۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

آن مرد آمد : فرزاد جاسمی !

آن مرد آمد
فرزاد جاسمی

آن مرد آمد اما، بی داس و اسب و گاری
پای پياده نالان، با اشک و آه و زاری
بر تن لباس ژنده، رخساره زرد و بيمار
از فرط فقر و ذلت، نی نشئه يا خماری
بر پای کفش پاره، دستان پينه بسته
چند وصله خورده تنبان، خون از دو ديده جاری
از حاصل تلاشش، بعد از گذشت عمری
در دست شاخه ای خشک، از ده به يادگاری
از خانه رانده بی چيز، اندر وطن غريبه
آواره ای به تکفير، با حسرت و نداری
بربوده زو زمين را، ملای ده به تزوير
با تکيه بر حکومت، يابوی پير و گاری
داسش سلاح سردي، محسوب عليه الله
زن را محلل و غصب، با حکم شرع و باری
تبعيد کرده از ده، وی را به حکم قرآن
زيرا به خود جسارت، شيخ را ادب به خواری
بی عقل و بيشعورش، خوانده درون مسجد
شياد دين فروشي، کز مردمان سواری
بی ترس آن فقيه را، گفته سفيه جاهل
کز فن تخليه نيز، او را نه علم و باری
بدتر ز مرد دهقان، ناموخته الفباء
دم از علوم و دانش، حکمت و دين مداری
در عالم سياست، باشد شهير و معروف
همتای وی نزاده، رب جليل شماری
از پای راست نه تشخيص، پای چپ کثيفش
گويد که حق سبحان، او را طلب به ياری
داده به وی رسالت، تا دين او کند راست
صد ره به از رسولش، يا هر رفيق غاری
هر روزه در تماس است، با وی جناب جبريل
وين ابله با وی از ما، گويد به شرمساری
کز عقل و دين بدوريم، نی لايق هدايت
بايد چو رمه مان راند، در دشت و کوهساری
دهقان بذله گو را، بگرفته خنده از شيخ
بر جان خريده تکفير، سختی به هر دياری
گفته جناب ملا، محتاج چون تو الدنگ
گر خالقست و بی مثل، دانای کردگاری
بيچاره و ذليلست، مفلوک چون خر لنگ
کوچکترست که بنديش، چون يابويی به گاری
***
دهم خرداد ماه 1391
http://www.roshangari.net/as/sitedata/20120531005128/20120531005128.html

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

خورشيد در خون! : فرزاد جاسمی !

خورشيد در خون!
فرزاد جاسمی


تقديم به همه مبارزان و سلحشوران کُرد. بويژه شيرزنان حماسه آفرين و غيورشان.
و با اميد که توانسته باشم نسبت به دوست و عزيز فرهيخته ام حسن از قم ادای دين نموده
و تا حدی به خواسته اش پاسخ داده باشم.


پگاه است آفتاب سرخ ز خاور سر برون کرده
بساط و خيمه ی شب را به شادی سرنگون کرده
زده ره ديو ظلمت را و او را رانده از گردون
جهان را با فروغ خود سپيد و نقره گون کرده
ز يمن پرتواش سوزد هر آن شری و ادباری
به نيزه گرگ را پهلو که صيد را غرق خون کرده
شبيخون بر پلنگانی که شب را در کمين صيد
سحر بنموده عقل تسليم به آن ديو درون کرده
سرود خوانان و پوينده سلحشوران آزادی
به جز سودای اين مردم ز سر هر فکر برون کرده
به عزم راسخ و با عشق نهاده گام در راهی
که تزيينش زمان ز آغاز به فرش سرخ خون کرده
همه شادان و خندانند به گرمی توده را آواز
بخيزيد و زبون سازيد ددی کوخلق زبون کرده
گناه است اين که پنداريد ره عشقست ناهموار
ز عشق فرهاد با تيشه مسطح بيستون کرده
حقوق حقه ی هر فرد به دنيا نان و آزاديست
طبيعت نه که سرمايه غم خلق را فزون کرده
پی سود سلب آزادی کشد آزادگان در خون
بسی کشتار و بس غارت به گيتی اين جبون کرده
نه تنها نسل زحمت را از اين عفريته باشد رنج
طبيعت را چو گندابی ستم ها بر حيوون کرده
به صبح عاشقان سوگند به يارانی که در زنجير
خروشانند چونان شير ذليل اين خصم دون کرده
نماييم بارور با خون درخت صلح و آزادی
رهانيم خلق که سرمايه به جامش زهر و خون کرده
کنيم هموار هر مانع که بسته بر حقيقت راه
به چشم توده ها روز را چو شام تيره گون کرده
غريو و نعره و رگبار که جاشی از کمين بگشود
فکند بر خاک آن گردان که نفی مکر و فسون کرده
فضای دره ها پر شد ز فرياد مسلسل ها
رميدند آهوان چون باد تعجب زين جنون کرده
صدا پيچيده شد درکوه طنينش گفت به جلادان
شرر بر جان وی مردم که سرو را واژگون کرده
نماند بر سرير جهل جناب شيخ و يزدانش
تکامل گويد و تاريخ که طی دريای خون کرده
گروه را همره و همرزم چنان گردآفريد گردی
گرفته خرمن مو خون زمين را لاله گون کرده
چنان چون خرمن لاله گرفته پيکرش در بر
چنين تصوير دشمن را گرفتار جنون کرده
ز پشت کجه ها لرزان به پا با ترس مزدوران
ز بيشرمی خود خرسند ولی سر را نگون کرده
يکی با ديدن دختر و چتری موی خون آلود
ز دهشت لودگی آغاز عيان ذات جبون کرده
به ديگر همره جاشش به صد زور و به لکنت گفت
تماشا اين عروسک کن که غسل در نهر خون کرده
بيا تا موی او شانه کنيم و چهره پاک از خون
مبادا خلق گويند شيد ز خون سر را برون کرده
***
دوم خرداد ماه 1391
آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
خورشيد در خون!فرزاد جاسمی


2012‑05‑25
راحت بخواب کورش!فرزاد جاسمی
2012‑05‑22
نجات ميهن از گردآفريدهاستفرزاد جاسمی
2012‑05‑15
ايرج زهری هم رفت! فرزاد جاسمی
2012‑05‑11
بياموز و رهان اين توده از جهلفرزاد جاسمی
2012‑05‑10

اخبار ومقالات مربوط به فرزاد جاسمی در روشنگرى(كليك كنيد)
http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120525001114.html

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

ای خوش آن روزی که......!:حسن جداری!

ای خوش آن روزی که......
از : حسن جداری!



  اين جهان ،همواره بر کام ستمکاران، نخواهد بود
شيخ را اين سلطه و خود کامگي، چندان،نخواهد بود
ای خوش آنروزی که در سرتاسر اين خاک خون آلود
سلطه منحوس و نکبت بار ملايان، نخواهد بود
اينهمه جهل و خرافات و فساد و کينه توزيها
وينهمه مکر و فريب و حيله وبهتان ، نخواهد بود
ابنهمه وحشيگريها،قتلها، آدم ربائيها
وينهمه شلاق يا اشکنجه يا زندان ،نخواهد بود
اينهمه از دسترنج توده ها ،دزدی و کلاشی
وينهمه فحشا و فقر و ذلت وحرمان،نخواهد بود
اين حجاب و سنگسار و اينهمه انسان ستيزيها
اين ستم کاری به زن ،وين ظلم بی پايان، نخواهد بود
پاسخ شعر و سرود و عشق ورزيدن به آزادی
دشنه جلاد بی فرهنگ و بی وجدان ، نخواهد بود
شيخ، فتوی ميدهد هر روز بر قتلی و کشتاری
شيخ خون آشام و اين فتوی واين فرمان، نخواهد بود
مردمی با اينهمه شور و تلاش و جانفشانيها
بيش از اين،در چنگ شيخ و زاهد نادان ،نخواهد بود
کی فرو ريزد بنای ظلم حکام ستم پيشه
انقلابی سرخ گر در پهنه ايران،نخواهد بود؟
کی زهم پاشد اساس نظم استثمار و سرمايه
کارگر را گر قيام و جنبش و عصيان ، نخواهد بود؟
چند روزي، گرچه ملا تکيه زد بر تخت سلطانی
اين جهان، همواره بر کام تبه کاران ،نخواهد بود

8 خرداد 1391

برگرفته از سایت روشنگری
http://www.roshangari.net/as/sitedata/20120528120521/20120528120521.html

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

راحت بخواب کورش! : فرزاد جاسمی!

راحت بخواب کورش!
فرزاد جاسمی



دارا جهان وطن شد، فارغ ز هر محن شد
جلاد و شيخ ديروز، خورشيد انجمن شد
آنکس که بود دشمن، با فکر نو و تازه
با گوشه چشم رهبر، مشتاق هر سخن شد
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
**
سارا شده عروسک، کالای سکس به بازار
آينده  تار و مبهم، بگذشته اش دل آزار
دنبال نان ز خاطر، برده غم عروسک
دختت به جنّت شيخ، عرضه نمای تن شد
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
**
هر روز يک سياست، تا اين رژيم رهانند
بر عمر ننگ و نکبت، چند روزه ای فزايند
فرصت خرند و راهي، بر رهبری گشايند
وحشت زده که بينند، آيين شان کفن شد
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
**
اصلاح طلب دمکرات، آدمکشان جانی
بر ريسمان شيطان، چنگ آنچنان که دانی
کشتار خلق ز خاطر، بگذشته ها فراموش
گويی نه زين جنابان، ويرانه اين وطن شد
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
**
تفسير نو ز قرآن، دارند و دين و احکام
از قاتلان مردم، هرگز نمی برند نام
خواهند ز خلق فراموش، بگذشته های ننگين
از ياد و خاطر آنان، کو خاکشان کفن شد
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
**
اسلام شناس ديروز، دم می زند ز مردم
از دين دگر قرائت، تاويل و بر زمين سم
مذموم سنگسار و زندانيان شکنجه
بی ذره ای اشاره، کز دين چه ظلم به زن شد
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
**
گويی که جلد دوم، دارند به دست ز قرآن
کاينسان وقيح ز اسلام، گويند و جای انسان
چهارده صدست که بردار، فرهيختگان به هر جا
زين زاهدان نه يک ده، آباد و پر چمن شد
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
**
غير از فريب و نيرنگ، رنگ و ريا و تزوير
زين دين فروش فقيهان، کی ديده و که تفسير
احکام حيض نجاست، دانند و خلق فريبند
زين جانيان به تاريخ، رنگين ز خون دمن شد
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
**
دنبال هرزه گويان، مردان با سياست
آنان که نان خود را، جويند با کياست
دام و فريب اين قوم، بی شرمی از گذشته
شهرت دهند تحول، خر زهره کی سمن شد؟
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
**
گر راحتی نداري، خيس است جايت از آب
يا با هر آن دليلي، بگريخته از تنت خواب
دستی بر آر دعايي، از ايزدان کمک گير
شايد جناب دارا، دلبسته ی وطن شد
بگرفت خانه ات آب، کم کم روی ز خاطر
راحت بخواب کورش، افسانه ات کهن شد
***
سی و يکم ارديبهشت ماه 1391



آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
راحت بخواب کورش!فرزاد جاسمی



2012‑05‑22
نجات ميهن از گردآفريدهاستفرزاد جاسمی



2012‑05‑15
ايرج زهری هم رفت! فرزاد جاسمی



2012‑05‑11
بياموز و رهان اين توده از جهلفرزاد جاسمی



2012‑05‑10
برخيز و ديده بگشافرزاد جاسمی



2012‑05‑05



اخبار ومقالات مربوط به فرزاد جاسمی در روشنگرى(كليك كنيد)

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

علی یحیی پور سل تی تی:خورشید طلوع می کند!

علی یحیی پور سل تی تی:خورشید طلوع می کند


 پشت پنچره گل داد یاس پیر

نارونها در کنار آقاقیاهای پرشکوفه عروسی شان را جشن گرفتند

دنیا به شکوفائی گلها نشسته است

گلی در رویا های کودکانهء مان

ما در بیرون زمان بیتوته می کنیم

و خرجینهای خود را از علف پر می کنیم

دربستر دردناکی زیستن را سپری می کنیم

در پشت این یاس پیر جلادان نشسته با تبر ها

تا سلاخی کنند زیبا ترین گلها را .


ماه از پشت ابر سیاهی برپوست این شب تاریک می تابد

جیرجیرکها در لای سبزه های بهاری سرمای شب را

آواز می دهند

کورسو چراغی از دوردست آسمانهای متلاتم غرب بر سنگفرش خیابانهای نیویورک می نشیند

وجدان انسانها همه چیز را به سخره می گیرد

در شهر قمری ها از سیاهی دود و زنجیر با انسان صحبت می کنند

ابرهای لایتناهی خورشید را بایگانی کرده اند

همه جا در محاق تاریکیست

و شرق از خون لمیده در کف پوش خیابانها آزادی را سلاخی می کند

صدای جغد و کفتار به گوش می رسد

هیچ چیز نشان نمی دهد که دوشب دیگر شاید

خورشید طلوع کند

انسانیت زیر مهمیز فاشیسم مالی سلاخی می شود .


آه ای یاران نیمه راه های متلاتم از غرور و روشنائی

بی توته می کنند قصابان در این سیاهی

چه خوب گفته بود آن مرد

نرخ نزولی سرمایه سفره های مادران بی شوهر را خالی می کند

تنبان مردم را می کند

شرف و انسانیت و باور به خدائی از مخیلهء انسانها

در پستوی بیمار سرمایهء مالی متلاشی می شوند

و همه چیز با ازخود باختگی و از خود بیگانه عجین می شود .


مردمکهای بیرون این کهکشان آبی

پلکی نمی زنند

گوئی بیرون حیات سر مایه هم مرده است

روزنهای آزادی به ستاره ها مشبه نمی شوند

همه چیز تهدید به بربریت است

اما بشریت از این بحران ساختاری نقب خواهد زد

این جبریست که گلوی این قرمساق را می فشارد

واین هم اراده ء تست که به کدام سو نگاهت را به دوزی .


عصر آهن بود و عصر رقابت و آزادی

عصر دانش و عصر غرور

اما همه در محاق تاریکی گم شدند

همان طور که آن مرد گفته بود

عصر سکون است هیولای جنگ و ویرانی

عصر پیوند به وحشت

عصر شکفتن گلها در یخ و کویر عصر خشکسالی و بربریت

اما ماه از درون انسانها مدام می تابد

هر کس در این جهان به اندازه ء یک جو رنگ مهتاب دارد

تا سفره های رنگین را در آئینه زمان بگستراند

و همین کافی برای شکفتن است

نقطه علامت درخت تنومندیست که در هشتی خانه ات خواهد روئید

من همیشه همین را باید ببینم

و گرنه روءیاهایم متلاشی می شوند .


درسیاهی باید چو شمعی درخشید

و نی لبکهای درون مرداب را با گلهای ارغوانی وزرد نیلوفر زاران

را تماشا کرد تا جوانه های گندم را

در دشتهای این سرزمین آبیاری دهند

ما پیچکهای روی دیوارهای کاهگلی این روستا هائیم

که مغز دریا را در شیر مادرانمان نوشیده ایم

و از حرکت دوار این زمان به خورشید نزدیک می شویم

و گلبنهای کنار شالی را پرورش می دهیم

تا مغز آفتاب بر درختان گردو و انگور بتابد

ما راه را از تمام بیراهه ها جدا کرده ایم و در خیابانهای

نیویورک و میدانهای رم مادرید و شانزه لیزه

بیرقهای سرخ خونین بر دوشهایمان نشاء کردیم

خورشید خواهد درخشید و بشریت راهی جز

نقب به روشنائی ندارد .

دوازدهم می دو هزار و دوازده

برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

نجات ميهن از گردآفريدهاست : فرزاد جاسمی!

نجات ميهن از گردآفريدهاست
فرزاد جاسمی

تقديم به زنان مبارز و آزاديخواه ميهن


زمستانست و سرما تازيانه، زند بر شانه های لخت پر سوز
درون کوچه لرزان کودکاني، بدون خاطره از دی و امروز
نه رد کاروانی مانده بر برف، نه آوای درای اُشتر از دور
نه کس را رغبت ديدار ياران، نه شب آهنگ رفتن، آمدن روز
سحرگاهان بمانده پشت روزن، سپاه ظلمتش دارد به تشويش
افق سرخست وليکن زنگی شب، ببسته راه خورشيد دل افروز
يکی نيمسوز پر دود بر سر دست، گرفته اهرمن گويد که شيدست
چه رد من بگيرند پارسايان، بهشت آرزو يابند و پيروز
به زندان سياهی مه به زنجير، فتد از آسمان بر خاک اختر
صدای زوزه ی گرگ آيد و جغد، بلا از کهکشان ها خانمانسوز
نشسته کارگر بيکار و پيکر، نهان اندر پلاسی پاره پوره
به آواری به نام کلبه دهقان، تپيده منتظر مرگ را چو هر روز
ز روزن ها به غير از دود آهي، نمی خيزد در اين فصل زمستان
اجاق سردست فضای خانه تاريک، نه حتی بی رفق نور شب افروز
يکی خاکستر سرد از گذشته، به جا و خاطراتی در دل خود
بود سرخوش که روزی گرم گردد، دو باره هيزمی بيند و نيم سوز
درون بستری چرک مرده نالد، زنی رنجور و از پا اُفتاده
نمايد سرفه ی خشکی و از دل، کشد هر لحظه ای آهی جگر سوز
مهين فرزند او مرده ست به جبهه، کهين را پيکرش قنديل دارست
به زنجير ستم شويش گرفتار، چه حق خود طلب بنموده هر روز
درون چاله ای خروارها سنگ، سرانگشتی برون بنموده آماس
ز سنگ و سنگسار دارد حکايت، ز دفن زندگی با امر پيروز
زنی در زير سنگ و کودکانش، به دور چاله اند هر روز به ماتم
ز گردون شکوه ها دارند ز مردم، که در دامان ظلمت شب کنند روز
به فتوايی کنند بيجان عزيزي، که کمتر خاطری رنجيده از وی
برای لقمه نانی تن فروشي، نه گوشی تا از او آوای جان سوز
کمی آنسوی تر دنيای ديگر، گروهی پوستين دارند از خز
به پاشان کفش های گرم و عالي، سمور بر سر رداها دوخته از يوز
ندارند غصه ی سرما بخاري، درون خانه شان بی وقفه روشن
ز هر نوع خوردنی دارند به سفره، ز زاگرس آهوان دوشابه از توز
بريزند خون خلق در جام باده، وضو گيرند با اشک يتيمان
کشندی دست مهر بر فرق فرزند، ز سگها بوسه ها گيرند از پوز
بترسانند خلايق را ز رحمان، فريبند توده را با وعده هاشان
به غير از توطئه کاری ندارند، کمر بشکسته مردم را بوند قوز

صدايی آيد از دور زار و محزون، ز نای و حنجری از غم گرفته
زند بر پيکرم آتش سراپا، ز خاطر می برم سرما و آن سوز

کجا رفتند پوران دليرم، مهين دختان رزم آور به ميدان
چرا غافل ز من ماندند و مردم، هژبرانی که پروردم به دامان
کجا شد مهر رخشان کو اهورا، ز رستم تخمه ای اندر ميان نيست؟
ز کاوه کس نمی دارد نشاني، کجايند تاج بخشانم اميران
ز زرتشت مانده نامی رفع تکليف، کنند با نام وی از خويش جمعی
ز پندارش سخن گويند و ليکن، کنندی طاعت از گمره دبيران
کمر بر بسته اند بر طاعت ديو، ستايش اهرمن را با پليدی
نمايند فخر برگمراهی خويش، ز تازی رهبران دارند اميران
درون خونشان مهر و محبت، به اولاد علی دارند و زاهد
که جز ذلت ندارند ارمغاني، کنند از بهر سود هر گوشه ويران
به مرده زنده رود در حال مرگند، تمام رودها درياچه ها نيز
ز جنگل های سبزم نيست نشانه، بيابانم کنند اين نا خبيران
سکوت مردمانم کرده مجنون، دلم بگرفته زين سازش و تسليم
چه سّری در ميانست پور دلبند، اطاعت می کند جهل را سفيران
چرا ضحاک ها بر من مسلط؟ تبهکاران چرا بر مردمم چير؟
چه شد آن عهد و پيمانها که مادر، رها بنموده در دست انيران
درفش کاويان افتاده بر خاک، از آن روز تا کنون در قادسيه
ز خون دامان من پيوسته گلگون، به توبره خاک من کردند شريران
کجا شد مزدکم کو پور قارن، ز نسل بابکم اصلا خبر نيست
ز مرد آويج ردی در جهان نيست، نه فريادی بگوش آيد ز شيران
به فرزندان ليث گوئيد که مادر، کهنسال و غمين و دل شکسته است
اسيرست باز در دست خليفه، مخوف و تار زندان کبيران
پيامی سوی سند باد يار محمّد، به دادشاه بلوچ از قول مادر
جهان با ريشخند از من کند ياد، درون سينه ام دفنند اميران
ببينيد کودکانم لخت و عورند، چو برده دخترانم توی بازار
فضايم منجلابيست پر ز فحشاء، به چنگ اعتياد باشند دليران
ز من ويرانه ای بر جا و فرزند، بود چشم انتظار لقمه نانی
عدو تحقيرشان هر روزه توهين، چنان چون فاتح با خيل اسيران

کجاست جنگاوری با نام مهرت، صدای اهرمن می آيد از دور
پشوتن ها کجا رفتند و رستم؟ سراسر دشت تو پوشيده از گور
نمی جوشد چرا خون سياوش، ز آرش نی نشان برجا نه نامی
سلحشوران تو آواره تبعيد، بزرگانت خيانت پيشه مامور
به فرمان منند دانشورانت، پرستش می کنند اوهام و افسون
به ظلمت عادت و زانوی ماتم، گرفته در بغل هر با هنر پور
من و ديوان مسلط بر تو اکوان، ببسته راه خورشيد از بلندی
اپوش را جنگل و باغت مسخر، ز گلشن نغمه ای نايد دگر شور
ز جوشش اُفتاده چشمه ساران، بيابان و کوير در حال پيشرفت
زمانی کوته از تو ماندی جا، يکی صحرای سوزان سربسر گور


صدای ديگری آيد حزين تر، تو گويی اين صدا می آيد از گور
و يا از حنجری ببريده چرکين، که عمريست مبتلا در چنگ ناسور

چه گويم مادرم از نيل تا چين، گرفته جمله با نام تو آذين
نه کس را چشم زخمی بوده از من، نه ظلمی بر کسی با نام آيين
نه تحميل بر کسی انديشه ی خود، نه يغما از کسی در حد ارزن
نه تحقير مردم مغلوب به ميدان، دگرانديش را هرگز نه توهين
نه با رنگ و ريا مردم فريبي، نه با وعده ربودم نان مردم
بغير از راستی تخمی نکشتم، نه خشمی از کسی در سينه نی کين
نه تبعيضی به کارم نی دروغي، نه خود را برتر از دهقان شمردم
نه گفتم ز آسمان دارم رسالت، نه غارت توده ها و سفره تزيين
خردمندی نکردم خوار و بردار، چرا کز شيوه ی من نيست خرسند
نه بر مردم مسلط دست نا اهل، سفيهان را نه گاه و جای فرزين
خردمند را عزيز می داشتم از مصر، گرامی مردم دانا ز کشمير
بدون کينه و بغض و عداوت، که شاهم در کفم گرز و تبرزين
به رأی مردمان کردم حکومت، همه سعی  و تلاشم راحت خلق
نه پند بخردی عقلم ز کف برد، نه دشنامی سبب تا چهره پر چين
هر آنچه در توانم بود کردم، به دوران نظام برده داری
نه برده پروريدم نی اجازت، نظام سلطه رسم گردد و آيين
سفارش ها نمودم تا که مردم، گشايند روی هم نوع گرم آغوش
بساط دشمنی برچيدم از بين، نه بذر کينه و جمعی خبرچين
اهورا را نگفتم از شکنجه، شود خشنود و شادان از تجاوز
خرد را خواندمی کان محبت، که انسان پرورد مردان حق بين
کنون در پيش چشم يادگاران، يکی بشکسته زورق گشته گورم
درون آب می باشد شناور، به من نازند و شيطان را به تمکين
به طاعت خصم را خدمتگذارند، به راه اهرمن پويند شتابان
خرابی ها ببينند قتل و غارت، دو گوش بر بسته و در خواب سنگين
نجات يادگارانم ز دشمن، توقع می کنند با سربلندی
به فکر قدرتند نی فکر مردم، که بر تن اين ردای چرک ننگين
ز بازوی خلايق غافلانند، نه باور می کنند نيروی مردم
نمی دانند که من با تکيه بر خلق، به تسخير آوريدم نيل تا چين
ولی با اين همه اميدوارم، به آنانی که درراهند و پويان
درفشی پيش رو دارند ز دانش، خرد را پيروند انسانيت دين

صدای ديگری آيد قوی تر، سپارد دره ها و دشت و کهسار
ز حلقومی جوان و پر انرژي، نه در گهواره خفته بلکه بيدار

درود بر مادرم سوگند به نامت، رهايت ميکنيم زين خاکساری
نمرده دخت تو گرد آفريد را، به دامانت نشانی هست، تباری
غم تو می خورند رودابه هايت، سرشک ديده ات تهمينه ها پاک
همای بر شانه ی مادر نهد سر، ز اندوهش به پا شيون و زاری
صدای رابعه می آيد از بلخ، که افشاء می کند افسون شيخان
کتايون گر چه باشد نسل قيصر، به دامن پرورد اسفندياری
ز مزدک گر نشان نيست خرمک هست، عدالت گستر و دارنده ی رای
هنوز هم قره العين در تلاش است، که مرهم بر دلت از شانه باری
فروغ ها زاده اند با روح عصيان، عليه سنت و واپسگرايی
دگر اوهام و افسون را نه باور، نه از هيچ زاهد و آموزگاری
طواف خاوران و خاوران ها، که آنجا مدفن عشقست، حقيقت
ز استبداد و سرکوب داستان ها، نشان ننگ هر دولتمداری
به مهر جاودان سوگند و خورشيد، رهانيمت از اين بد سرنوشتی
به گردن اهرمن را غل و زنجير، زمستان را هی و آريم بهاری
به مکتب جمله ی نوباوگانت، که اندر پرتو علم دانشومند
شکوهمندت کنند با فن و صنعت، گريبانت رها از فقر و خواری
فضايت را ز آزادی چو دريا، گلستانت پر از آوای بلبل
نفير هر تفنگ خاموش و جوّي، که جز آوای کبک نز کوهساری
شقايق را به باغ بر جوی لاله، نه بر دشت فراخ سينه ی خلق
سمن از عشق ها گويد به سوسن، نه از بی جرم در خون سربداری
خرد را جاودانه تا خردمند، حمايت از تو و پوران و دختت
ز دامانت بشوئيم جهل و نکبت، ز تو بخشيم جهان را اعتباری
اجازت نی که اندر سينه ات جا، دهی پوران و دخت بی گناهت
نبينی مردم فرهيخته در بند، نه ديگر اختری آويز داری
رهانيم مردمان از خيل ديوان، پلشتی را بگور سرد و تاريک
نگون اهريمن از اورنگ و کيشش، به دانش شستشو از هر دياری
درفش داد بر پا مرد دهقان، به روی سينه ات از راستی بذر
نمايد کارگر آباد و خصمت، بماند تا ابد در شرمساری
تو نيکو مادری پر مهر دامن، ز تُست ما را بگيتی سربلندی
نه از ظالم خدايان ستمگر، بل از گردآفريد ها يادگاری
***
بيست و ششم ارديبهشت ماه 1391

آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
نجات ميهن از گردآفريدهاستفرزاد جاسمی





2012‑04‑30


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

شاخاب* تلخ سرزمینم؛ خلیج فارس : ی.صفایی!

دریافتی:

شاخاب* تلخ سرزمینم؛ خلیج فارس


تن شلاق خورده موج هایت

در بیداری ماه می خندد

و می چکد از چشم هایت

مروارید نور

بر جان جهان، ایرانم


چه کسی میگوید که

سلامت را پاسخی نیست؟

و آن کیست که تو را نمیشنود؟

بیگانه رویان نشسته در برون مرزت؟

و یا بیگانه خویان خفته در مرزت؟


سرود خلیج همیشه فارس ات را

بر اسطوره های

آرشان و سیاووشان این سرزمین، بخوان

بخوان و بدان که نگین چشمانت

بر دامن ایران

منشور آرامش جان است، بدان

و از بهر رستمان این خاک، بمان


ی. صفایی

سیزدهم مه 2012

پانویس*: خلیج فارس یا شاخاب پارس آبراهی است که در امتداد دریای عمان و در میان ایران و شبه جزیره عربستان قرار دارد. نام تاریخی این خلیج، در زبان‌های گوناگون، ترجمه عبارت «خلیج فارس» یا «دریای پارس» بوده‌است.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

بياموز و رهان اين توده از جهل : فرزاد جاسمی!

بياموز و رهان اين توده از جهل
فرزاد جاسمی


  زمانه چون جهنم زين عوام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
ز جهل اورنگ جاهل بر دوام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
يکی ويرانسر گرديده ميهن
تبهکاران در آن در ترک تازی
به بند فرهيخته جاهل را مقام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
يکی دوزخ به پا بيچاره مردم
درون آتشند بی هيچ گناهی
شرنگ اولاد زحمت را به جام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
زنان و کودکان خوارند و بی قدر
سفيهان دم زنند از علم و دانش
ترا نيست غصه و دنيا به کام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
ربوده موج خون اين مملکت تو
بتر از شيخ و زاهد خود پسندی
منيّت تا به کی عمرت تمام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
تو روشنفکر اين ملکی حذر کن
پس از سی سال و اندی از تفرّق
ز خود خواهی تو ظلم پر دوام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
نه از بگذشته ی خود انتقادی
نه پندی بشنوی از دهر و تاريخ
ترا برنامه و تاکتيک کدام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
شدی همدست شيخان بی تعقل
نمودی انقلاب و خانه ويران
کنون هم قدرتت فکر مدام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
چه نادر باشدی هر روبه شيرست
چو نادر ملک بستاندن ز گُرديست
به گفتار گستهم هم پای سام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
نشينی تا به کی تا خواجه از در
برون و افسر و ديهيم بخشد
جهانی خواجه را اکنون به کام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
مهيا خواجه را نفت است و بازار
خدا و لشکری تا توده در بند
ز دينش طعمه و پندار و دام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
تو دزد با چراغی اين ولايت
ز تو بس ضربه ها در طول تاريخ
فزون بار گناهت از عوام است
بياموز و رهان اين توده از جهل
***
بيست و يکم ارديبهشت ماه 1391

http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120510141139.html

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

در« ستایش» عالیجناب :لقمانعلی گزارشگر !، امثال و حکم به روایت لقمانعلی گزارشگر!

در« ستایش» عالیجناب

لقمانعلی گزارشگر

اهل رفسنجانم
روزگارم خوب است
من زمینی دارم نامش، ایران
ذوق، بی ذوق
و بی هوشم.... من
پسرانی دارم بهتر از شاخه بید
بی برو بی حاصل
دوستانی، همه شان اهل ریا
و خدائی که در این نزدیکی
به جماران بود
من مسلمانم؟
ها!ها!ها!ها!
قبله ام، بانک سوئیس
جانمازم، رشوه
مُهرم، پول
قصر ابیض، سجاده من
من وضو با تپش خون شما می گیرم
درنمازم، سخن از یورو نیست
سبزی پشت دلارم، عشق است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را بوش
گفته باشد سرگلدسته کاخ
من نمازم را پی تکبیر بلر خواهم خواند
کعبه ام بانک سوئیس
کعبه ام، شرکت نفتی است که در نروژبود
کعبه ام، مثل هوای لندن
دائما درتغییر
حجرالاسود من، روشنی باغچه نیست
پرت می گوید این مردک!
حجر الاسود من، تیرگی عشق شماست
اهل رفسنجانم
پیشه ام رمالی ست
گاه گاهی، فال هم می گیرم
قفسی می سازم با تبلیغ
می فروشم به شما
تا به آواز کسانی که در آن زندانند
دل تنهائی تان پاره شود
چه خیالی، چه خیالی... می دانم
حرفهایم پرت اند
خوب می دانم، حوض رمالی من، بی ماهی ست
کوسه دارد به عوض
کوسه هایش بی ریش
کوسه هایش، قاضی
اهل رفسنجانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در چین
به سفالی در ماچین
نسبم شاید، به هیولائی در شهراتاوا برسد
پسرم پشت دو بار آمدن چلچله ها
بار خود را بسته ست
دخترم، درلندن
کیف دنیا را دارد
مردبقال از من پرسید « چند من خربزه می خواهی»
من از او پرسیدم، خفه خون می گیری؟.
می دهم باز به سیخت بکشند...
فکر کردم »گنجی» بود
یا که آن آدم دیگرکه اسمش یادم نیست....
از «سحاب» آمده بود...
پدرم، مادرم می گوید، نقاشی می کرد
تار هم می ساخت، ویولون می زد
خط وربط اش بی ربط
من به اورفتم شاید...
باغ ما در رفسنجان
باغ ما جای گره خوردن نارنگی با خرما
باغ ما نقطه برخورد عدس با کشمش بود
زندگی چیزی بود مثل یک منبر رفتن
اجرتش ناقابل
قصه اش تکراری
آب بی حمد خدا می خوردم
نارنگی را بی سبب می چیدم
زندگی چیزی بود تکراری
من به میهمانی مذهب رفتم
رفتم از پله تزویر به عرش
تا ته کوی دروغ
تاهوای خنک پنهانکاری
چیزها دیدم و می دانم درروی زمین
که اگر باز بگویم،
زمین می ترکد
کودکی دیدم، اعدامی بود
من جنین دیدم، اعدامی
من گدائی دیدم ظرف یک هفته میلیاردرشد
و هزاران تن، که گدائی می کردند
بره ای را دیدم که عرق می نوشید
من الاغی دیدم که قضاوت می کرد
من قطاری دیدم که تباهی می برد
من قطاری دیدم بارش فقه، و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد برپشت چماق
من چماقی دیدم که وزرات می کرد
قمه ای بود درشت- مثل خودم- که ریاست داشت براهل قمه
جنگ ها دیدم من
جنگ یک مشت سیاه با خواهش نور
جنگ تزویر و ریا با خورشید
جنگ خونین قمه با گردن
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی زن با پونز
بعد
فتح یک قصه به دست یک دزد
فتح یک باغ به دست تیشه
فتح یک کوچه به دست شمشیر
فتح یک شهر به دست سه چهار اهل هوا، همه شان ژ٣ به دست
فتح یک عید، به دست دو عروسک در تابوت
قتل دیدم
قتل یک قصه به دستورامام
قتل یک شعر به فرمان خودم
قتل مهتاب، به فرمان فقیه
قتل یک سرو به دست قمه ای روی موتور
قتل یک شاعر افسرده به دستوروزیر
اهل رفسنجانم،
اما شهر من کرمان نیست
شهر من، گم شده است
بهتر آن است که من
به اتاوا بروم
بارسلونا بدنیست
حیف ... میکونوس نزدیک است
نه...
کارمن نیست شناسائی درد انسان
من در این ظلم آباد
به گمنامی غمگین علف دل بستم
از صدای نفس باغچه بیزارم بی زار
من صدای قدم خواهش رادر پشت سرم می شنوم
و صدای پای قانون
که سرانجام به گوشم خواهد خورد
روح من کم سن نیست
من درختم، من درخت کاجی هستم در گورستان
پسرانم شغل شان گورکنی است
روح من هیچ ندیدم که غمگین باشد
مثل بال حشره، وزن هوا را می دانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به اذان مغرب
مثل زنبیل پراز میوه سنگین ام
مثل یک می کده بسته وویرانه، غمگین
به دلاری خوشنودم
یورو هم بدنیست
من نمی خندم وقتی شبه امام
گریه اش می گیرد
یا که مشکینی می رود پیش خدا
خنده دارد اما،
خوب می دانم ریواس، گیاه خوبی است
و قمری ها را باید گردن زد
و کبابی خورد
به کبابی خوشنودم
و به بوئیدن یک مهرکه از خاک عرب می آید
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
زندگی شستن بشقابی نیست
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان هم نیست
زندگی ضرب زمین در شریان دل من
زندگی بردن اموال شماست
هرکجا هستم، باشم
زندگی، یعنی
ایران شما مال من است
پنجره ، فکر، زمین، باز زمین، مال من است
اهمیت دارد آیا
که کسی می میرد یا چه کس می ماند؟
من نمی دانم
که چرا می گویند من حیوان نجیبی هستم!
چشم هاتان را باید شست
و لب هاتان را باید دوخت
و زبان تان را باید بست
دستهاتان را باید ساطوری کرد
تا که دستی نرود سوی قلم
با قلم باید نان پخت
با قلم باید دیزی داشت
نان را با آب مصفا کرد و شکم راسیر
و نخوانیم کتابی که در آن حرفی هست
و کتابی که در آن، ردپائی از مکتب نیست
و کتابی که در آن یاخته ها، بی بعدند
و نپرسیم کجائیم
بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را
و نپرسیم زحال گنجی
او چه حق دارد با آن چه که کرده ست، هنوز
زنده باشد، حتی درزندان!
ونگوئیم ترازوی عدالت کفه کرده ست به یک سو
کارما نیست عدالت
و نپرسیم چرا قلب من و خاتمی و خامنه ای آبی نیست
قلب گفتی....
قلب ما....
قلب ما را قدرت دزدید
معجزعلم طبابت مائیم!
بی قلب.... هنوزم سرپا،
لب دریا برویم
توردر آب بیندازیم
و بگیریم طراوات را از آب
کی طراوات می خواهد!
مرگ را عشق است
مرگ را عشق است
اهل رفسنجانم
روزگارم خوب است
من زمینی دارم نامش، ایران…..

۲۹ ژوئیه ۲۰۰۵

امثال و حکم
به روایت لقمانعلی گزارشگر

لقمانعلی گزارشگر

« اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد»،
ولی اکبر به فامیلهایش که می دهد.
«به هرکجاکه روی آسمان همین رنگ است»،
درست مثل ایران که به هرکجا که بروی بوی خوش گازوئیل مستت می کند.
«دستی را که حاکم ببرد دیه ندارد»،
درست مثل قتلی که قاضی می کند. به ویژه اگر آلت قتاله لنگه کفش او باشد.
«زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد»،
ولی درایران، رنگ اش مهم نیست.
«با کدخدا بساز، ده را بتاز»،
اگر با امام جمعه محل بسازی هم بردی.
«مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد»،
غیر از ما ایرانی ها، که اصلا نمی دانیم مارچیست؟
«به هرکس هرچه قسمت بود دادند»،
به غیر از ما که قرنها به شاه سواری دادیم و حالا هم به شیخ
«روزگارست این که گه عزت دهد گه خوار دارد»،
البته اگر به دفتر مقام معظم رهبری وابسته باشی، بهتر است.
«خطا بربزرگان گرفتن خطاست»،
چون سرو کارت می افتد با قاضی مرتضوی.
«دیوار موش دارد، موش هم گوش دارد»،
پشت گوش هم سمعکی است که به دفتر قاضی مرتضوی وصل است.
«پلوی معاویه چرب تر است»،
ولی چلوکباب یزید را عشق است!
«آب که از سر گذشت، چه یک گز چه صد گز»،
ولی مهم نیست، اگر کر باشد، آدم غسلش درست است.
«انسان جایزالخطاست»،
مگر بعضی از ایرانی ها که هرچه می کنند، همیشه درست است.
« قدر زر، زرگر شناسد»،
قدر خر را خر سوار
« چو دزدی با چراغ آید»
معلوم می شود که اگر وزیر ووکیل نباشد، حتما از آقازاده هاست.
«بقدرشغل خودباید زدن لاف»
مگر این که آدم آخوند باشد.
« از دست بوس، روی به پای بوس کرده ای»
درست مثل بعضی از چپ های ما که سر پیری مزایای سلطنت را فهمیده اند!
«آدم زنده، وکیل ووصی نمی خواد»
مگر ایرانی ها که هم به شورای « نگهبان» نیازمندند هم به وزارت « ارشاد»!
« تخم درشت مال مرغ کون گشاده»
درست مثل آخوند جماعت که با کون گشاد، تخم های بزرگ می گذارند.
« تخم درشت مال مرغ کون گشاده»
درست برعکس آخوندها که تخم شان ریز و کون شان گشاد است.
« تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها»
ولی آن قدر بگویند تا جون از کونشون دربره... کو گوش شنوا؟
« دربیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم»
در برگشتن، تلویزیون دیجیتال و سی دی پلی یر یادت نرود.
« دهقان سالخورده چه خوش گفت باپسر»
کای نورچشم من، بهتره بریم شهرو پاسدار بشیم!!
« دهقان سالخورده چه خوش گفت باپسر»
کای نورچشم من، بهتره بریم شهروسیگار فروشی کنیم.
«زنان را همین بس بود یک هنر»
که بعضی از مردها را تحمل کنند!
«شراب مفت را قاضی هم می خورد»
ولی خانه عفاف رفتن هزینه دارد.
« شراب مفت را قاضی هم می خورد
ولی قاضی های ایران، تریاک مفت هم می خواهند.
«بوی کباب آمد...»..
ولی بی ناموس ها داشتند آدم ها را داغ می کردند
کوری که عین الله و کچلی که زلفعلی شده بود
درست مثل آخوندها که به آنها می گویند « فضلاء»!
ملا شدن چه آسان،، آدم شدن چه مشگل!
[دلم نیومد تو این یکی دس ببرم]
« آدم زنده وکیل ووصی نمی خواهد»
بیخود، ما ایرانی ها هم وزارت ارشاد لازم داریم هم شورای نکبتی نگهبان که معلوم نیست از چی نگهبانی می کند!
« آفتابه لگن هفت دست،»
شام و نهار هم مفصل، درست مثل اعتصاب غذای نمایندگان مجلس ششم
« اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است»،
حالا تو هی بگو اصلاحات از بالا یا از پائین و یا حتی از وسط...
« ای خواجه مرو در طلب عمر که دائم»
کارت به حراست است و ساواک
« پول آدم را می رقصاند»
خارش مقعد هم وقتی دست نداری همین خاصیت را دارد
« پول داشته باش، کوفت داشته باش»
من الان ۵۰ درصدش را دارم
« اگر صد من ارزن به سرشان می ریختی یکیش پائین نمی افتاد»
خودتان حدس بزنید که عمامه شان چقدر بزرگ بود..
« شراب خوردن پنهان به از عبادت فاش»
ولی دو تائی اش را با هم عشق است!
« آئینه هر چه دید فراموش می کند»
ما ایرونی ها آئینه بودیم و خودمون خبر نداشتیم!
« از کرامات شیخ ما چه عجب!»
شیره را چون کشید گفت عشق اشت...
« نابرده رنج گنج میسر نمی شود»
مگر در اقتصاد بی طبقه اسلامی!
« نه مال داشت که دزد ببره و نه ایمان که شیطان ببره»
آخوندها زودتر از شیطان دخل ایمان اش را درآورده بودند
«خدا درد را اندازه طاقت می دهد»
و اما یادش رفته که ما ایرانی ها هم آدمیم!
«انسان جایز الخطاست»،
به غیر از آقای خامنه ای و آقای مرتضوی و شورای محترم نگهبان که هیچ گاه خطا نمی کنند!
«آدم انگشت به دماغش نمی تواند بکند»،
وبلاگ هم نمی تواند بنویسد.
« اونی که از خدای جون داده نمی ترسه»
از بنده ی کون داده ای مثل قاضی مرتضوی حتما بایدبترسه…
«اونی که به ما نریده بود»،
ملای کون دریده بود
«آدم گرسنه ایمان ندارد»
والله تو ایرون سیراش هم ندارن. جمهوری اسلامی چنان ریده به اسلام که می گن حتی امام رضا هم رفته هرات و پناهندگی گرفته
« سرزمینی است که ایمان فلک رفته به باد»
بابا جان این قد دیگه سرکوفت نزن
«آدم انگشت به دماغش نمی تواند بکند»،
ممکن است آن تو یک نارنجک کار گذاشته باشند!
« این جا موش با عصا راه می رود»،
برو بابا جان! برو چشمت را معالجه کن. اونی که با عصاراه می ره امام جمعه مسجد محل ماست.
« این دم شیر است به بازی نگیر».
اگرم خواسی به بازی بگیری لااقل انگشت توی کونش نکن
« خر به چوب و ترکه اسب نمی شود»
ولی اگر یک عمامه سرش بگذاری می شود آٌقای جنتی….
« اگر داری زبان چاپلوسی،هم ات جا درعزاست هم در عروسی».
زمان شاه، می شی شاه پرست، با آمدن خمینی می شوی پاسدار،
وقتی آقای خاتمی می رسد از راه، چماق را قایم می کنی و می شی اصلاح طلب و
الان هم چپ وراست اندر خوشگلی رضا نیم پهلوی سخن رانی بکن وشعار بده…
« اگر من نبرم دیگری خواهد برد»،
به جای عدل مظفر زده اند سر در مجلس…
«اگر می تونستم سرم را بر گردونم…..»
حال شده وضع ما با این جمهوری عوضی اسلامی
« ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک»،
به ما هم منقل بده ولی قربون دشتت بافورش یادت نره.
« بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد»،
موقوفاتش را اگرامام جمعه نخورد حتما نماینده رهبر می خورد..
«ریش و قیچی هردو دست شماست»،
بابا جان ریش مارو اندازه بگیر بزار بریم پی کارمون
« کبوتر با کبوتر باز با باز»،
تو نیکی می کن و در دجله انداز
« زن نداری غم نداری»
اینه به آدمای چندزنه بگین.
« از صد زبان زبان خموشی رساتر است»،
پس بگوچرا در ایران روزنامه ها را می بندیم
«کرم درخت ازخود درخت است»
فقط درخت های ماست که کرم هایش وارداتی است.
« گوسفند به فکر جان است قصاب به فکر دنبه»
من و هادی جان خرسندی هم به فکر کلسترول
« از مکافات عمل غافل مشو»
اگر هم شدی، اشکالی نداره. دم آقای مشکینی را ببین او به امام زمان خبر می دهدو همه چی درست می شه.
« با کدخدا بساز ده را بتاز»
با امام جمعه بسازی احتمال موفقیت بیشتره
« پلوی معاویه چرب تر است»
والله جوجه کباب اش هم بد نیست.
« تغاری بشکند ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان»
با این همه کاسه لیسی که ما داریم یک تغار کافی نیس.
« شتر دیدی ندیدی»
بابا جان، پس این دیه صد تا شتر را چیکار کنیم؟
« باسیلی صورت خود را سرخ نگه می دارد»
نه بابا از پیش قاضی مرتضوی برمی گردد.
« عقل که نیست جان درعذاب است»
ولی نه جان خودشان.
«ازماست که برماست»
نه داداش به ما چه ربطی داره! خارجی ها توطئه کردن.
به ایرانی گفتند« مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید می ترسد»
با تعجب گفت: مار دیگه چی چیه؟
«تا خم شده ای بار گذارند به پشتت»
بار اشکال نداره، کونم نذارن
«نشاشیدی شب درازاست»
به سرمبارک شما خیلی هم شاشیدیم..
« خواهی نشوی رسوا»
تو هم بیاو راجع به رفرراندم مقاله بنویس
« حق گوی اگرچه تلخ باشد»
بعدا گله نکن چرا بردنت اوین
« ده انگشت را خدابرابر خلق نکرده»
خیلی هم خوب کرد، اگر همه انگشت ها اندازه انگشت شست بود دماغمون را چه جوری پاک می کردیم!
«گربه دستش به دنبه نرسید» گفت
آقای بوش کمک...
« هیچ کس از پیش خود چیزی نشد»
اختباردارید، سایت های فارسی زبان و بعضی از نوشته های ایرانی ها را بخوان
« آدم گرسنه ایمان ندارد»
اگر هم داشته باشد حالش را ندارد تا در باره اش حرف بزند.
« نیمچه طبیب بلای جان است و نیمچه فقیه بلای ایمان»
تمام فقیه هم بلای هر دو.
«چراغی را که ایزد بر فروزد
هر آن کس پف کند ریشش بسوزد»
واسه همین، به آقای رفسنجانی گفتند پف کنه
« آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی»
کون سالم در جهان نگذاشتی
« ابر اگر آب زندگی بارد»
هرگز از شیخ و شاه بر نخوری
«آسوده کسی که خر ندارد»
بی خیالش، طوری سوارپیکان و پراید می شود که انگار سوار خر شده است.
« آب که از سر گذشت»
مهم نیست بوبدهد یا پرمدفوع باشد، اگر کٌر باشد آدم غسل اش شرعی است.
«خودکرده را تدبیر نیست»
فقط دوباره کردن اش خریت است.
« خودم کردم که لعنت بر خودم باد»
چشمم کور یک دفعه دیگه می کنم تا کور شود هر آن که نتواند دید.
«بخت چون برگشت پالوده دندان بشکند»
و آقای مرتضوی می شود قاضی عدلیه.
«پادشاهان از پی یک مصلحت صدخون کنند»
بابا، درست مثل فقها
« آدم بایدبه اندازه دهنش گه بخورد»
والله اگر هم کسی خواست بیشتر بخورد، ما که بخیل نیستیم، نوش جان
« سخن راست از دیوانه شنو»
هروقت به خطبه های نماز جمعه گوش می دهیم پس چرا عمدتا دروغ می شنویم
« اندر جهان به از خرد آموزگار نیست»
پس آیت الله مشکینی و آخوند حسنی چی!
«افسانه حیات دوروزی نبود بیش
آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت»
یک روز شاه را از ایران بیرون کردیم
و روز دیگر هم می خواهیم شاه را با سلام و صلوات بر گردانیم.
« دیوار موش دارد موش هم گوش دارد»
و همه این موش ها هم از سربازان گمنام امام زمان هستند.
« تا مرد سخن نگفته نباشد»
گیر قاضی مرتضوی نمانده باشد.
اگر هم زنها سخن بگویند که خواهر شایق – نماینده مقام رهبری در میان مردم تبریز- برای انجام وظیفه حاضرند.

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=45311

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

برخيز و ديده بگشا : فرزاد جاسمی!


برخيز و ديده بگشا
فرزاد جاسمی

بر خيز و ديده بگشا، از تن برون ردايی
کز جهل باشدش پود، تارش نه جز ريايی
گر طالبی که کعبه، بينی و قرب معبود
بشنو که اين بيابان، مشکل رسد به جايی
پيرامونت سرابست، مملو ز دود افيون
آوای خوش نخيزد، از هيچ گلو و نايی
اهريمنست و نيمسوز، اندر افق نه خورشيد
ديوان ترا هدايت، بی گفتگو به چاهی
گم گشته در بيابان، باشد به رنج دائم
جز خود نباشدش يار، نی رّب و نی خدايی
با خويشتن بينديش، خود وارهان ز اوهام
فخر بشر که دارد، چون عقل پادشاهی
محبوبه در همين جاست، جانانه است به خانه
روشن نما شب افروز، زن شعله بر سياهی
خلد و بهشت و کعبه، اين خانه باغ فردوس
نقدت دهی به نسيه، غفلت زده چرايی
عمريست چشم به گردون، دارای و فضل الله
ديگر بس است بينديش، ايستاده در کجايی
جای دعا و ندبه، گريه، فغان، مناجات
ياران بخوان به ياري، با خويش هم صدايی
از اتحاد بتوان، هموار کوه خارا
با تکيه بر خرد پاک، اين خانه از تباهی
رندانه شيخ و زاهد، گسترده مهد غفلت
بر قامت تو از جهل، پوشانده اند ردايی
***
شانزدهم ارديبهشت ماه 1391

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

علی یحیی پور سل تی تی: قماربازان!

علی یحیی پور سل تی تی: قماربازان



زمان بیتوتهء کوتاهیست که ره به دریا می برد

اگر لاله ها را نوازش کنی

چرخش دوار زمان ترا به لایتناهی می برد

و گرنه در بن بستی هراسناک خوف آور ولت می کند

اگر به تکامل نیاندیشی

و در ورای هستی این جهان هستی را بجوئی

ره به نا کجا آباد زمان پای خواهی گذاشت

که همه چیز در آن فسرده است .


من قایقی دارم که در سطح ان مجهولی زمان گم شده است

قایقم شکسته و از هر طرف در حال غرق شدن است

اما من فقط در این قایق زنده خواهم بود

و هستی زمان را فقط در این قایق لمس خواهم کرد

ما بی زمان در تاریخ زیسته ایم

و قایقهایمان مدام نا بود می شوند

هر چه در باغ کاشته ایم نا جوانمردانه چیده شده است

در پیکره ء هستی لاهوتی موجود نیست

هر چه است مادهء لایتناهی زمان است

که عشق را در بستر خود می پروراند

و پیوسته شکوفائی اندیشه را ترسیم می کند

کافیست که زمان را فتح کنی

و اطلسی های مردابها و برکه های این باغ را آبیاری کنی

زمان در لای انگشتان تو که به این جهان می نگری نظر دارد

دوران شکوفائی جان لاک گذشته است

نگاه کینز به تاریخ رفته است

خدا حافظ ای دوران تغییر و تحول

ما در بیرون این جهانیم اگر جهان مال چند خر پول باشد

بی توته کردن و لیبرال منشانه به این جهان نگریستن

کار ابلهان است

که تاریخ را وارونه می بینند

و یا بیچاره خلق را می فریبند .


بیچارگان دربه دران تاریخ تیمور و چنگیز را آرزو دارند

زبس که بدست آوردن لقمه نانی عذاب آور است

گاهی آرزوی قرن قبل از انگیزاسیون در مخیله ام می پیوندد

گاهی سلطنت رضا خان امید این خلق می شود

جهان تاریک و بی رحم است

سه میلیارد انسان گرسنه اند

آمار تلفات رانندگی در ایران بیست شش هزار نفر در سال می شود

درست مثل قتل عام افسران لهستانی اسیر درچتین در لهستان

توسط استالین

درست تداعی کوره های آدم سوزی هیتلر

ما بیرون زمان ایستاده ایم

با پاهای آبسه کرده

و مدام عشق و عدالت را فریاد می زنیم

ولی دنیا دست قماربازان لاس وگاس می چرخد

که هفتصد میلیون دلار برای رئیس کردن اوباما هزینه می کنند

آی بیچاره خلق که امید به جنگنده های اف 22 امریکا بسته اند

در آن زمان که میلیونها انسان بومی را هم چون صهیونیستها در فلسطین قتل عام کردند .


ای زمین خوف انگیز که در پیدایشت ده میلیون سال باران باریدی

چگونه است که تمام خشمت نصیب انسانهای بیگناه می شود

و دستهای قمار بازان را می بوسی

و با بانک جهانی و صندوق بین المللی

و بورس سهام وحدت می کنی و شام را

در کابین آنان صرف می کنی

آیا زمان فقط از آن تست ؟

ما در کجای این زمین ایستاده ایم ؟

اصلاٌموجودیت داریم ؟

چه کسی زمان را با دست برسر مان می چرخاند؟

پس دوران آحتضار کدام است؟

بگو به من در عطر کدامین یاس باید شناکنیم

تا شالیزاران پر برنج نشاء کنیم

اصلاٌ تو اراده داری

یا اراده ات را به دلالان فروخته ای ؟.


سرم را به آسمان لایتناهی آفتابی بلند می کنم

و به خورشید می نگرم

و مردمکهایم را باپلکهایم می بندم

و سرزمین خونین و بی رحم را تما شا می کنم

که درزیر مویرگهای چشمم رژه می روند .

اول ماه می دوهزار و دوازده


http://www.gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=17234&tx_ttnews[backPid]=23&cHash=4b40caf9bcb861ecea097f9ca8d7db09