Slowly fade away.

                             September 16, 1992
Please like me at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/1133/

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

بهار آزادی! : حسن جداری!

هار آزادی!

شعر از حسن جداری

nowrooz


شد خزان،نوبهار آزادی
تيره شد، روزگار آزادی
جگر لاله، خون شد ازسر درد
که بود، داغدار آزادی
بودم از روزهای کودکيم
عاشق بيقرار آزادی
دشمن بی امان استبداد
همدم و يارغار آزادی
از دل و جان،هميشه، درهرحال
طالب و دوستدار آزادی
گفتم، اين سرزمين،شود روزی
سبز و خرم ،د يار آزادی
لشگر دي، کند چو ترک چمن
بشکفد نو بهار آزادی
شاه،کز تخت، سرنگون گردد
سر رسد شام تار آزادی
****
سالها توده ستمديده
بود، در انتظار آزادی
ظلم وبيداد، چون زحد، بگذشت
شد به پا، کارزار آزادی
توده پاکدل،زجا برخاست
با سرود و شعار آزادی
غافل از اينکه، شيخ کج بنياد
گردد آخر ،سوار آزادی
خشک گردد زجور و کينه شيخ
سر بسر، کشت زار آزادی
روزهائی که خلق زحمتکش
بود، سرگرم کار آزادی
توده ها، بيدريغ ،ميکردند
جان خود را، نثار آزادی
ناگهان در ميانه، ظاهر شد
دشمن نابکار آزادی
مظهرجور و کينه وتزوير
ديو عمامه دار آزادی
شد برنده ،به حيله و تزوير
ارتجاع، در قمار آزادی
جلوه ای کرد و روي،پنهان کرد
لعبت گلعذارآزادی
شيخ ،در رهبريّ جنبش خلق
بود، خود، انتحار آزادی
قتل و کشتار و بدترين سرکوب
بود،افسوس، بار آزادی
آه، کاين ديو سيرتان،کردند
يکسره،تار ومار آزادی
خون ناحق، زبس، خمينی ريخت
شد وطن، لاله زار آزادی
وين جنايات و اين پليديها
موجب اضطرار آزادی
معنی اينهمه ستم، بر زن
چيست جز، سنگسار آزادي؟
****
ای که در اين زمانه خونريز
مانده ای در کنار آزادی
ای که هستي، دراين ديار، هنوز
همدم و غمگسار آزادی
ای که چون من،هميشه خواهی بود
عاشق دلفکار آزادی
اين، يقين دان که باز، خواهی ديد
رونق کار وبار آزادی
خلق دربند و توده محروم
هست، همواره، يار آزادی
ارتجاع پليد، خواهد بود
آخر کار، خوار آزادی
بر ستمکار،چيره خواهد شد
قدرت و اقتدار آزادی
کاخ بيداد شيخ،خواهد سوخت
در ميان شرار آزادی
بار ديگر،شکوفه خواهد داد
سبز گون،شاخسار آزادی
شادمانه،ترانه خواهد خواند
برسر گل ،هزار آزادی
خلق پيروز، بوسه خواهد زد
با شعف، بر عذار آزادی
باز،بر کام توده، خواهد بود
باده خوشگوار آزادی
وان هزاران،عزيز اعدامی
مايه اعتبار آزادی

1 فروردین 1392

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

ساعت های شماطه دار!٬بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

ساعت های شماطه دار
nafisi,majid



 

 

مجید نفیسی


اینک که ساعت های شماطه دار از صدا افتاده اند
و آفتاب تا سینه ی دیوار رسیده است
من چون ساعت ساز پیرِ شهر کودکی ام از جا برمی خیزم
عینکِ ته گردِ تک چشمی ام را به چشم می گذارم
پیچ گُشاهای ریز و درشت را از جعبه بیرون می آورم
و ساعت های همسایگانم را از نو کوک می کنم.
آن کس که چون من ساعت شش از خواب بیدار می شود
با دو زنگِ مقطع از جا می جهد
و به آنی در ناله ی لوله های آب دیوار گم می شود.
من کتری را روی اجاق گاز می گذارم
و برش های نان را در نان برشته کُن می چینم
بسته ی پنیر را از یخچال درمی آورم
گوجه های گیلاسی را دانه دانه می شویم
و در کنار آنها دسته ای نعناع می گذارم.
آن کس که ساعت شش و ربع از خواب بیدار می شود
تا یک دقیقه می گذارد ساعتش زنگ بزند
آنگاه با بوی قهوه اش به خانه ی من می آید.
من رادیو را روشن می کنم و اولین جرعه ی چای را می نوشم.
ساعت هفت که نزدیک می شود
از در و دیوار صدای زنگ برمی خیزد
اما هیچ یک صدای آن ساعتِ دوگوشِ مرا ندارند
که پیش از رفتن به دانشگاه خریدم.
آن را سر تاقچه می گذاشتم
روی توری سبزی که مادرم به من داده بود:
دو کاسه ی زنگ در بالا
دو پایه ی فلزی در پایین
و دو عقربک سیاه که مدام می چرخید
و مثل ابیات مثنوی
به هر چیز، نظمی دوتایی می داد
و چون صدای نوجوانی من، زنگی دورگه داشت.
آن کس که ساعت هفت بیدار می شود پسر من است.
غلتی می زند و روی شکم می خوابد
من شانه هایش را می مالم و پیچ موی سرش را می بوسم.
یک روز او هم از این ساعت های شماطه دار خواهد خرید
حالا باید دوش بگیرد و ناشتایی کند
بند کفش هایش را ببندد
کوله ی کتاب هایش را کول کند
و همراه با صدای در بگوید: "بای!".
من چشم هایم را می بندم
و می گذارم تا آفتاب گونه هایم را نوازش کند.
همسایگان من همه رفته اند
و شهر در صداهای ناآشنای خود می جوشد.

ششم دسامبر۲۰۰۲

Alarm Clocks

By Majid Naficy

 
Now that all alarm clocks have gone silent
And the sun has reached half way down the wall
I get up like the old locksmith of my childhood town
Put on my monocular glass  
Take out the big and tiny screwdrivers
And begin to rewind my neighbors' clocks.
 
The one who wakes at six o'clock like me
Jumps up at two stuttered beeps
And soon gets lost in the sound of the whining water pipes.
I put the kettle on the burner
And slices of bread in the toaster.
I take out the cheese from the fridge
Wash cherry tomatoes one by one
And put a bunch of mint next to them.
The one who wakes at quarter past six
Lets his alarm ring for a minute.
Then he comes to my house through the scent of his coffee.
I turn on the radio and take my first sip of tea.
When seven o'clock is approaching
Many alarms go off from all corners.
But none of them rings like that two-ear clock
That I bought before going to college.
I placed it at the middle of a mantel
On a green cloth that Mom had given me.  
The clock had two top bells  and two metal legs,
With two black hands that constantly turned around
And  spread parity  like Rumi's couplets.
Its voice cracked as mine did in adolescence.
The one who wakes at seven is my son.
He rolls over and lies on his stomach.
I rub his shoulders and kiss his cowlick.
One day he, too, will buy an alarm clock.
Now he has to take a shower and have breakfast,
Tie his laces and put on his backpack
And along with the banging door say: "bye!".
 
I close my eyes
And let the sun caress my cheeks.
My neighbors are all gone
And the city boils  in its unfamiliar sounds.
 
                   December 6, 2002
Please like me at:
 

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

باز روز از نو روزی از نو :ناصر اطمینان!

باز روز از نو روزی از نو

 nowrooz, (2)



 

چه حوصله ای؟!

رو کم کنی هم حدی دارد!

 

می چرخید زمین

به دور خود

                   خورشید هم

و ماه که شب ها تک افتاده بود

کاری نداشت جز آنکه

          دنبال ستاره ی خود بگردد

در آسمان

شاید ستاره ی او

آن کورسوی چشمک زنی بود که

                   میلیون ها سال نوری

پیش از این

                                      مرده بود...

 

کجا بودیم، چه می گفتم، هان؟

که ما باز بگوییم روز از نو روزی از نو؟!

 

و نوروزی دیگر خرامان از راه می رسد

و من دوباره در تدارک هفت سین

و باز مادر،

یاد مادر ...

 

متنی از پیش نوشته بود مادر

                             پدر هم

و معلم متنی دیگر

                    مدیر هم

و من کوششی تا باز

از نو تکرار شوم

                   ملغمه ای از فرامتن های زنگ زده

                   با اسانس هایی شبه مدرن:

-         " این حرف ها به تو نیا مده،

گوساله ی بی شعور!"

-         " برو دستت را بشور،

آفرین پسر خوب!"

-         نکن، عزیز من، نکن!

 

مرتضا اما عصیان بود

          خدای گونه ای دیگر

و بِرِشت متفاوت

سکویی که باید پرتاب شد از آن

و مارکس که همه چیز را می دانست

                             روحی آشفته

-که بی آنکه دست تو باشد-

                             حلول می کرد در تو

و انقلاب، شطرنج بازی که

فقط شاه را هدف گرده بود

                   تا تو بعد از این همه سال

                   تازه دو زاری ات بیفتد که

                   قربانی ای بیش نبودی، نیستی

                   در پنجه ی "فیشر"

                   هر چند رفیق "اسپاسکی" کار کشته و قدر...

و باز نوروز از راه می رسد

و این بار،

دست های نوه ام در دست های من

به دیدار حاجی فیروز می رویم

                   و میر نوروزی

                   که این بار قرعه ی فال

                   به نام من افتاده است

آتش گرمای خوبی دارد

در این سرمای پاییزی

-" بیا از روی آتش بپریم"

نوه ام دستم را می گیرد

سوی آتش می رویم

 

خوابم را بر هم می زند

صدای انفجار ترقه ی چهار شنبه ی آخر سال

حرفم را می خورم در گلویم:

-         " مواظب با...!"

 

کجا بودیم، هان؟

 

نوروز از راه می رسد

 

و من با خود فکر می کنم

آیا باز هم روز از نو روزی از نو...

 

ناصر اطمینان

نوروز 1392