۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه


• اینجا سه‌ برادرند اُفتاده‌ به‌ خاک‌ ،
در پهنه‌ی رزم‌ هرسِه‌گان‌ بس‌ بی باک‌ :
ملّی و مجاهد و فدایی. وینَک‌
از تفرقه‌ در کنارِ هم‌ گشته‌ هلاک‌.
 

اسماعیل خوئی

زندانْ زاد است‌. جانش‌، امّا، شادی ست‌.
هربازی ی او نمودی از آزادی-ست‌.
با کاغذ خانه‌ی عروسک‌ سازد:
یعنی دِلَک‌ اش‌ شیفته‌ی آبادی-ست‌.

این‌ کودک‌ِ نازدانه‌ زندانْ‌ زاد است‌.
هم بندان‌ را دل‌ از نشاطش‌ شاد است‌.
بیداد نداند که‌ چه‌ باشد، امّا،
با بودِ خود، او نمودی از بیداد است‌.

خیره‌ شده‌ در رفتن‌ِ مامان‌ پسرک‌،
آویخته‌ اشکی ش‌ به‌ مژگان‌ پسرک‌.
اِنگار نگشته‌ سیر از شیر هنوز:
کـَ انگشت‌ مکد به‌ جای پِستان‌ پسرک‌.

تا بوده‌ ، ورا داشته‌ دربر مادر:
دختر گل‌ و بوته ای گُل‌ آور مادر.
وینک‌ سوی دار می رود زن‌، دلْ-خون‌
از ضَجِّه‌ی دخترک‌ که‌ : "مادر! مادر!"

بی تابی ی او کاهَد تابْ‌ انسان‌ را.
با زاری ی خود کِشَد به‌ آتش‌ جان‌ را.
اعدام‌ شده‌ست‌ مادرش‌. امّا او
خواهد بَغَل‌ و نوازش‌ِ مامان‌ را.

آن‌ دَم‌ که‌ ورا گلوله‌ شارَگ‌ بگُسیخت‌
وَ خونش‌ بر زمین‌ِ زندان‌ می-ریخت‌،
یاد آمدش‌ از دختر و از مادرِ خویش‌:
لبخندش‌ با سرشک‌ِ او درآمیخت‌.

هرچند به‌ خون‌ سرشت‌ فرجام‌ِ پدر،
از یاد نمی بَرَد جهان‌ نام‌ِ پدر.
وین‌ نام‌ تو را باشد و فرزندت‌ را:
هان‌! تا نخوری غُصّه‌ در اعدام‌ِ پدر.

-"قربان‌ِ تن‌ و توش‌ِ تَر و تازه‌ی تو!
پُردل‌ پسری نیست‌ به‌ اندازه‌ی تو.
اعدام‌ِ من ات‌ به‌ رزمگه‌ خوانَد، کاین‌
پایانه‌ی من‌ باشد و آغازه‌ی تو."

اینجا سه‌ برادرند ، زاده‌ی مردم‌،
پوران‌ِ وطن‌، وینک‌ درخاکش‌ گُم‌:
ملّی و مجاهد و فدایی و به‌ درد
از نابِهَمی شان‌ دل‌ِ ایران‌ خانم‌.

اینجا سه‌ برادرند اُفتاده‌ به‌ خاک‌ ،
در پهنه‌ی رزم‌ هرسِه‌گان‌ بس‌ بی باک‌ :
ملّی و مجاهد و فدایی. وینَک‌
از تفرقه‌ در کنارِ هم‌ گشته‌ هلاک‌.

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۹) :اسماعیل خوئی!


کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۹)



اسماعیل خوئی

از آن‌ همه‌ عاشقان‌ِ زیبایی ها ،
جان های جوان‌ ، مست‌ِ توانایی ها ،
زان‌ پس‌ که‌ شنید شیخ‌ از ایشان‌ : "نه‌ ، نع‌ ! "
مانده ست‌ به‌ جا پشته‌ی سرپایی ها.

حزب‌ الله ایستاده‌ برجا درصف‌:
نوسازترین‌ تفنگ‌هاشان‌ برکف‌.
آماده‌ی شلیک‌ و هدفْ شان‌، آنک‌:
پیشاهنگان‌ِ مردم‌ِ مُستضعف‌.

شب‌ تا به‌ سحر صدای رگبار آید:
یعنی که‌ سپاه‌ِ جَهل‌ در کار آید.
پُرسم‌ : "برِ چیست‌ این‌؟" و پاسخ‌ دانم‌ :
از حنظل‌ِ کین‌ چه‌ می شود بار آید؟

نوز از تن‌ِ جان باختگان‌ خون‌ آید.
جان هاست‌ ز زخم‌ ها که‌ بیرون‌ آید.
وز روزن‌ِ سلّول‌، شمارِ ایشان‌،
هربار که‌ می شماری، افزون‌ آید.

کُشتارگهی شده‌ست‌ زندان‌ِ اوین‌.
از روزن‌ِ سلّول‌، خودم‌ دیده ام‌ این‌:
هرشب‌ ، تا صبح‌، پاسداران‌ زین جا،
دزدیده‌ ، بَرَند کُشته‌ ماشین‌ ماشین‌.

-" در راهگذر زِ نعش‌کِش‌ خون‌ ریزد،
وین‌ در دل‌ِ رهگذار شَک‌ انگیزد."
این‌ گفت‌ و برآن‌ شد که‌ ، از این‌ پس‌ ، با تیر
کس‌ را نَکُشد : فقط‌ به‌ دار آویزد.

برسقفی کاستوار بر ایمان‌ است‌
صد حلقه‌ طناب‌ دار آویزان‌ است‌.
چشمان‌ِ خدا روشن‌! کاین‌ کُشتنگاه‌
تالار نمازخانه‌ی زندان‌ است‌!

آخوند چو گشت‌ رهبرِ عالیجاه‌،
دیگر نتوان‌ شناخت‌ شیطان‌ زاللّه‌.
چون‌ دین‌ِ خدا جای سیاست‌ گیرد ،
زودا که‌ شود مسجد او کُشتنگاه‌.

ژرف اَر نگری، بهمن‌ و مرداد یکی ست‌.
نزدِ شه‌ و شیخ‌، داد و بیداد یکی ست‌.
مسجد شده‌ مسلخ‌، نه‌ شگفت‌ است‌ اگر
گلزارِ شهید و لعنت‌ آباد یکی ست‌.

مادر به‌ نماز و کودک اش‌ در بازی :
با مُشتی خُرده‌ ریزِ رنگین‌ راضی.
انسان‌ می بین‌ و پاکیی ذاتی ی او ،
شادان‌ از کم‌ نیازی و بی-آزی.

**************

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۸) : اسماعیل خوئی!،پوستر یاد جانباختگان ((فاجعه ملی)) کشتار 67،نیویورک!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۸)

اسماعیل خوئی



باریکِه‌ی خون‌، روان‌ زپیشانی-ی او،
پنهان‌ نکند جمال‌ِ انسانی ی او.
این‌ کُشته‌، چو شرع‌ِ شیخ‌ را نیک‌ شناخت‌،
غُرّید بر او که‌: دینش‌ ارزانی ی او!

افتاده‌ و از سرش‌ فتاده‌ست‌ کُلاه‌،
وامانده‌ دهان‌ به‌ ناسزا یا قهقاه‌.
او شاه‌گرا نبود، امّا می-گفت‌:
-"شیخ‌ آمد و صد بار بَتَر کرد از شاه‌".

در راهی باریک‌ و دراز و تاریک‌،
می بود روانه‌ ، پیشتازانه‌، چریک‌ ،
گُلبانگ‌ِ دهانْش‌ : "زنده‌ باد آزادی!"
تا... بانگ‌ زجلاد برآمد : "شلیک‌ !"

بعد از رگبار ، بانگ‌ِ تک‌ تیر آید،
بی فاصله ای ، صدای تکبیر آید :
یعنی که‌ کشند روبهان‌ نعره‌ی شوق‌،
با قامت‌ِ هر شیر که‌ در زیر آید.

هر شب‌، اعدام‌ دسته‌ها دسته‌ شود.
چشم‌ و دلم‌ از دیدن‌شان‌ خسته‌ شود.
ای کاش‌ شود باز درِ زندانْ‌مان‌ ،
یا روزن‌ِ سلّولم‌ هم‌ بسته‌ شود.

آغشته‌ به‌ بوی مرگ‌ شد خلوت‌ِ من‌:
سلّول‌ِ سیه‌ برده‌ زمن‌ طاقت‌ِ من‌.
نظّاره‌ شدن‌ به‌ مرگ‌ِ یاران‌ تا کی؟!
ای کاش‌ هم‌ اکنون‌ برسد نوبت‌ِ من‌.

- "از بام‌ مرا شکنجه‌ تا شام‌ کنند.
بی خوابی را عذاب‌ِ شب هام‌ کنند.
من‌ پیرم‌ و از شکنجه‌ جانم‌ به‌ لب‌ است‌:
ای کاش‌ مرا زودتر اعدام‌ کنند."

- "من‌ خام‌ نی ام‌، که‌ همره‌ِ عام‌ شوم‌،
با عام‌، به‌ کام‌ِ دام‌ِ اوهام‌ شوم‌.
این‌ زندگی از هزار مردن‌ بَتَر است‌:
بگذار هزار بار اعدام‌ شوم‌."

گهواره ی موج را به خواب آوردن،
یا خواب به چشمِ آفتاب آوردن
آسانترک است برمحال اندیشان
تا زیر شکنجه ی تو تاب آوردن

دوشینه‌ شِمُردَم‌: نَوَدُ و یک‌ تَک‌ تیر،
پیش‌ و پس‌ِ هر تیر، صدای تَکبیر.
اُفتاده‌ به‌ جانَت‌ خوره‌ی شیخ‌، امّا
حاشا که‌ بَراَندازَدَت‌، ای نسل‌ِ دلیر!

***************

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۷):اسماعیل خوئی! و پوستر یادمان 24مین سالگرد کشتار دهه 60:کمیته همبستگی با جنبش کارگری ایران-استرالیا!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۷)

اسماعیل خوئی


-"ما کز گِل‌ و آرمان‌ سرشتی داریم‌،
در پهنه‌ی خاک‌، سرنوشتی داریم‌:
افلاک‌ تو را و خاک‌ مارا، ای شیخ‌!
ما دوزخیان‌ نیز بهشتی داریم‌."

-" در سینه‌ی ما به‌ غیرِکین‌ِ تو مباد:
نفرین‌ِ تو باد و آفرین‌ِ تو مباد!
ای دین‌ِ تو بس‌ بَتَر زِ هر کُفر که‌ هست‌،
هر کُفر که‌ هست‌ باد و دین‌ِ تو مباد!"

- "ما را بکُشید، هان‌، خدا را، بکُشید:
زود آمدگان‌ِ دیرپا را بکُشید!
ما سبزه‌ی آبدیده‌ی این‌ چمن-ایم‌:
سَرسبزتر آییم‌ چو ما را بکُشید."

از بیدادِ قرونِ وسطایی ها
با پیشروانِ نسلِ فردایی ها
دیدم به اوین نشانه ـ گوید شاهد ـ
انبوهه ی درهمی ز سرپایی¬ها

دختر،که‌ عروس‌ و حجله‌ اش‌ زندان‌ است‌.
مَهریه‌ی او صحیفه‌ای قرآن‌ است‌.
فرداش‌ به‌ دست‌ِ خویش‌ اعدام‌ کند
دامادِ جوانمرد که‌ زندانبان‌ است‌.

این‌ دخترِ تازه‌ رو به‌ دیوار نوشت‌:
توفان‌ دِرَوَد شیخی کـ او باد بِکِشت‌.
- " اعدام‌ کنیدش‌، نه‌، ولی، دوشیزه‌:
تا رَه‌ نبرد، خدا نکرده‌، به‌ بهشت‌! "

- " دوشینه‌ زنم‌ شد، ارچه‌ پاکیزه‌ نبود.
دامادِ شما را بدی انگیزه‌ نبود.
به‌ خواست‌ِ اسلام‌ و خدا ، دخترتان‌،
چون‌ بر سرِ دار رفت‌، دوشیزه‌ نبود!"

اینان‌ که‌ رضایت‌ِ خدا می-خواهند،
بیش‌ از جان‌، چی زجان‌ِ ما می-خواهند؟
دینْ ‌شان‌ بنگر: دخترمان‌ را کُشتند
و زما پول‌ِ گلوله‌ را می-خواهند!

-"به‌ لعنت‌ِ حق‌ دچار باید گردد.
او عبرت‌ِ روزگار باید گردد.
پتیاره‌ چپی هست‌ و زنا هم‌ داده‌ست‌:
البته‌ که‌ سنگسار باید گردد."

از تیر ، اگر چه‌ پُر ز خونش‌ دهن‌ است‌ ،
پیشانی ی باز او ببین‌ : بی-شکن‌ است‌.
از نورِ پگاه‌ روشن‌ ، این‌ پیشانی
آیینه‌ی پاک‌ِ آرزوهای من‌ است‌.

************************

برگرفته از سایت اخبار روز

ترانه ترکی برای برادر کوردستانی:عليرضا نابدل!

ترانه ترکی برای برادر کوردستانی


عليرضا نابدل

رفیق عليرضا نابدل شاعر و مبارز ضد استبداد در سال 1323 در خانواده متوسطي در تبريز متولد شد.علیرضا از همان روزهای اول ورودش به دانشگاه و همزمان با آشنا شدن با محیط جدید، فعالانه و با روحیه ای پر شور در جریان مبارزات سیاسی دانشگاه شرکت داشت. علیرضا از اواخر سال چهل و چهار، با جمعی از رفقا چون صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، کاظم سعادتی و مناف فلکی در ارتباط نزدیک قرار گرفت و به زودی پیوند انقلابی عمیقی میان آنها بوجود آمد.
علیرضا نابدل به همراه هشت تن دیگر از همرزمان خویش در 22 اسفند ماه سال 1350 به دست حکومت پهلوی به شهادت رسیدند. سروده او در وصف کردستان بیانگر عشق عظیم این رفیق نسبت به خلق زحمتکش کرد و همچنین نمودار کینه سترگ وی نسبت به استبداد و دیکتاتوری حاکم است.
-----------------------------------------------------
بو داغلار قوجا باش- این کوهها کهن سالند
ائل لری اوجا باش- ایل ها شان سربلند
هامی یا بیر دوست، بیزه بیر قارداش- دوست همگانند و برادر ما
آی یاخیلان اودلارا، بیرلیکده یانان وفالی یولداش- ای دوستی که به آتشها با ما یکجا میسوزی
دوشلره یئنسَک چکیلیب یاییلیب- به دامنه ها که سرازیر میشوی
گوم گوی زانباق تک دوزلرده توتون- توتون زارهای تو سبز سبز چون زنبق فرش شده
دوزلرده چالیشیر اوغلانلار قیزلار - در دامنه ها پسران و دختران تو تمام روز کار می کنند
گوندوزو بوتون.
یایلاقدا اوبا، اوبادا چوبان ییلاقهای- تو مرغزار، در مرغزارهای تو چوپانها
چوبانین آغزیندا اینجه بیر توتک- نی لبک به دهان چوپان
او سویله ییر ایگیدلر چکن غمی- او داستان غمگین ایل خود را می سراید
ائله بیر غم کی بیستون داغیندا- چنان داستان غم انگیزی که به کوه بیستون
ایگید فرهادی بولاییر قانا- فرهاد به خون خویش آغشته میگردد
عصری نین گوزلی یولونون چیچگی- زیبای عصر خویش، زیبا گل راه خویش
آلا گوز شیرینی گتیریر جانا- شیرین غزال چشم را بیتاب میکند.
بو داغلار اوجا باش- این کوهها سرکشند
اوجا باش داغلارا قانلی چکمه لر یول آچا بیلمز- کوههای سرکش را چکمه های خونین نمیتوانند در نوردند
بو داغدا گَزَرلر ایری گوز اوغوللار- در این کوهها پسران با چشمان باز میگردند
اورَکلرینده درین بیر سئوگی - قلبهاشان پر از عشق
او سئوگی کی «صلاح الدین» نین کونلون داغلادی - عشقی که قلب "صلاح الدین" را داغدار کرد.
دره لر درین، سولار آتشین- دره ها عمیق، آبها آتشین
دوزلر توتونلوک، دوشلر مئشه لیک- مراتع توتون زارند و دامنه ها بیشه
آخشاملار قوشور هر قوش مین دستان -عصر ها در هیاهوی پرندگانش، هر یک داستانی می سرایند
بورا کوردوستان- اینجا کردستان است
بورا کوردوستان- اینجا کردستان است
خان قیزیل اوزن آخان گونه دَک -زاینده رود کبیر، تا آن روزی که جاری هستی
اولدوزلار یئره باخان گونه دَک- تا روزی که ستارگان به زمین مینگرند
بول اولسون خالقی نین اکدیگی - بوستان محصول بستانهایت پر بار بادوار اولسون بیزیم قارداش کوردوستان- زنده باد برادر ما کوردستان

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

جهان درخواب سنگین است . . .!:برزین آذرمهر!

دریافتی:

جهان درخواب سنگین است . . .



 جهان خواران اغواگر

فرو برده جهانی را به خواب اندر


کنون در زیرچشم ما


به یاری هزاران گله گرگِ مست وخون پرور

یله در کوه و دشت و در،


به هرسو ناجیانه اسب می تازند

و برهرسر زمین پر نوا وکم دفاعی که نمی خواهد


واین را بر نمی تابد


که با شد بنده و


عبد وعبیدو

سفله و نوکر،


به زور بارش خمپاره یا هر گونه جنگ افزاردیگر

دست می یازند !

به غارت می برند


بود ونبود مردمانی را


که در رنجند و سختی خود


دراین عالم !


و زآنان می ربایند


هست‌شان گر


ذره ا ی شادی


و بر دشت الم‌شان می فزایند

کوه‌ها ازغم !

و مهمیز زمان را


می دهند


بر دست غولان مهیب جنگ


تا جولان دهند هر جا که می خواهند


ومی تازند

بر شهر و دیار مردم بی‌چا ره‌ای که

دستشان دیگر


ازآن چیزی که روزی بود برروشان گشا د ه


گشته بس کوتاه !



پس ازلیبی


که افتاده چنین،


چون نعش سردی بر زمین گرم


واینان می مکندش با ولع


تا قطره‌های واپسینش نفت،

کنون بر طبل جنگ دیگری بی‌تاب می کوبند،


رسیده نوبت خلقی دگر


تا طعمه ی این اژدهای هفت سر گردد


رسیده نوبت سوریه ی در خون و آتش غرق!


چه خواهد شد ؟


گراین هم بگذ رد چون لقمه ی چرب و لذیذی همچو لیبی


از گلوشان

آن چنان آ سان؟


چه خواهد بود


در فردای پر فریاد مان،


چشم انتظارمان؟


به جز سنگین هجو می سخت


برایران ؟!
و


اما


ما ؟


که مانده بر کناری


سرد و خاموش ایم ،

در این اندک زمان و فرصتی که بیش و کم با قی ست ،


اگر زین خواب غفلت بار وسنگین چشم نگشائیم


به نقش بر آب کردن‌های یک سر نقشه‌های شوم و


شیطانی نپردازیم،


هجوم سیل این فرهنگ پرنیر نگ را


گر چاره ننمائیم؟


نگیریم پرد ه از آنچه به حیلت می کنند


پنهان


و ازرخسار د یوانی که این سان می زنند


تیشه به ریشه ،هر کجا


در پوشش" یاری" به مردم


یا " دفاع ا زحق وآ زاد ی"،

چه خواهد ماند مان فردا، به رخ


جزسرخی یک شر م ؟


چه خو اهد ما ند مان فردا به تن


جزلکه ی یک ننگ ؟



برزین آذرمهر

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

دشت ها ی سرخ خاوران : فرح نوتاش!

فرح نوتاش: دشت ها ی سرخ خاوران



خاوران 8 شهریور 1380

ای همیشه عاشق

ای همیشه عاشق

ای همیشه زنده

ای همیشه با من

ای همیشه در من

با تو... قلبم پر طپش

با تو قلبم می زند


با تو...فریادم آه

و آهم سکوت

سکوتم انفجار مهیب...آتش مذاب

از قله های دماوند همواره پایدار


تو...از درون چشمان من می نگری

من ... با تو بر می خیزم

با تو می بوسم

با تو می بویم

با تو حس می کنم

با تو...عاشقم و عاشق تر


جان تو...با جان من آمیخته

تو...ای خروش و

و تو... ای گرمی رگ های من

تن تو...خاک

خاک ایران

چه پاک و چه سرمه ی پاک

ای ایران...

ای ایران...

ای ایران دشت های سرخ خاوران

این ارس...این کارون

این هیرمند و اترک

و این... جیحون

اشک های ... جاری از چشمان من

در التیام ...تب داغ... سینه گلگونت

ای...

جان جاودان عاشقان جهان

***************

برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

ای به خاک خفتگان !:رضا مقصدی!

رضا مقصدی: ای به خاک خفتگان !



با کدام حرف ِ مهربان

خواب را سلا م کرده اید ؟

با کدام جان ِشعله بار

شور ِ عاشقانه را کلا م کرده اید ؟

واپسین دقیقه تان شقایق ِ کدام باغ را ستود ؟


آسمان، به آرزوی تان حسود بود

که زمین ، غمی بلند را سیاه تر سرود

تاکه آب ِ سوگوار

از کنار ِ عشق های بیقرار

تلخ بگذرد.


ای به خاک خفتگان !

تا که این بهار

از مزار ِآرزوی ناشکفته تان گذرکند

" شهریار " را خبر کنید

تا چکامه های چاک چاک ، سر کند.

آلمان. یکشنبه 22 مرداد 91

برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

فرو ناهشته شب : جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)!


فرو ناهشته شب



 فرو ناهشته شب رو خانه روشن کن!


که باد هرزه در کارست و


می کوبد به هم هر جا در و دیوار و

می پاشد به هر دل


اضطراب ماه و


می ریزد بروی آتش هر حرف


مشتی برف!



هوا بس تیره و


پر درد و پرکینه ست


سخن در پرده باید گفت


که فصل سخت تالان ا ست


و دیو آئین شب ،


پیراهن تزویر بر کردست و هر جا هست


سم سخت کوب باد وهر جا


ره کشیده دهشت کولاک !


در این بی ‌در سرای سرد


که تالان می دهد سرما هزاران را


نبینی جزستوه مردمانی


تن برهنه


سوخته


در جستجوی نان!



چراغ پرسشی در خانه ی روشن کن!


که جان را می گزد هر نیش این سرما و می بینی


چگونه برگ می ریزد درخت کاج و می پیچد به پای شاخه ی انجیر


مارِ باد!


به چاه شب، نه پیدا ماهی مهتاب و پیدا نه


به چهر رهگذر ابران بغض آلود


چشم اختر بیدار!


دراین دیرینه شب گویی


نوای آشنایی از بهاری نیست،


صدایی هست گر


تک سرفه‌های پیر مسلول زمستانست


که خون آلوده خلط ماه را


افکنده درگودال این بیراه!


در این عسرت سرای عور از غارت


زنان و کودکان آواره در راهند ومردانند


هرجا


پای در زنجیر


هنوز افسانه نان است در بازار!



به خاک خوابت اما کس چه می داند چه می روید؟


بگو تا نا شکسته در گلویت شاخه‌های حرف!


که شب را پیرهن از ترمه ی خون است وآویزان


به گل میخ ستاره مانده دیری


ابرکی شنگرف!



وراه چاره برچاهست و بر هر چاه دامی از فریب برف


که این دانند گر رزمنده مردانند


رویاروی کار رزم!



گرت آبشخور مرغ گمان را قطره‌ای شادی ست


بیفشان بر غبار حرف هایی که به غم باقی ست...



شکستی رفت و در بر گشته کاری گشت مشگل کار هر آسان


وزان تزدیک تر در پیش چشم ما


پی باران خون آلود


بپا شد سیل خون و گشت دریا ، سر به سر، هامون


چه بسیاران که از توفان هراسیدند و


وادادند !


چه بسیاران که در دریوزگی بردند از رو


هر چه دم جنبان!


چه بسیاران که سر بر باد دادند و


فشردند پای در ایمان خود،

چون کوه!


و در مرگ آفرین لبخنده‌های حیله گر دشمن


چه بسیارند گردانی که می غرند همچون شیر در زندان،


که هر جا شیردل مردیست زندانی ست!



در این بیداد بن وحشی شب دیرین


فسرده جاده‌ها را خواب طولانی


نشسته در کمین ماه ،


ببر ابر توفانی!



نمی کاهد شب اما خود به خود از هول ومی پاید؛


چه می خواهد ؟


به جا گر شعله انگیزد


شکوه شورمند توده ی آتش


به کاری چاره گر همت نهد خلق ابر آرش


اگر ره تیره یا دشوار،


نه در این تیرگی ره می شود همواره نا هموار،


نه دشواری تواند باز بندد جاده ی امکان!


کجا اما؟


کجا؟!


در پیش چشم تو!


کف آورده دهان باد تابستان،


شکسته چین سرما بر جبین آب،



کجا؟!


در پیش چشم تو


نشان آشنایی هست زان بایسته جشن توده ی مردم!


درنگ دیر پای درد


رنگ چهره‌ها برده


به کار آورده از هر سو هزاران گرد رزمی


گرد کارستان


دل از فولاد


از تفتیده آهن خون!


که نوبت با درای کار و پیکارست


و آینده درای کاروان کار در حرکت!



تو‌ای همسایه من، دور یا نزدیک!


گرت بی‌دانه مانده چینه دان حرف


چراغی تازه روشن کن!


فراهم کن لباسی از پرند کار


بپا کن چکمه‌ای در خورد کار رزم


قدم در راه مردم نه!



که بر لغزنده پیچ جاده ی این شب


نشان پای مهتاب است


روی برف!


 جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)     


دیماه ۱۳۴۹

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۶) :اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۶)
 
اسماعیل خوئی

این‌ کُشته‌ ، چو من‌ ، عاشق‌ِ کاری بوده‌ست‌؛
دلْ بسته‌ی پیمان‌ و شعاری بوده‌ست؛
وین‌ گردن‌ِ اینجاش‌ کبود آن جا سرخ‌
درحلقه ای از طناب‌ِ داری بوده‌ست‌.

این‌ کُشته‌ مجاهدی ست‌ هفده‌ ساله‌،
رخساره‌ی او گرفته‌ از خون‌ هاله‌.
افزارِ نجات‌ِ خلق‌ می دید اسلام‌ :
غافل‌که‌ شده‌ست‌ آلتی قتّاله‌.

این‌ کُشته‌، که‌ کاکل‌اش‌ نسیم‌ افشانده‌ست‌،
در بحرِ خدا و خَلق‌ کَشتی رانده‌ست‌.
-"انکار کنی مجاهدین‌ را؟"
- "نه‌ ، نع‌!"
-"اعدام‌ کنیدش‌: سرِ موضع‌ مانده‌ست‌!"

این‌ کُشته‌، که‌ لبخندزنان‌ خوابیده ست‌،
تا ظن‌ نَبَری که‌ خواب‌ِ خوبی دیده‌ست‌:
لبخند زدن‌ بر سرِ دار آغازید:
شادان‌ که‌ به‌ اسلام‌ِ شما شاشیده‌ست‌!

از پاچه‌ی شلوارِ خود آبی پاشید
برهر که‌ به‌ زیرِ دارِ او می-باشید.
معلوم‌ نشد که‌ با زمین‌ داشت‌ جدال‌،
یا بر سرِ آسمانیان‌ می-شاشید.

درگوشه‌ی کُشتارگهی از زندان‌،
چَشمانَش‌ و جانَش‌ چو لبانش‌ خَندان‌،
شد بر سرِ دارِ خویش‌ و، بی هیچ‌ سخن‌،
شاشید به‌ ریش‌ و ریشه‌ی آخوندان‌!

این‌ یار نه‌ در راه‌ِ خدا می-میرد،
بَل‌ در ره‌ِ آزادی ی ما می-میرد.
می میرد و جانش‌ از شعف‌ سرشاراست‌:
زآن‌ روی که‌ داند که‌ چرا می-میرد.

-"جان ها به‌ فدای خاک‌ِ پاکش‌ بادا !
چون‌ من‌، همه‌ عاشقان‌ هلاکش‌ بادا !
جان‌ داشتم‌ و به‌ راه‌ِ ایران‌ دادم‌:
مانده‌ست‌ تن‌ام‌، که‌ کودِ خاکش‌ بادا !"

می خواست‌ که‌ ایران‌ شود ایران‌ِ نُوین‌ ،
هم سوی گرفته‌ نقش‌ِ آزادی و دین‌ :
جُرم‌ اش‌ این‌ بود و کیفرِ خویش‌ بدید
از داوری ی شیخ‌ به‌ دیوان‌ِ اوین‌.

شیخ اش‌ خواند "جانوری درّنده‌"!
شرمش‌ نآید از آن‌ لب‌ِ پُرخنده‌.
بنگر به‌ نگاهش‌ ، چو خرامد سوی دار،
تا بینی بر دمیدن‌ِ آینده‌.

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

شهریورانه ها : جهان آزاد!

شهریورانه ها
جهان آزاد



ای تختِ ولایتِ تو در بسترِ خون

از ظلم تو خاکِ خاوران خاورِ خون

فرداست که دستار تو در خون فکند

سیلاب خروشنده ی شهریورِ خون

کس چنگ به خون ما چنین تیز نکرد

یک تن ز مهماجمانِ خونریز نکرد

این فتنه که در جهان تو برپاکردی

تیمورنیافرید و چنگیز نکرد

ای شیخ که در کینه نظیر شتری

او خار خورد ولی تو جز خون نخوری

خودرا به خطا، فقیهِ فاضل خوانی

ازفضل نه، بلکه از فضولات پُـری

گر هست خدایی و تویی آیت او

جز ظلم ندانم چه بود غایت او

شیطان نکند سجده به این طرفه خدای

باید که نگونسار شود رایت او

فردا که بساط ظلم پاشیده شود

جان و دلت ای شیخ خراشیده شود

جز ریش محاسن دگر نیست تورا

آن نیز به دست ما تراشیده شود

زالو صفتی تشنه ی خونی ای شیخ

بدگوهر و نادان و زبونی ای شیخ

بیرونِ تو هرچند بسی مسخره است

همتای نجاست، از درونی ای شیخ

اسلام تو دین خدعه و تزویر است

کابوسِ نفسگیر جوان و پیر است

احکام عتیقه اش جهان را - امروز

سرمایه ریشخند یا تحقیراست

هفتم شهریور نود و یک

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

برای آزرآبادگان : ی. صفایی!

دریافتی:

برای آزرآبادگان


 
آنجا که گم میشوند

فریاد کودکان زیر آوارها

اشک های زندگی

شانه های عدالت خدا را میجویند

آنجا که دست های محبت

به صف ایستاده اند

تا پاسخ دهند

خشم خدا را با مهربانی!

گریه کن، عدالت

گریه کن، آزادی

گریه کن، آزرآبادگان

زیر خنده های سیاه آنان که

خدایشان

تنها نظاره گر است!

و آنجا که زندگی تباه میشود

عشق،

هوای تازه را

بوسه میزند

بر گونه های به آوار نشسته و خاک گرفته

و انسانیت

بار دیگر

زمزمه میکند

رمز مهربانی را در چمشهای مردمان......

ی. صفایی

یکم سپتامبر 2012

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

حسن حسام : من کافرم !،از کتاب گوزن و صخره – سه دفتر شعر!

من کافرم


حسن حسام
برای بچه های خونین جامعه ما و اسیران اردوگاه های حکومت اسلامی ایران

من کافرم

بر کفر خویشتن

ایمان دارم

و از خدای شما و امام و رهبرتان

چون روح مرگ

بیزارم

بر باد

باد

جان جهان تان

در گردباد پر تف توفان مردمان

برچیده باد خیمه بی داد

در شعله شکفته فریاد

و گر گرفتن عمامه ها و عباها

و ریش ها و قبا ها

ایران ما

جهنم تان باد

بی دلان

##

روزی اگر که (غصه سر آید )

بر گور آن امام جماران

سردسته تمام جباران

خواهم نوشت

با تف و تحقیر:

نفرت به تو

و دودمانت باد

ای سید اسیر کش جلاد

نفرت به جانشینانت

نفرت به زاد و رودت باد

##

من کافرم

بر کفر خویشتن

ایمان دارم

و از خدای شما و نظام و رهبرتان

چون روح مرگ

بیزارم

این جا

بر این سراچه ی تبعید

امروز

مثل همه روز

منتظر

هم دست موج

موج

مردم در اوج

با عشق و کینه

می رانم

تا این فلات سوخته و خونین

مثل بهار تازه نفس

سبز و

تر و

جوان بشود

چون باغ عاشقان بشود

##

دریا هوای توفان دارد

می دانم

می دانم

می دانم

من با شما دلیران

بیدار مردمان

انیوه بی شماره یاران

بر موج سرنوشت

می رانم

می رانم

می رانم

****************

برگرفته از سایت گزارشگران