۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

لحظه ی پرواز را آماده باید شد!: برزین آذرمهر!

دریافتی:

لحظه ی پرواز را آماده باید شد!



مرغک تنها!


خانه‌ای داری تو در جنگل،


در جوار خانه ی صد‌ها هزاران مرغ،


مرغ هایی رو به سوی خانه ی سیمرغ


در پرواز!


آشیان گم کرده در بیراه!


دل مزن بیهوده بر آتش!


پر مزن بیهوده در رگبار!


گر چه این پربستگی یک چند


بال‌هایت در گمان دارد…


رو منه تنها به دام مرگ!


تن مزن از حیله‌های مردک صیاد!


کو، ترا آماده تیری چند،


زهر داده،


در کمان دارد…



ای سراپا تشنه ی پرواز!


ای که خواهی پر زنی آزاد!


رو به سوی آسمان باز،


ساز و برگی ساز تا با هم،


تیرگی را چاره گر باشیم!


کز چراغی خرد


– هر چه هم سوزنده و روشن -


این شب تاریک دل،


روشن نخواهد شد!


مرغک تنها!


ای به بال آتشین ات کم‌ترین پروا!


آفتابت


گر چه پشت کوهه ی شب


آشیان دارد،


لیک در انبوهی جنگل،


در کنار صد هزاران مرغ،


بال در بال هزاران طالب سیمرغ،


لحظه ی پرواز را آماده باید شد!


برزین آذرمهر


آذر ماه ۱۳۵۲

از دوره ی شور و نوجوانی در خاطره مانده داستانی : فرزاد جاسمی!

از دوره ی شور و نوجوانی
در خاطره مانده داستانی

فرزاد جاسمی

از دوره ی شور و نوجوانی
در خاطره مانده داستانی
روزی پی گردش و تماشا
تنها بشدم به سوی صحرا
پوشيده زمين ز سبزه ها بود
پر گل همه جا و با صفا بود
نرگس بگشوده ديده از خواب
با ناز ربوده ز عندليب تاب
پيراهن سرخ به تن شقايق
با رقص و طرب همه دقايق
با نغمه ی خوش نشسته بلبل
با صدق و صفا به شاخه ی گل
شادان ز وصال گل و مسرور
زنگار غم از دل و روان دور
در گوشه ی دشت که پر صفا بود
چشمم به خری که در چرا بود
با رغبت و ميل و فارغ از دهر
بی حرص و ولع به کام شبدر
بشنيد چه صدا دو گوش خود تيز
بنمود و به رفت يورتمه ای ريز
نزديک شدم و بدو سلامی
با دست و سرم نه با کلامی
پرسيدم از او که در چه حالی
چون عمر گذرد در اين حوالی
شده خيره به من و با ادب گفت
بينی که مرا سعادت است جفت
ايام خجسته ی بهار است
دشت سبز و می ام به جويبار است
خوانم ز کرم پر است و بر پاست
تيمار نسيم و باد صحراست
در خلد برين مرا صفاييست
نی منت خلق و نی خداييست
شاهيم و رعيتيم و آزاد
نی تابع کس نه صيد صياد
از خدعه ی زاهدان به دوريم
در عيش و طرب نه فکر گوريم
لبخند زنان بگفتش گوش
بسپار به من و بکار بند هوش
با عقل و درايتی که داری
عمر بيهده از چه می گذاری
زين لحظه بيا خری فراموش
آدم شو و شهد زندگی نوش
با آدميان بزی صفا کن
از جمع خران صف ات جدا کن
شو پخته و خود رهان ز خامی
مشهور جهان بشو و نامی
بنمود نگهی مرا سراپا
گوش تيز و بلند نمود آوا
گفتا بگذر مده مرا پند
معذور مرا ز نکبت و گند
درمان خودت بکن که ريشی
ز هم نوع به عذابی و پريشی
من گر چه خرم ولی فهيمم
بيزار ز جهنم و جحيمم
انديشه مرا بود درايت
هرگز نکنم ز کس سعايت
در کله مرا عقل و هوش است
کردار مرا نه چون وحوش است
رفتار کجا کنم چو انسان
بگرفته کجا من از خری جان
کی ظلم و ستم نموده بيداد
کی هستی کس بداده بر باد
کی مکر و ريا نموده بيشه
قطع از چه کسی نموده ريشه
نيرنگ کجا به کار مردم
بر جان که نيش زدم چو کژدم
کی کرده يتيم کره خر را
بر ريشه ی کی زده تبر را
از سفره ی خلق بينوا نه نانی
بربوده و نی گرفته جانی
در دهر سپنج شنيده ای خر
اندر پی سود بُرد ز خر سر؟
يا بهر منافعش به تزوير
جمعی ز خران کشد به زنجير
در عالم خر ردی ز دار است
از ظلم خری خری فگار است
شلاق زده خری خری را
خر پيشه نموده کافری را
خر کرده به يک خری تجاوز؟
خر کرده جماع شنيده با بُز؟
خر کرده به دهر تن فروشی
زو بهره خری و پرده پوشي؟
بشنيده خری که کم فروشد
با مکر و دغل خران بدوشد؟
کجا ديدی خری از آخور خر
عليقی دزد و خود را پيمبر
خری بشنيده ای در کاروانی
ز بيچاره خری رشوت ستاني؟
خری را می شناسی کو کند خوار
رفيق و همرهش در پيش اغيار
به زير سُم نهد پيمان ياری
فروشد همره و گيرد سواري؟
خران کرده منزه هر طويله
ز تزوير و ريا و مکر و حيله
ندارد ادعای رهبری خر
نه کس را خواندی مولا و سرور
به آخور جو بريزندش و يا کاه
نه بتوانند فريبش يا زنند راه
نه گويد زنده باد و مرده بادی
نبندد بر کسی درهای شادی
بهشت و دوزخ خر باشد اينجا
چرا نقدش زکف از بهر فردا
چرا بايد به ديگر خر تعدی
که پاداشت دهند دنيای بعدی
چرا توهين پذيرد خر که الله
يکی عشرتکده بنموده بر پا
فراوان ماچه خر يا خود نرينه
دهد پاداش و مزد خشم و کينه
که دل را شويد و از مهر خر پاک
بريزد بيگنه خونش بر اين خاک
و يا در بند و زندان آورد خر
به حکم آن دغل کو خويش سرور
کند آواره جمعی را به سختی
نصيب ديگران شوريده بختي؟
مگر خر در پی شهوت روان است
فقط از بهر سکس در اين جهان است
به پستی خر مثال آدمی نيست
خودش را می شناسد داندی کيست
نه رخصت تا کنند توهين و خوارش
نه با يک وعده ی خالی شکارش
تو و امثال تو با وعده ی حور
خبر چينی کنيد پرونده ها جور
ز هم نوع می دهيد کاشانه بر باد
برای خويشتن صيديد و صياد
ز بس تن پرور و شهوت پرستيديد
به وعده دلخوش و آلات دستيد
طمع داريد بهشت و سفره ی باز
هزاران حوری و غلمان طناز
جهنم اين جهان بر خود که شايد
در از خلدش خدا روزی گشايد
به پاداش جنايت ها و کشتار
خوريد و کام دل گيريد پر کار
نه جانم، خر باشد از اين ننگ
نه با کس دشمنی دارد و نی جنگ
ز حرص و آز شهوت ها به دور است
نه ابله باشدی نی ديده کور است
ز ديده ناگهان اشکم روان شد
به چشمم تيره و تار اين جهان شد
نمودم کرنش و گفتم ثنايش
زدم زانو و سجده پيش پايش
که از ما را برتری فهميده تر تو
شناخت از آدمی سنجيده تر تو
خورم غبطه چرا خوانند ترا خر
وليکن ابلهان را مير و سرور
چه می شد چون تو ما را پيشوا بود
خری ما را امام يا خود خدا بود؟
***
23 تیر 1391

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

علی یحیی پور سل تی تی:ترکیب اجتماعی تولید!

با خواننده:علیرغم مخالفت با همطراز کردن استالین و هیتلر ، اشاره به قتلعام کاتین لهستان که اجیر شده گان سرمایه، آنرا به بلشویکها ونه به سربازان و گماشتگان هیتلر با توجه به مدارک مدفون شده همرا با اجساد قربانیان،همچون نوع گلوله و جنس طناب آلمانی که دستان اسیران را بسته بودند،نسبت داده و میدهند، و....ولی با توجه به مضمون این شعر، تصمیم به انتشار آن گرفته شد.آمادور - اشتراک!


 علی یحیی پور سل تی تی:ترکیب اجتماعی تولید


در بلندای چناری بلند نام تو آوازهء قانون تحول است

در نی لبکی از شالیزاران نهفته ای

و عشق ترا فریاد می کند

و اندیشه در قاموس تو می خندد

خنده ای از تعقل

آه ای سفرهء گسترده از نیروهای اجیر شده در قانون کار سازنده .

آن کس که ترا نیافت و یا در ابدیتی از عقب ماندگی غوطه ور است

از نام تو بیزاری می جوید

نه در تعقل بلکه در نا آگاهی .


ماه می تابد و رود در تلاطم امواج عظیم سفید رود می خندد

و ترا به لایتناهی خزر می برد و در عمق آبها ترا رهبری کننده است

و اندیشه فوران می کند

آن کس که ترا نیافت به گیسوهای مادران داغ دیده آویزان است

و خنجر به سفیدی و تحول می زند

و اندیشه در قانون او ایستا و تاریک است

کار سازنده در انباشت و تولید ارزش اضافی

یک ترکیب اجتماعی یک مجموعه از انسان؛ انسانی که :

زیر سلطهء واقعی سرمایه غوطه می خورد ؛ را تشکیل می دهد

و نان و آبش را سرمایه اجیر کرده است

و اگر تن ندهد به این سلطه از گرسنگی میمیرد .


بلی زیر سلطه رسمی سرمایه و زیر سلطهء واقعی سرمایه

همه اسارت این تاریخ است که برپیشانی انسان حک شده است

فقط آن که آهنگ انقلاب را می نوازد ابریشمیست که زیر سلطهء واقعی سرمایه

قرار دارد و ابزارش و مهارتش و قوتش را سرمایه گروگان گرفته است

دیگر دوران کارگاهی که ابزار در دست پرتوان کارگر است

سپری شده است

دیگر آهنگ تولید و مهارت از دست پرتوان کارگران خارج شده است

و مدیران سرمایه آن را اجیر کرده اند

و کارگر برده است

اما کیست کارگر؟!

ماه از لابلای این تاریخ نور آزادی خورشید را بر این شب منعکس می کند

و این ترکیب اجتماعی تولید کار سازنده که ارزش نسبی می آفریند

را در یک صف قرار می دهد که یک سر نوشت دارند

نگاه کن که در قیام بیست و دو خرداد چگونه انسان های تیر خورده

توسط پزشکان و پرستاران در بیمارستانها مداوا می شوند

چگونه معلم و دانشجو در صف تحول دموکراتیک در ایران جان می دهند

و گلوله ء آتشین قلبشان را سورخ سوراخ می کند

آه من در این وادیه تنهایم کسی نیست که این حرف آن مرد بزرگ را

به من یادآوری کند که چگونه این ترکیب اجتماعی تولید به تحول رسیده است

و آزادی در دو قدمی بیتوته می کند.


بیزارم از این فکر مالیخولیائی که می گوید مدام "کارگر یدی

کارگر کوره پز خانه " و این ترکیب اجتماعی کار را نمی بیند

و در بیغوله های دوران اولیه انباشت بو می کشد

و مدام بر طبل هزار ساله می کوبد و کارگران را در دوهزار سال پیش

در ساختن اهرام مصر می جوید

کارگر امروز دکتر بیمارستان؛ معلم مدرسه ؛ و دانشجوی دانشگاه است

و به قول مارکس آواز خوان کاباره است

که اگر یک روز کار نکند و از زیر سلطهء واقعی سرمایه که مهارت اورا اجیر کرده

در بیاید از گرسنگی خواهد مرد .

آه که این انسان چه کودن است

و چه از خود شیفته ؛ خود شیفتگی اورا به قهقراه برده است

و در صف دشمن قرار داده است که مدام در فکر آلترناتیو سازیست

تا خرش را پالان کند و بر گردهء انسانها سوار شود

و ساز استالین و هیتلر نوازد

و قتل عام کاتین لهستان و یا قارنای کردستان را

به تاریخ دوباره باز تولید کند

چه دوردست است این فهم

و چه دور دست است آزادی که توسط این خود شیفتگان به زندان رفته است .


جنبش بیست دو و خرداد جنبش طبقهء کارگر است که :

می گویند جنبش "طبقهء متوسط " تا اندیشه های مارکس را از آن بگیرند

و رهبرانش را گمنام جلوه دهند و سرشان را به ارتجاع خون آشام متصل کنند

این انسانها نمی دانند که انسان تغییر می کند ؟

تغییر در قاموس انسان است

دیروز این انسانها بپاهای خونین مردم بی اعتنا بودند و در سفرهء خون مردم

اجیر بودند امروز این غلاده را بریدند و در صف انقلابند و در زندانند و شکنجه می شوند

آیا این تحول را نمی بینی ؟!.


بوی آقا قیای بنفش فضای تاریخ سبز را پر کرده است

ماه در دورن این جنبش خوابیده در خاکستر گرم

و هر آن باز به غلیان خواهد آمد

اما تو کجائی تو فرو رفته ای

تو هیچ وقت ترکیب اجتماعی تولید کنند گان سرمایه و انباشت مارکس

که در زیر مهمیز این جهنم می غلطند را در نمی یابی

تو ارتجاع را هموار کرده ای و مدام بر طبل خود فروشی

وپا دوئی سرمایه در فکر آلترناتیو سازی غوطه می خوری

در حالی که زیر خاکستر گرم سبز آلترناتیو انقلاب شکل گرفته است .

چهاردهم ژولای دو هزار و دوازده
برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

ده سروده از مجموعه ی کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۱) : اسماعیل خوئی!

ده سروده از مجموعه ی:

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۱)

اسماعیل خوئی

من با تو نگویم که چه یا چون بنویس:
از حال درون یا که ز بیرون بنویس.
بنویس بدان‌چه‌ت آید از دل بیرون،
ای شاعرِ قتلِ عام با خون بنویس.


چون‌ گام‌ در این‌ خانه‌ی شر بگذارید،
انگار که‌ گام‌ در سقر بگذارید:
جایی که‌ سرود دانته‌ کـ : "ای آمدگان‌!
اُمّید نجات‌ پُشت‌ِ دَر بگذارید."


اندوه‌ِ هزار ساله‌ دارم‌ در دل‌.
ای کاش‌ نبیندم‌ غم‌ دیگرِ دل‌.
من‌ پیرترم‌ هزار سالی امروز،
با داغ‌ِ هزارها جوانم‌ بر دل‌.


با این‌ همه‌ خون‌ که‌ از تن‌اش‌ گشت‌ روان،
رفته‌ست‌ ز اندام‌ِ وطن توش‌ و توان‌.
با این‌ همه‌، باش‌ تا ز جا کَنده‌ شود
سیلابه‌ی شیخْ اوژن‌ِ جان‌ های جوان‌.


از کینه‌ و بُغض‌ و خشم‌ آکنده‌ شدیم‌.
بر مرکَب‌ِ انقلاب‌ تازنده‌ شدیم‌.
فریاد زدیم‌: شاه‌ مردمْ خوار است‌!
شیخ‌ آمد و ما زشاه‌ شرمنده‌ شدیم‌!


می گفت‌ که‌ : "شاه‌ شهرها ویران‌ کرد.
گورستان‌ بود آن چه‌ آبادان‌ کرد."
امّا ، به‌ حقیقت‌ ، سخن‌ از شاه‌ نگفت‌ :
برنامه‌ی کارِ خویش‌ را اعلان‌ کرد!


چون‌ برسرِ کار آمد آن‌ اژدرْ خوک‌،
صدره‌ به‌ سلوک‌ بدتر از جمله‌ ملوک‌ ،
زنجیره‌ی زندگانی ی ما گردید
سوک‌ از پی سوک‌ از پی سوک‌ از پی سوک‌.


- "ای شیخ‌ ! من‌ام‌ گبروَشی ایرانی :
خصم‌ِ ستم‌ و خرافه‌ و ویرانی.
تازی نتوانست‌ مسلمان‌ کُنَدَم‌ :
تو نیز به‌ خُشک‌ زُورَقی می-رانی ! "


زندانی ی شیخ‌ راست‌ فرجامْ‌ اعدام‌:
آغاز شکنجه‌ و سرانجام‌ اعدام‌.
چون‌ بیند عاشقان‌ِ مردم‌ صَف‌ صَف‌،
غُرّد به‌ دل‌ آخوند که‌ : "اِعدام‌ ، اِعدام‌ !"


حزب‌ اللّهی! ای پُرِ تاپاله‌ سرت‌!
نفرین‌ به‌ برادرانت‌ و راهبرت‌!
دینت‌ تبری شد و کمرْمان‌ بشکست‌:
قُرآن‌ِ تو بادا که‌ زند بر کمرت‌!

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

کمبود سياه،نقدی طنز گونه : فرزاد جاسمی!

کمبود سياه
نقدی طنز گونه
فرزاد جاسمی


بر آنم نگارش يکی داستان
که افتد پسند همه راستان
سخن ها بگويم ز بد روزگار
ز نابخردان پيشه آموزگار
ز رنج و ز زحمت فرومايگی
ز جهل اُفتادن به دون پايگی
ز نادانی و ناتوانی نژند
ستم را پرستنده دائم گزند
خرد را نهادن گزيدن سخن
هنرها همه لاف و گند دهن
ز بی دانشی خوار در روزگار
دو دست نيايش بر کردگار
که او بر گشايد ز حکمت دری
به جهل اندرون مردمان سروری
ستمگر به خود را دهد فر و جاه
که گيتی بتر زين بدارند تباه
ز آدمکش و ديو خونخوار دست
بگيرند و خود را کنند زار و پست
سپارند تيغش که خون ها روان
وطن را خرابه و ويران جهان
بزرگی ببخشند فرو مايگان
به نادان مردم شوند دايگان
به سوگ پسرها نشينند و دخت
نه چاره نه خجلت ازين دست پخت
تماشا کنند خواری خويشتن
به کنجی نشينند و اشک ريختن
نيايش بدی و ز نيکی فرار
توحش گزيدن ستم بر قرار
به اميد فردا سرای بهشت
پذيرش تباهی و بد سرنوشت
به دستان خود دوزخ آراستن
ز بدخواه اميد بهی داشتن
ز انسان بريدن و ميهن ز ياد
چو بد گوهران هر چه نيکو به باد
سرشت و گهر را به امر دگر
دگرگونه کردن و نامش هنر
تفاخر که دارند به خون کيش ديو
جگر گوشه را دشمن و پور نيو
نه ميهن شناسند و نه بوم و بر
هر آن بيگناه را به جانش شرر
همه جای آباد ويران کنند
ز شيران تهی بيشه زاران کنند
بسوزند جنگل و خشک زنده رود
نشانند نوحه به جای سرود
شب و روز در پی که گردی شکار
هنرمند و دانشوری زيب دار
زنان را و مردان کنند سنگسار
به خون صبحگاهان خزان نو بهار

به آينده سازان اين بوم و بر
به فرزندگانم رسانم خبر
که ما را بد اختر نه بنمود خوار
نه کين خواه بر ما بُدی روزگار
بتر دشمن خويش ماييم و بس
به دستان خود اين جهان را قفس
به هر جای گيتی زديم تيشه ها
ز خود قطع از کينه ها ريشه ها
نه بی سعی ما دشمنی کامياب
نه سروی نگون و نه ميهن خراب
نه گُردی که افشای اسرار کرد
ز جودش پر از فخر سر دار کرد
نه دشت و دمن لاله زاران ز خون
نه دانای رازی ز مرکب نگون
نه گوری به صحرا و هم کوهسار
نه بيگانه ای نسل ما را شکار
نه ناموس ما خوار چون بردگان
چو کالای ارزان به هر سو روان
هر آنچه کشيديم ز خود بود و بس
خود از خود به دوران بريديم نفس
چو چارده سد از يورش تازيان
برفت و دگرگونه گشتی جهان
ز دانش جهان به شد از روز پيش
خرد را پرستنده گيتی و کيش
توانا ز دانايی خويشتن مردمان
گزند کمتر و رام تر شد زمان
به آشتی مردم و دوری ز جنگ
به کوشش که دامن بشويند ز ننگ
به آبادی شهر کوشند و بوم
ز جغدان نه ناله نه آوای شوم
بريديم پيوند خود با خرد
اجازت که نادانی هر جا برد

به پيروزه گنبد زديم با خيال
يکی نقش ديو و نشان مبال
ز مردم که بينند بر آسمان
نشانی ز عفريته ای بد نشان
حقيقت گمان خود انگاشتيم
تباهی گرامی بدی کاشتيم
چنان چهره ی ماه زشت و سياه
که خورشيد و ناهيد ناليد ز ما
به سردی گراييد از زهره چنگ
نهان کرد پروين رخ خود ز ننگ
شکستی کمان را و ترکش به دور
فکندی بهرام و سوگ کرد سور
عطارد به سر زد و شيون کنان
شکايت ز ما برد بر کهکشان

ثناگو پرستنده ی اهرمن
بزرگان و گردش همه انجمن
نشانديم دانشوران را به خاک
خردمند مردم همه سينه چاک
به ديو و ددان جايگاه نشست
هر انديشه ی نيک را خوار و پست
ز پندار نيک روی بر تافتيم
ز بيهوده بس قصه ها بافتيم
همه رويگردان ز گفتار نيک
بمانديم و دوری ز رفتار نيک
رسانديم اهل هنر را گزند
برانديم بر گور و در خون سمند
چو خفاش گشتيم گريزان ز نور
فرو ديده بدتر ز هر موش کور
ز شادی بريده گلشن و باغ
سپرديم به جغدان و آوای زاغ

کنون داستانی بگويم ز پيش
شباهت به احوال ما کم و بيش
بدی پادشاهی به عهد کهن
بگردش همه رهزنان انجمن
شکمباره کاهل و ميخواره بود
ز ولخرجيش توده بيچاره بود
گرفتی به هر سال افزون خراج
ز بی چيز مردم و بيکاره باج
خزانه تهی ماند و گنجش تمام
بدادی وزير را روزی پيام
که ما را زمانه نمود تنگدست
به گنجينه آمد فتور و شکست
در عيش بسته ز شادی نشان
نه شه بيندی نی به شه پاسبان
همه روی زردند بزرگان بوم
به جای همای تکيه زن جغد شوم
بينديش چاره و تدبير کن
خرد داور و دست ما چير کن
خرابی اين ملک شو چاره گر
رهی جستجو کن پی سيم و زر
رهايی مرا ده ز بد سرنوشت
گشا روزنی روی ما از بهشت

وزير خنده ای کرد و گفت هفته ای
زمان تا گشايم در بسته ای
بدين توده گر ناتوانی دهم
به شه راحت و شادمانی دهم
شهنشاه جانست و مردم بدن
سزاست گر دهندت همه جان و تن
ز شاه هست کشور و مردم رمه
چو چوپان غمين به که ميرند همه
چه خاطر ز شاه جهان شد غمين
مماناد جنبده ای بر زمين
به پيش شهنشاه مردم چو خاک
سزد گر بميرند و يکسر هلاک
ز شاه است آنچه هر آن کارگر
به دست آرد و بدرود برزگر
هنرور مباد زنده بی رای شاه
سپاهی ز قدرت و عمرش تباه
ز کسب ماند و کار هر پيشه ور
فراری شود روزی از پيله ور
ز کف مرد تاجر هستی دهد
جهان سربسر رو به پستی نهد
بخيل و دژم آسمان بر زمين
نه خوشه که بهره برد خوشه چين
مدارد دل خود غمين شهريار
که بنشيندی آرزويش ببار

به پايان مهلت بيامد به گاه
بزد بوسه بر خاک و بردست شاه
که بخت شهنشاه گردون بلند
مباد چرخ بی رای شه ارجمند
گشوده گره شد به تدبير شاه
خزانه شود پر چه آيد پگاه
مهيا و بر پا هنگام شور
ز بزم ملک دور بادی فتور
بپرسيد شاه از ره چاره گفت
نشايد که رازی ز سلطان نهفت
مقرر شدی هر که آيد به شهر
دهد سکه ای و اجازت گذر
نيازست و اين توده راه فرار
ندارد از اين حکم و قول و قرار
به بازار و اين شهر وابسته اند
چه رهشان ببندی همه خسته اند
نه شئی ای فروشند نه کالا خرند
نه آنچه نيازست به روستا برند
دو روزی نپايد که گردند نزار
به زانو در افتند و بی گفته خوار
برآشفت شاه و بگفتا وزير
چه داری به سر بالشت را به زير
بر انگيخته خواهی همی مردمان
بشورند و بادم دهند دودمان؟
فزون باج گيريم و هر روز خراج
ز بی چيز مردم دگر باره باج؟
بخنديد و پاسخ بدادی به شاه
که با ديده ی بد چرايم نگاه
يکی خانه زادم به خدمت گری
ز ناپاک فکر و ز تهمت بری
هدف خدمت شاه باشد و بس
به شوق شهنشاه بر آرم نفس
من اين مردمان را شناسم که دور
ز انديشه ی اعتراضند و شور
مهمتر اگر قيل و قالی به پا
شد و مردمانت شدند دادخواه
مرا دست بسته به آنان سپار
که پرسند و خواهند از من شمار
گنه از منست و جزا را سزا
ز لغزش به دورست تن پادشاه

دو سه بار پول گذر شد فزون
به وحشت بيفتاد شاه و زبون
بخواندی وزير را دگر باره پيش
که از چه دل ما زخمی و ريش؟
به هر روز يک سکه با نام ما
فزايی و اين سلطنت را تباه
چه داری به سر راستی پيشه کن
ز خشم من و مردم انديشه کن
نترسی و دوشی ز اندازه بيش
کنی مردمان دشمن شاه و کيش
تهيدست مردم نترسند ز جان
چه خيزند ما را نه يک دم امان
به ميدان در آيند و بر بسته گوش
نه از من سخن ها نه از دين فروش
لگد مال قانون و احکام دين
يکی شعله ور آتشند پر ز کين
شررها به پا و بسوزند خراب
من و تو در اين بين گرديم کباب
به دقت شنيدی وزير آنچه شاه
به گفتی و بنشست غمگين به جا
اجازت گرفت و زبان باز کرد
يکی قصه ی بکر آغاز کرد
که شه نيک گويند وليکن امان
که بيشتر بگويم از اين مردمان
بر آنان چه افزون نمايی ستم
به طاعت فزونتر کنند پشت خم
پذيرای ظلمند و بگرفته خو
رهايی نجويند و نی جستجو
ز بگذشته نا آگهانند و پست
نجويند راه برون از شکست
ز باب و نيکان خود بی خبر
خرد را به دورند و بس بی هنر
سياهان ز فردا به دروازه ها
گمارم و فرمان فزون از بها
تجاوز به مردان به وقت ورود
نمايند و خوانند شادان سرود
ببينيم چه پاسخ دهند اين کسان
که شه را هراسان و دل خونفشان
بگفت و ز درگاه رفتی برون
فزود حيرت شاه و دردش فزون

دو سه روز بگذشتی و دادخواه
بسی مردمان بر در بارگاه
گشودند تيغ زبان ها که شاه
نگون باد و عمرش سراسر تباه
نخواهيم شاهی ز خلقان جدا
که بر ما حکومت و ما را تباه
چرا شاه بايد ز ملک بی خبر
غم مردمانش نه و بوم و بر
به سختی گذاريم ما روزگار
ملک غافل از ما و از کردگار
گرفتار مردم به گرداب غم
ملک را نباشد غم بيش و کم
نگون باد اورنگ شاهی چنين
که در عيش و نوشست و مردم غمين
بلرزيد شاه و پر از اشک چشم
وزير را بخواند و عتابش به خشم
که شد بارور آن چه می خواستی
به بار بذر کينی که می کاشتی
بدانستمی کز تو نا اهل دون
ستم بينم و کوکبم واژگون
گرفتی ز چشم من آخر تو خواب
به پا شورش و شعله ور انقلاب
کنونت سزا چيست بر گو به من
خيانت پذير و بگويم سخن
بکن اعتراف بر گناهان خويش
بگو با کيان توطئه کرده پيش
بگو از چه خدعه در کار من
نمودی و رفتی ره اهرمن
ولينعمت خويش کردی تباه
دو صد لعن بر تو سگ رو سياه
وزير با تعمق نگاه دور و ور
نمود و بگفتا که ای تاجور
ببايست با مردمان گفتگو
نشايد گره باز با تند خو
اجازت که پرسم و پاسخ ز خلق
بدور از ريا و به تزوير و دلق
که شکوه کنانند و نالان چرا
چه ظلمی بدانان ستمگر کرا
پس آنگه به بالکن شد و از گروه
بخواست ريش سفيدان پی گفتگو
برون رفت و آمد پس از لحظه ها
تبسم کنان سجده بنمود به شاه
که آسوده خاطر ملک را به دور
نگاه بد مردم و چشم شور
به پايان رسيد معضل انقلاب
به بستر شه و چشم نرگس بخواب
ثناگوی مردم برفتند و سور
بپا کرده و خسروانی سرور
همه يک صدا از خداوندگار
طلب بهر شه شادی روزگار
نگاه کرد دزدانه شاه و اثر
نه از دادخواهان نه از شکوه گر
به حيرت وزير را بپرسيد چه شد
به زندان که افتاد و بندی که شد
کدامين گروه بود مسئول شور
محرک چه کس بود سزاوار گور
بخنديد وزير و بگفت مردمان
ز کمبود وقت و سياه در فغان
معطل زيادی شوند توی صف
علف زير پاشان و لب کرده کف
رسند شامگاهان به ده بی رمق
بناچار فردا نخيزند شفق
از اين روی يک روز مانند ز کار
پسين روز شهرست و باز انتظار
تقاضا نمودند سياه بيشتر
به دروازها و به خدمت کمر
بگفتيم سياه هست اما فزون
هزينه ببايست و زين وضع برون
پذيرا شدند مردمان پول بيش
و ما وعده افزون سياهان خويش
***
هيجدهم تير ماه 1391


۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

سرآب آزادی : د . م . ب.!،ازتوفان شماره 148 تیرماه ۱۳۹۱ ماه ژوئیه ۲۰۱۲، ارگان مرکزی حزب کارایران!

سرآب آزادی


چشمه ی مهر، بی آب

نهال یاری، خشک

گل امید، پژمرده

بردگانِ تمدن، در خواب.

***

آسمان تار

ستاره ها خاموش

ماه افسرده

جغدها بیدار.

***

فانوسِ عشق کجاست

تا در این تاریکی

دست نوازشی یابم

و پرنده مهربانی را

دانه ای بیافشانم؟.

***

واژه ها در ذهن من

مفهوم وارونه به خود گرفته اند

و من سایه اسارات را

بر قامت آزادی می بینم.

***

روح فرعون، مشام جهان را

آلوده کرده است

از شرق

صدای مهیب تازیانه به گوش می رسد

و من از خود می پرسم

عمر ما در بسترِ کدام تاریخ است؟.

***

در فضای سازمان ملل

بوی باروت می آید

و من در وحشت

از این ابلیس "دموکراسی" می ترسم

و از "پرندگان صلح"

که در بالهای خود آتش حمل می کنند

در هراسم.

***

آه! چه بی گناه

خیل تشنگان این سراب

در راه اند

و چه بی خیال حافظه ها،

شمارش قربانیان این کعبه را،

از یاد برده اند.

***

من دیگر هرگز بر امام زاده ی "حقوق بشر"

دخیلی نخواهم بست

و بر جنازه ی سربازان آن

نخواهم گریست.

نوامبر 2011

از د . م . ب.

بر گرفته ازتوفان شماره 148 تیرماه ۱۳۹۱ ماه ژوئیه ۲۰۱۲، ارگان مرکزی حزب کارایران

صفحه حزب کار ایران (توفان) در شبکه جهانی اینترنت. www.toufan.org

نشانی پست الکترونیکی(ایمیل). toufan@toufan.org