۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند(۱۱) :اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند(۱۱)
  
اسماعیل خوئی
این‌ کُشته‌ کی اَست‌؟ وای این‌ دیگر کیست‌؟
ملّی¬ست‌، فدایی اَست‌، کاک‌، افسر؟ کیست‌؟
کی بوده‌ و کی نبوده‌ فرقی نکند:
کُشتار چو عام‌ گشت‌، هرکی هرکی¬ست‌!


یک‌ یا دو، هزار یا که‌ میلیون‌ باشد:
فرقی نکند چون‌ سخن‌ از خون‌ باشد.
یک‌ تن‌ چو کُشی، قاتلی: ای کز مردم‌
کشتارِ تو از شمار بیرون‌ باشد!


من‌ کُشته‌ شوم‌، برادرِ من‌ کُشته‌؛
ای رای تو بس‌ مرد و بسی زن‌ کُشته!
تو می¬کُشی و بسی¬ست‌ بیش‌ از بسیار
آنجا که‌ به‌ ناحق‌ است‌ یک‌ تن‌ کُشته‌.


- "نه‌ ، آقا ! ده‌ هزار کمتر بوده‌ست‌:
بوده‌ سه‌ هزار و چند صد، گر بوده‌ست‌."
- "در نفس‌ِ جنایت‌ چه‌ تفاوت‌، ابله‌ !
صد بوده‌ و یا که‌ صد برابر بوده‌ست‌ ؟"


-"مرگ‌ ارچه‌ همان‌ مرگ‌ بود، تا باشد،
بس‌ فرق‌ میان‌ِ مردن‌ِ ما باشد:
تو میری تا بهشت‌ِ عقبی یابی،
من‌ میرم‌ تا بهشت‌ دنیا باشد."


ای دین‌ را پاسدار در باورِ خویش‌!
خود شرم‌ نمی آیدت‌ از مادرِ خویش‌ ؟!
نفرین‌ به‌ تو ناخَلَف‌ کند مام‌ِ وطن‌:
زیرا که‌ کُشی برادر و خواهرِ خویش‌.


تو نیز در آغاز زما بودی، لیک‌
دیدیم‌ همه‌ روی و ریا بودی، لیک‌
انسانی ناب‌ می¬نمودی خود را:
اَهریمن‌ در شکل‌ِ خدا بودی لیک‌.


گویان‌، چو مسیح‌، بر سرِ پشته‌ شوی؛
امّا به‌ کلام‌ِ کذب‌ آغشته‌ شوی:
با نام‌ِ خدا مردم‌ِ ما را بکشی.
آیا عجب‌ است‌ اگر که‌ خود کُشته‌ شوی؟


اِعدامی ی چندمین‌ که‌ اُفتد بر خاک‌ ،
تو نیز کنی یاد ز فردای هلاک‌.
بادا که‌ پشیمان‌ شوی از کُشتن‌ِ خلق‌ ،
تا اُفتی خود به‌ جان‌ خویش‌ ، ای سفّاک‌ !


کاری که‌ خدایی نبود لیک‌ کنی،
در باورِ خود، به‌ نیّت‌ِ نیک‌ کنی:
می پنداری که‌ تیر بر خصم‌ زنی،
غافل‌ که‌ به‌ سوی دوست‌ شلیک‌ کنی.
برگرفته از سایت اخبار روز


۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

جستجو ويک رؤيای دخترانه :عباس سماکار!

جستجو

عباس سماکار

از کوچه ها که می گذرم
مرتب کسانی را می بينم
که مثل تو
باد را بغل کرده اند
و در دلتنگی غروب
تلاش می کنند
در رؤياهای شان پنهان شوند
ما از کنار هم می گذريم
و خاکستر و باد و ياد بچه ها
که بی خبر از ما رفته اند
درپيچ و تاب کشندۀ روزگاری که از آن ما نيست
بيداد می کند
9 آبان 1391
*********************
يک رؤيای دخترانه

عباس سماکار
ابرها را رنگ کن
اگر چه قدت به آسمان نمی رسد
و فردا
پيش دخترکان ديگر
فخر بفروش
که در آسمان بلند آبی
به يادشان
چه ها که نکرده ای
آه
چه اسارتبار است
تنگنای بستۀ دخترکان ميهن من
در خفقان ِ چادر ِ سياه
و چه بالابلند و رها
رؤياهای شان
7 آبان 1391 21:41

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

بی فریاد! :ی. صفایی!

دریافتی:

بی فریاد!


 در سراشیبی کدام دوراهی وامانده ایم

که چنین پریشانِ پریشانیم؟


شتاب کن

و بخوان بنام ماه

بخوان بنام سحر

و ببین قناری های سرزمینم

چگونه بر خاک میریزند!


دلم گرفته است،

بگذار بر سنگ قبرم هر چه می خواهند بنویسند!

من، میخواستم فریادِ قناری ها باشم.


شتاب کن

سرزمینم غمگین است

شتاب کن.............


ی. صفایی

دهم اکتبر 2012

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

دیدار از تمساحان:مجید نفیسی!

دریافتی:

دیدار از تمساحان


 مجید نفیسی

به کودکان غزه و اشکلان


همسایه ی من با نوه هایش

دارد به باغ وحش می رود

تا از تمساحان رودخانه ی نیل دیدن کنند

که هر روز پس از چاشت نیمروزی

در ساحل پر ریگ دراز می کشند

و دهان هایشان را ساعت ها باز می گذارند

تا " مرغان سلیم"، ریزه های گوشت را

از لابلای دندانهای تیزشان پاک کنند،

و آن گاه پیش از بازگشت به آب

دهان هاشان را به آرامی می بندند

مبادا که مرغان مسواک گر

غافلگیر شوند.


من از این همه همزیستی در طبیعت

به وحشت می افتم

و بی اختیار فریاد می کشم:

همسایه ی من! همسایه ی خیالباف من!

نوه هایت را به دور دامنت نگه دار

مبادا که تمساحان جنگی

زره پوش های خود را به جنبش درآورند

و مرغان آهنین بال

بر فراز سر آنها

دانه های بمب ببارند.

Visiting the Crocodiles
by Majid Naficy
to the children of Gaza and Ashkelon
My neighbor and her grandchildren
Are going to the zoo
To visit the crocodiles of the Nile river
Who, everyday after lunch
Lie back on the pebbly shores
And leave their mouths open for hours
So their companion birds can clean
Their sharp teeth and gums,
And, before returning to the water,
Gently close their mouths
So as not to surprise
Their tooth-brushing plovers.
I panic from so much co-existence in nature
And unwillingly shout:
My neighbor! My fanciful neighbor!
Keep your grandchildren around your skirt
Lest the warring crocodiles
Roll their armored tanks
And the Iron-winged birds
Drop clusters of bombs
Over their heads.
August 18, 2009
 

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

حرکت تاريخ!:حسن جداری!

حرکت تاريخ!
شعر از: حسن جداری

تاريخ پيش ميرود و توده های خلق
سيل عظيم کارگران و ستمکشان
توفنده و مصمم و پيگير و استوار
با گامهای محکم خود، پيش ميروند
چون موجهای سرکش دريای پرخروش
+++++
تاريخ پيش ميرود و آن سيه دلان
وآن سفلگان پست که با زور و قلدری
بر سرنوشت توده محروم حاکمند
وآنها که با شکنجه و کشتار و اختناق
ره را به پيشرفت بشر،سد کرده اند
باور همی کنند که دنيای پير ما
ايستاده است و صاحب شور و اراده نيست
خام است اين خيال!
+++++
دنيای پر تلاطم و پر جنب و جوش ما
دريائی از تحرک و شور است و التهاب
تاريخ نيز با همه جزر و مد ها
تاريخ مرگ کهنه و زائيدن نو است
با چشم معرفت چو به تاريخ بنگری
در سينه اش نهفته چه بسيار درسهاست
درس قيام و شورش و طغيان توده ها
درس مبارزات عظيم ستمکشان
درس تلاشهای غرور آفرين خلق
درس حماسه ها و هزاران نبردها
درس شکست قطعی آنها که سالها
ميخواستند سد ره زندگی شوند
خود را خدای ساخته، فرياد ميزدند:
ما صاحب اراده و نيرو و قدرتيم
ما سايه خدا به زمينيم و بندگان
بايد به صد خشوع
اطاعت زما کنند
عبادت به ما کنند
++++
تاريخ پيش ميرود و توده های خلق
موج عظيم کارگران و ستمکشان
رزمنده و مقاوم و پيگير و استوار
در آخرين مبارزه، در آخرين نبرد
پيروز ميشوند به يغماگران پست
آينده ای برای خدايان زور نيست
جز ننگ و تيره روزی و نابودی و شکست!
12 مهر 1391

برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

راه پيروزي : علي يزداني!

دریافتی:

راه پيروزي

علي يزداني

جسم ما بر زير پاي سودشان فرسود , شد
جان ما در خدمت سرمايه هاشان دود شد
چون توانِ كارمان را مفت و ارزان مي خرند
بازتوليدش نشد ممكن توان مفقود شد
از گران جاني شديم ارزان فروش كارمان
لشگر بيكارمان آمد , بها نابود شد
ما تجارت پيشه ي نيروي خويشيم اي دريغ
قدر اين كالا ندانستيم و جان مطرود شد
اين چنين ارزان شدن معلول تن هاي جداست
درد تنهايي چه گويم دوزخ معهود شد
چونكه فانوس ره ما را شكستند از هراس
بي چراغ سر نديديم از چه خون پر سود شد
هر گل سرخي كه روئيدش بر اين مرداب پير
قيچي حذف سران مامور اين موجود شد
اي گران جانان در اين سودا نشايد سود جست
راه ديگر را بجوييد ار چه ره مسدود شد
قطره هاييم و در اين بازارِ كارِ پر ستم
مي توان چون قطره بي هم , يا به وحدت رود شد
دست ها آماده بايد كرد بهر اتحاد
راه پيروزي رهين وحدت مشهود شد

كانون مدافعان حقوق كارگر

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

شعر نامه،بزبانهای فارسی،انگلیسی و آلمانی:مجید نفیسی!

دریافتی:

نامه

مجید نفیسی

برای مهدی

دور از هم پیر می شویم

تو آنجا، در زیر درختان انبوهی

که به "راه فلاسفه" می رسد،

با خانه ای که جنگلبان بازیگوش

بر فراز درختی کهن ساخته است،

و غل غل چشمه ی کوچکی که با خود حرف می زند،

و خش خش برگ هایی که زیر پا خرد می شوند

و مهتابی بزرگ شلوس1

جایی که گوته

گوی بزرگ خورشید را تماشا می کرد

و بر ویرانه های کهن می گریست.

من اینجا، در بستر خالی پسرم

در برابر آینه ی بزرگ دیواری

خوابیده ام.

مه پشت پنجره

کاج پیر را پوشانده است.

آه! در این اتاق

هر چیز دوبار دیده می شود.


اگر بار دیگر به شلوس رفتی

به مهتابی بزرگ بیا

و از کنگره ی شرقی به شهر بنگر

آیا از آنجا می توان نکار را دید

که همچنان آرام و یکنواخت می گذرد؟

6 مه 1995

1ـ Schloss ارگی قرون وسطایی در شهر هایدلبرگ آلمان که رود نکار از آنجا دیده می شود و راهی که فیلسوفانی چون نیچه در آن قدم می زدند در بیشه های نزدیک آن قرار دارد.

The Letter
by Majid Naficy
for Mehdy
We grow old far from each other,
You, there
Where shady trees lead to Philosophers' Way
With a tree house built by a playful forest ranger
And a little spring that talks to itself
And dry leaves that rustle under your feet
And the grand balcony of Schloss*
Where Goethe
Watched the big ball of the sun
And cried over ancient ruins.
Here, I am
Lying on my son's empty bed
In front of the wide wall mirror
And the mist behind the window
Has covered the old pine tree.
Ah, in this room
Every thing appears twice.
If you go to Schloss again
Visit the grand balcony
And look at the city from the east tower.
Can you see Neckar from there
Flowing constantly and quietly?
May 6, 1995

*- A castle in Heidelberg, Germany.

Brief
----------


Fern voneinander werden wir alt.
Du da,
unter den dichten Bäumen
die zum Philosophenweg führen,
und dem Hochsitz, den der spielerische Förster
auf einem alten Baum gebaut hat;
bei dem plätschernden kleinen Fluss, der mit sich selbst spricht,
und dem Rascheln der Blätter unter den Schritten,
und der großen Terrasse des Schlosses,
wo Goethe
die große Sonnenkugel betrachtete
und über die alten Ruinen weinte -


Ich Hier,
auf dem leeren Bett meines Sohnes,
vor dem großen Wandspiegel,
liege ich.
Der Nebel hinter dem Fenster
verhüllt die alte Kiefer
Ach! In diesem Zimmer
sieht man alles doppelt.


Wenn du nochmal zum Schloss gehst,
komm zur großen Terrasse
und von der östlichen Zinne schau auf die Stadt,
Kann man nicht von dort aus den Neckar sehen,
der so ruhig und eintönig fließt?

Majid Naficy