۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

شبيخونِ کلاهِ ولايت!: بهنام چنگائی!

شبيخونِ کلاهِ ولايت! 
بهنام چنگائی

 khamenee,.,.karicator gorbeh





 

چه آبِ روها که از آسياب ولايت فرو نريخت، 
تا، چرخِ روزگارِ تاريکی و تباهی اين سان بايستاد؟ 
ديگر، شبيخونِ کلاهِ ولايت 
بر سری راحت نمی رود. 
اينک، امتی در صحنه برجا نمانده ـ 
يا راهبرِ ماه نشينی که 
دست و دل اش از دلار پاک باشد. 
+++ 
نه عبيد و ذاکرانی خام مانده اند که به نادانی خويش، مجابِ منبر نشين باشند 
و نه امامانی تام مانده اند که برای خود و امت شان رثای موعظتی کنند. 
فساد و هوشياری و نفرت از زمين و زمان و آسمان می بارد. 
در خونخواری بلندِ ولايات 
همه از ترس دريده شدن، گرگ گشته اند. 
هيچ روحانيتي، سر در جستجوی گرسنگيِ انسان برنکشيد! 
يا با چشم ِ دل، سر بر لشگر پاپتی ها، پای نبرد. 
زيراکه: 
اريکه خمينی را پيشترها خون و گنداب و لجن و چپاول با خود برده بود. 
+++ 
امروز اما، ايران 
« زندان » نداران و نامداران است. 
و حفظ ِ ولايت 
با مظهرِ خلافتگاه و خالق، يکی ست. 
در خاطر ِزهرخورده ی ِ زمان 
فقيه، کيانِ هستی ست ــ 
و همو، خودِ خداست. 
وجدان ِ بيمارِ عصر 
بازتابِ سرريز ِ روح و جانِ فرسوده ای است، 
که بکام تلخِ مردم اش، ديگر نان و آزادی هم، بزور فرو نمی رود. 
همه جا در زير فرمان خشکسالی و خسران و خرافه است. 
و شيپورِ ستيز ِ با امام 
رذيلانه، پرچم اسلامکشی ست. 
+++ 
ديريست، شيهه مستِ روح شرور ولی ــ 
صفای ِ روشن ِ راه ِ فردا را گرفته است. 
بی مهری اش، شب را شجاع گردانيده 
و تعفن اش به تمسخر، پگاهِ بهار را حقير می شمارد. 
اما: بر پايِ هر دار، قربانيان دارند آرام آرام پتک می کوبند. 
آنجا که: از ديرها 
دستِ غير از آستين خمينی و خامنه ای بدر آمد! 
اوليائی که: 
با شقاوت، عاشقان را بدار کشيدند 
و بر سر و روی و دل آنان ــ 
تا بدآنجا که ميسر می شد 
درفشِ مهرِ شيعه فرو کردند، 
تا مگر از شاه، بسی بلندتر ــ بر پای بايستند، 
و رنجبردگان را، بی گدارتر از پيش 
همچون فرعون، زمينزده و به پای بوسی برکشاندند 
در اين بی وجدانی عصر بود که، مادرِ تظاهر، چابلوسی زائيد! 
+++ 
يکی در جائی از هرزگی و کپک، بوئيده بود 
که در مدار قاريان بی برهان 
حق ِمطلق تدبير، با بدکاران ديندارنيست. 
اما، براستی کی بود، آنکه می گفت: 
بی ياريِ و آبياری او کِشت ِشرف ِانسان، نمی خشکيد؟ 
پرداختهای ِدانش، همه جهل نمی شد؟ 
دولتکده ظلم، چنين مقتدر نمی آلايست؟ 
يا چشم ِحق، ارزشِ زحمت را نمی ديد؟ 
آيا، دماغِ جهل، بد نبوئيده است؟ 
پس، بايد بر اين همه نعمت و دولتِ اوليای خطاناپذير 
آفرين گفت. 
+++ 
کسی بود که بپرسيد! 
آيا ، نان نداريد؟ 
آب و آباداني؟ 
کار و آينده؟ 
آزاديِ وجدان؟ 
مگر آشيانه هايتان منشأاميد، شادماني، ترانه خوانی نيست؟ 
مگر بالِ غرورتان بر قله قافِ بلندِ نان سر نکشيد؟ 
آزادی زن مامنی نيافت؟ 
کجاست تحقير، تجاوزی به آبروی انسان؟ 
شنيده ايد از دزدي، فحشا، فسق و فجور؟ 
يا دامِ افيون، مرگ و فتور؟ 
ديگر نه فقر و کارتونخوابی مانده، نه گرسنگی و درد! 
آيا، شنيده ايد شلاقی بخواند، ترانه ی شکنجه؟ 
يا، در سرای اسلام ديده ايد، تن آزاده ای بماند، ميان کفتاران؟ 
ديرگاهی ست که اعدام، سنگسار و قصاص جايشان در قصه ها ماندست! 
ديگر دستِ جستجوگر نان، جائی زير ساطور نمی ماند. 
و صاحبِ دندان، نان را مقسم است. 
+++ 
از گور اراوحِ تاريخ، هذيان زبونانه ای برمی خيزد! 
منم: «سردارتان»ناجی ِ دوران! 
رهبرِ ايران. 

بهنام چنگائی 29 بهمن 1391 

برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

ابن الوقت : شاعر انقلابی ایران محمد علی افراشته!

 

ابن الوقت

toufanorange-color

انتشار این شعر زیبای شاعر انقلابی ایران محمد علی افراشته وصف حال اوضاع سیاسی کنونی در خارج از کشور است. حزب ما به انتشار مجدد آن دست می زند که همه بدانند مبارزه با فرصت طلبان و اپورتونیستها و طلبکاران بی مایه و بیکاره سابقه ای بس طولانی دارد و بخشی از مبارزه طبقاتی است.(توفان)

"هست افراشته اشعار تو حلواعسلی

من یکی مخلص گفتار تو هستم به علی

شعر دیدیم، ولی شعر تو چیز دگر است

سنگر کارگر و مقبره گنجبر است

نیست تشبیه گل و لاله و روی دلدار

هست بحث از عر ق گر م فلان سوهانکار

گفته هایت اثری دارد در خواننده

به خصوص آنکه نشسته است به قلب بنده

منم آن منشی تشنه لب در همه عمر، لب آب منم

اندر این مملکت، این مفتخور بی هم چیز

هست چون گربه مولا سر هر سفره عزیز

من بیچاره که در واقع یک رنجبرم

با همه جوش و جلا کوفت ندارم بخورم

حزب توده که حمایت کند از کارگران

بس صلاح است که وارد بشوم چون دگران

میل دارم بشوم وارد آن حزب شما

در صف روشنفکران، ولی ... اما، اما

مشورت کردم با خاله و شوهر خاله

هر دو گفتند کمی حوصله کن امساله

صبر کن تا که شود حزب کمی دامنه دار

دولت وقت از آ ن حزب بیاید سرکار

کار بر توده شود حاکم، نه پول و پلا

چکش آهنی اشرف شود از طوق طلا

نان برای همه، فرهنگ برای همگی

نه یکی گرسنگی میرد، ترکیده یکی

د ر فرهنگ شود گر به همه بگشوده

ای بسا نابغه ها هست میان توده

مثل امروز نباشد که خرفتی خرپول

گفت گر ماست سیاهست، نمایند قبول

الغرض شیفته حزب شدم صد چندان

ولی.... اما به همان سبک و سیاق خاله جان

با چنین منطق شایسته و با این اوصاف

حزب البته خوبست، ولی بنده معاف

گاهی اندر جلسه اسم مرا یاد کنید

بنده را مستمع آزاد قلمداد کنید

حزب توفیق اگر یافت که ما هم هستیم

شاه سابق اگر آمد که سلامت جستیم"

نقل از "آی گفتی" اثر شاعر بزرگ مردمی محمد علی افراشته

نشریه شماره 18 سازمان مارکسیستی لنینیستی توفان

 

برگرفته از توفان٬ارگان حزب کار ایران (توفان) بهمن ۱۳۹۳ ٬فوریه ۲۰۱۳

برگرفته از توفان٬ارگان حزب کار ایران (توفان) بهمن ۱۳۹۳ ٬فوریه ۲۰۱۳

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

کردستان: اسماعیل خوئی !

کردستان 

 khoee,ismael

                   اسماعیل خوئی                     

       

  

  اینجا
تندر سکوت می کند
                       آنگاه که از آسمان گذر دارد
زیرا که آذرخش را
                    هردم
برق سلاح پیشمرگه کرد
بیرنگ میکند
و یار او-
          چریک مجاهد یا رفیق فدائی،
برقله
      در کنار او
                 سنگر دارد
اینجا
مرگ آئینان-
به آرزوی خود،
                 به گور
می رسند
در خاک با سخاوت خرم دینان

اینجا
       نگاه دختر کرد
هم در دمی که شاهینی بی شفقت میشود
                                 کز قله کمین
در راستای ماشه و مگسک
                         - دلشکار -
                                     بال میگشاید
تصویری از تصور زیباترین غزلواره ست
آری،
        نگاه دختر کرد
وقتی نگاه دیگر او
آنسوی پلک بسته،
                 شهابی آبی است
                                  که در هفت آسمان عشق
                                           به دنبال یک ستاره ست
-  "نه!
            خواهران اندوه،
                                 نه!
ما مرگ هیچ کسی را دوست نمیداریم
اما ..."

و طرح خوشترین حماسه
                                همانا
                                        شکیب مادر کرد است
هم در دمی که
                    دیگربار
پیشانی ی پسر را می بوسد
و گریهاش نمی گیرد
آری
       شکیب مادر کرد
وقتی که می داند
                 دیگر می داند
فرزند او برای چه می میرد

-  "نه،
        خواهران سوک،
                            نه!
من هم دلم میسوزد
                     دل من هم از سنگ نیست
اما
فرزند من فریب نخورد
فرزند من برای مردن زنده نبود
فرزند من برای زیستن مرد."

اینجا
مردم می جنگند
با آرمان شادی،
                  آزادی،
                         آبادی،
برای سرزمینی
که حالیا
مثل دلم
           غمگین است،
                         دربند است،
                                     ویران است

اینجا،
اینجا....
             نگاه کنید
این سرخ،
              این تپنده پرخون را نگاه کنید
این قلب انقلاب،
این قلب انقلابی ایران است

                                      پنجم اردیبهشت ٦١ - تهران

_________________
برگرفته از کتاب "در نابهنگام – کارنامه ٢ اسماعیل خوئی"، نشر باران، سوئد ١٩٩١

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

"با تو بسیارم رفیق"! و من کیستم: ستاره از تهران!

"با تو بسیارم رفیق"

sabadesetareh

 

مثل صخره استوارم تا تو را دارم رفیق

کوه صبرم ٬ سنگ سختم ٬ مایهء کارم رفیق

سالها ابری فرو بارید و خونهایی چکید

زآنهمه یک قطره  اما با تو بسیارم رفیق

در دلم هنگامه ای برپاست ٬ میدانی چرا؟

چون شراری از نبردم ٬ شوق پیکارم رفیق

یک نفس با عشق خلق و یک نفس با خلق عشق

این نفس ها را بیا تا با تو بشمارم رفیق

ماه شبهایم که باشی ٬ آفتابی می شوی

تا بیندازی شراری بر شب تارم رفیق

از شقایقها بگو چون هر دو از یک ریشه ایم

با تو من صحرا به صحرا عشق می کارم رفیق

عشق با آزادگی عهد رفاقت بسته است

تا فراسوی رفاقت دوستت دارم رفیق

هر شب از سرخی خونبار "ستاره" دم زنم

تا به شعری تازه ٬ شوری نو بپا دارم رفیق

ستاره.تهران

***********************

من کیستم ؟


من کیستم ؟ شاید که نقشی روی آبم
گویی که سرشار از تهی  همچون حبابم

من کیستم؟ شاید زنی بر باد رفته
یا جای پای عشقهای چون سرابم

من کیستم؟ شاید غباری پشت شیشه
شاید که شعر کهنه ای در یک کتابم

من معنی ناکامی ام، تصویر رنجم
افیونی اندوه بی حد و حسابم

شاید که باغی زرد در شبهای پاییز
یا خسته ای از خویش و سر تا پا عذابم

شاید که گور سرد صدها آرزویم
شاید کلید یک سوال بی جوابم

شاید که روحی مرده در ویرانه هایم
یا کوچه گردی خسته در شهری خرابم

یا ساقه های سبز احساسی لطیفم
یا هالهء ابهام...یا همرنگ خوابم

من کیستم؟عشقی فروزان و دل انگیز؟
یا یک هوس؟ یک آرزو؟ یک التهابم؟

پندار هر کس هرچه بادا باد، اما
من یک" ستاره " گاه حتی آفتابم

ستاره. تهران

برگرفته از وبلاگ سبد سبد ستاره

http://sabadesetareh.blogfa.com/

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

ما انقلاب کردیم یا انقلاب ما را؟:مهدی اخوان ثالث!

ما انقلاب کردیم یا انقلاب ما را؟

Quantcast

mehdi akhava saless

(1307- 1369)

شعر زیر از اشعار معروف و معنادار «م.امید»(مهدی اخوان ثالث) است که انقلاب ۵۷، امیدهای پیش و فلاکت پس از آن را به خوبی نموده است.

«یاد آن زمان که چندی، از شور انقلابی هرگز نبود یک دم، در دیده خواب ما را

«تا مرگ شاه خائن نهضت ادامه دارد» گفتیم و از مسلسل آمد جواب ما را

بردیم مادیان را از بهر فحل* دادن برعکس آرزوها، شد مستجاب ما را

کونی و کله قندی دادیم و بازگشتیم دیگر نماند وامی از هیچ باب ما را

گر انقلاب این است باری به‌ ما بگویید ما انقلاب کردیم یا انقلاب ما را؟»

*فحل دادن به معني نزديک کردن ماديان به اسب نرينه ي اصيل و به منظور آبستن شدن ماديان است. صاحب ماديان جهت سپاس کله قندي نيز به صاحب اسب نرينه پيشکش مي کرد. در اين سروده اما عمل فحل به گونه اي طبيعي انجام نشده است!

برگرفته از :
http://eshtrak.wordpress.com/wp-admin/post-new.php

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

دریا : ساسان (مسعود) سعیدپور٬پائیز ۱۳۶۰ – بند ۲۰۹ زندان اوین!

sasan va saeed saeedpoor
دریا
غروب آفتابی در کنار ساحلی خونرنگ
یکی ساحل نشینی با دلی پردرد
نظاره مینمود آن صحنه های غم
که ناگه جمع مرغان سبکبال سپید اندام خوش اوا
زدند فریاد
بپاخیز ای فرو بنشسته بر خارا
شبی اینگونه ظلمانی
جدا افتاده ای از صحبت یاران
مگر آهنگ راهت نیست
مگر عزم پگاهت نیست
مگر نشنیده ای گلبانگ طوفان را
به خود بنگر ای ناظر
جامه فکرت سیاه آمد در این سرداب
قصد نداری جامه ات شویی درین دریا
یا از این سردابه سرد و سکوت سهو
پرکشی آن سوی ساحل ها
صدا نالنده پاسخ داد
که ای مرغان دریایی
قصد دارم رهگذار مقصد فردای خود باشم
وین ره دشوار را یکسر به پای جان بپیمایم
یا که حتی مهجه* ام را بر گل لاله بیافشانم
ولی برگو چگونه، با کدامین توشه راهم را بیاغازم
مرغ دریا پاسخش گفتا که ای ناظر
بایدت برگیری از تن جامه خود را
سپس با آن زلالین آب
بشویی همه هر گرد و خاک تیره جان را
بدین سان اندک اندک تا شنا کردن فراگیری
و بتوانی که با عفریت تن پولاد شب
این خصم انسان، سخت بستیزی
خلاصه گویمت ناظر
که ره خود گویدت
باید که چون آنسوی ساحلها
فراخیزی فراخیزی...
 
* مهجه: خونابه
ساسان (مسعود) سعیدپور
پائیز ۱۳۶۰ – بند ۲۰۹ زندان اوین
 برگرفته از اخبار روز

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

برای سالگرد ۱۹ بهمن :داریوش لعل ریاحی!

برای سالگرد ۱۹ بهمن                                 

siah

 

 

داریوش لعل ریاحی

به   خود بنگرید ای نشان دارها
جدا  از وطن  ، پشت ِ دیوار ها
چه  آرام در خود فرو رفته  اید
نه   اُفتُ و نه   خیزی در انگارها
ز میلاد ِ خورشید ، عمری گذشت
گل ِ جانتان گشت  ، نیزار ها * 
نگاهی به   امروز ِ ایران کنید
به  تحریم ، سرکوب ، بیمارها
قلم را برون آورید از نیام
بروبید از دیده  ،  زنگار ها
دهان برگشایید و گویید چیست
فرایند ِ بحث  و کَلنجار ها
اگر پیر و فرتوت و در مانده  اید
سپارید ره   را به  رَهوار ها
به   یک باور آیید بر گرد ِ هم
بشویید  ، من را  ز افکار ها
زمان وقت ِ پیوستن و بودن است
به  یک ریشه چون آن سپیدار ها
پذیرفتن هر خطا ننگ نیست
جدایی است ، ننگ ِ خطا کار ها
بر آیید از نو ،   بهمن دَر است
که   یاد آورندَش ، هوا دارها
یادی از سرود ِ خورشید کاران
داریوش لعل ریاحی
هیجدهم بهمن 1391
dlr1266@hotmail.com 
 
شعر را با صدای شاعر بشنوید: www.akhbar-rooz.com

شیهه ی بهمن!٬ بفارسی و انگلیسی:مجید نفیسی!

شیهه ی بهمن


nafisi,majid

 

مجید نفیسی

در شهر تو، شبدرها

کی شیرین می شوند؟

در سرزمین من، آن سال

در سردی بهمن رسیدند.

من، اسب سفیدی را ندیدم

که می گفتند

بر دروازه بسته شده

به انتظار ناجی موعود.

ولی هوای شهر، بوی شبدر می داد

و پره ی بینی ها

و سینه ی دشت ها

از همیشه، فراختر می نمود

و شهر، یک صدا شیهه می کشید.

15 ژانویه 1986

 

 

 

February's Neigh

By Majid Naficy

In your city

When does the clover become sweet?

In my country, that year

It was ripe in the midst of February's cold.(1)

I didn't see the white steed

Tied to the gate, as foreseen

Waiting for the Messiah. (2)

But the city smelled of clover,

And people's nostrils

And the vast meadows

Looked wider than before.

And the city neighed with one voice.

January 15, 1986

NOTES:

1. February refers to the 1979 Revolution, the downfall of monarchy and the establishment of theocracy in Iran.

2. Throughout history, some Shia rulers kept white steeds saddled ready for the messianic Imam Mehdi, Believed to appear at the end of time.

First published in Majid Naficy's  Muddy Shoes Beyond Baroque Books, Los Angeles, 1999.

Please like me at: http://www.iroon.com/irtn/blog/724/

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

ای عشق :زندان گوهردشت تابستان ۱۳۶۷بند ۱۳- م. ا.!

 apple

ای عشق

مرا آوازی بخوان

ترانه ای

از گل واژه های

عشق و پرواز

و رنج رهایی از بودن ها

تا در چهره آبیت

ای عشق،

پروازی یابم

و نه پناهگاهی!

و چهرۀ سرخت

که در گذر از بودن ها،

رنج تیرۀ تاریخ را،

نه با تسکین لحظه ها،

که بر یگانگی دستها و اندیشه ها،

مژده میده

و غبار چهرۀ آشنایت را، ای عشق

با سیماب زندگی ،

چه زیباست

جایگزین کردن

******

ای عشق

مرا آوازی بخوان

ترانه ای

نه بر تنگی حضورم،

که بر آسمان آبی جهره ات،

ای عشق

به پرواز نشسته ام،

و آرامش پرواز را،

مرا گریزگاهی نه

که با تو بودن،

یکی شدن

و بر ژرفنای پر آرامش،

آبی چهره ات

خود را دیدن

******

ای عشق

مرا آوازی بخوان

ترانه ای

که نمایان چهرۀ سرخت،

در رگان یأس آلود خاک

ترانه ایست،

پروازیست،

رنگ آشناست،

و بهار؛

زایش باور زمستانهاست

******

زندان گوهردشت

تابستان ۱۳۶۷بند ۱۳- م. ا.

=========

کمونیستهای انقلابی

http://www.k-en.com   

  info@k-en.com

 

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

چشم های کم سو٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

چشم های کم سو

nafisi,majid
 
 
 
مجید نفیسی

 
        من این مَزبله را باغی می انگارم
        با درختانی انبوه و بوته هایی پُر سایه
        و این هوای پُر دود و دَم را
        بعدازظهری آرام و آفتابی،
        و این جیرجیرِ
         یکنواخت سیم های برق را
        آوای جیرجیرکی تنها
        که همیشه از کودکی دوست داشته ام.
        ای چشم های کم سو
        چقدر به شما وام دارم!
 27 ژوئیه 1992
 
 
                                  Blurry Eyes
 
        By Majid Naficy
 
        I take this dirt as a garden
        With dense trees and shady bushes,
        And this day, full of fog and smoke
        As a quiet, sunny afternoon,
        And this monotonous sound of power lines
        As a lonely chirping cricket
        Which I have always cherished
        Since childhood
        Ah, my blurry eyes
        How much I owe you!
 
       July 27, 1992
        Please like me at:   http://www.iroon.com/irtn/blog/698/
        "And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

“عصیان قطرات” : علی رسولی!

“عصیان قطرات”

ali rasooli



 

 

 

علی رسولی

کینه ای بر خیابان گرسنه است
باید بارید.
از چوب گوژپشت بام باید پایین افتاد
پدیدار باید شد.
با رنگ نقره ای بر سنگ فرش تشنه
باید خورد.
دردنیای نقره گون
گم باید شد
آنجا که داستان ابر جاریست
آنجا که قطرات هیاهو دارند
وجویبار چقدر برای هیاهوی قطرات کوچک است.
باید به میدان شهر رسید
باید حضور جویبار را به خیسی پشت بام گفت
باید حوضچه ها را با خود برد
رود شد
ریز جویبار هارا به بودن دریا قانع باید کرد
به هر خانه باید کوبید
پنجره ها را باز باید کرد
با لبان خروشان
پر از موج
پرتلاطم,سرود رود باید خواند:
حوضچه کوچک است
خانه کوچک است
جویبار جای هیاهو نیست
دریا در میدان شهر است
بر گوژی پشت بام نباید پوسید.
جویبار شو به رود برس
دریا را باور کن
خروشان شو
پر تلاطم
بالبانی از سرود رود
داستان برکه ی اسیر را به گوش دریا زمزمه کن.
خروشان باید بود
دریا باید بود
پراز تلاطم
پرازامواج عاصی.


“علی رسولی“

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

نبرد خلق! : حسن جداری!

نبرد خلق!

iran-flag-blood-150x150


 

 
 


 

حسن جداری

اين منظومه، در آبان ماه سال1357، چند ماه قبل از انقلاب بهمن و سرنگونی رژيم سلطنتي، ساخته شده است. 

روز نبرد خلق است 
روز قيام خونين 
هنگام جنگ و شورش 
روز ستيز و پيکار 
با دشمنان خونخوار 
با ارتجاع مزدور 
با شاه ديو سيرت 
با لشگر زر و زور 
+++++ 
اينک به خاک ايران 
در کوچه و خيابان 
در کوه و دشت و برزن 
در شهر سرخ تبريز 
در کازرون و نيريز 
در بانه و سنندج 
در رشت و شهر بابل 
در رزمگاه آمل 
در يزد و لار و شيراز 
در کوچه های اهواز 
در بيرجند و مشهد 
در زاهدان و در قم 
در اصفهان و جهرم 
در سيستان و کرمان 
در اردبيل و زنجان 
در کوی و بام تهران 
با خشم وقهر و عصيان 
فرياد می زند خلق 
خلق دلير و بيدار 
از کودک و زن و مرد 
نفرين به دشمن خلق 
نفرين به شاه جلاد 
اين ديو شوم خونخوار! 
+++++ 
در سرزمين ايران 
هنگام رزم خلق است 
دشمن، زبون و عاجز 
از عزم جزم خلق است 
در توده، خشم و کين است 
در خلق، شور پيکار 
زحمتکشان ايران 
صدها هزار انسان 
اينک چو موج دريا 
در جوش و در خروشند 
انبوه خلق محروم 
انبوه لشکر رنج 
آنها که سال ها سال 
درچنگ شاه مزدور 
بس ظلم و جور ديدند 
بس رنج ها کشيدند 
در گوشه های زندان 
در دخمه های تاريک 
صد جور و صد ستم را 
بر جان و دل خريدند 
اينک به خاک ايران 
در سرزمين پيکار 
در رزمگاه خونين 
با شوق صبح فردا 
هر يک به دل، نهفته 
صد آرمان والا 
در عزم و پايداری 
محکم چو سنگ خارا 
رزمنده و دلاور 
بی باک و بی محابا 
در سعی و جنب و جوشند 
تا کاخ ظلم و کين را 
يکسر فرو بريزند 
وين شاه ديو خو را 
جلاد کينه جو را 
با قهر انقلابی 
با رزم تا به آخر 
با مشت کارگرها 
با داس برزگر ها 
مغلوب و خوار سازند 
وز بعد اين زمستان 
فردای توده ها را 
در خرمی و شادی 
همچون بهار، سازند

برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

چشم اسفندیار٬ بفارسی و انگلیسی:مجید نفیسی!

چشم اسفندیار

nafisi,majid


 

 

 

 

مجید نفیسیدود سفیدی آرام آرام
بر چشمانت پرده می کشد
و تو را گریزی نیست
مگر فرو خوردنِ کفِ غیضی
که از موج موجِ وجودت
مایه می گیرد.
ای وای، ای وای، ای وای
تا چند بر این زخمِ آکله، لیسه می زنی
ای لوکِ مست؟
نه رودکی هستی که به زخمه ی چنگ اش آری
نه ابوالعلا که به زخمِ زبان طنز
ناگزیر باید برای همیشه
برین مجمرِ بی اسفند بسوزی
و از چشم اسفندیار خویش
ناله سر دهی.
16 ژانویه 1986



Esfandyar’s Eye
 
By Majid Naficy
 
A curtain of white smoke
Blocks your eyes bit by bit
And there is no way out
But swallowing the foam of your rage
Which bubbles from every wave of your being.  
 
Oh woe, oh woe, oh woe
How long do you lick your leprous wound
You foaming camel?
You are neither Rudaki, to play it out with a harp*
Nor Abul Ala, to spit it out through satire.*
Hence, you must burn  
On this brazier without Esfand’s seeds*
And lament your Esfandyar’s eye forever.*
 
                        January 16, 1986
 
*- Rudaki: A blind Persian bard (858-941)
*- Abul Ala alMo’arri: A blind Arab, skeptic poet (973-1058)
*-Traditionally in Iran, the seeds of wild rue (esfand) are burnt on a brazier to ward off the evil eye. 
*- In Iranian mythology,  Esfandyar’s eye is similar to the Greek Achilles’ heel. He is blessed with invulnerablity because he carries holy wars for the prophet Zoroaster. Nevertheless, Rostam, the Iranian Hercules, kills Esfandyar by shooting a tamarisk-tree arrow into his eye. 
Please like me at: 
http://www.iroon.com/irtn/blog/666/  

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)