۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

خواب تا کي؟ : فرزاد جاسمی!

خواب تا کي؟


 شد اين وطن خرابه، از چه هنوز به خوابی
غير از تو نيست مسيحا، دل بر کن از سرابی
از خشم و کين ديوان، اين خانه است در آتش
سوزان دل و بيفشان، از ديده قطر آبی
در دجله های خون زد، اين مام خسته غوطه
لخت جگر هر آن ديو، بر آتش و کبابی
کوشندگان برند بهر، از زندگی نه خفته
خواهی رسی به پيشرفت، سعی بايد و شتابی
بيگانگان ز ما سود، در راه غارت ما
ما با سکوت و سازش، بر ظلم خصم حجابی
دزد غريبه را نيست، ز اسرار خانه اطلاع
خائن به خانه ايم خود، تسليم به هر جنابی
از خادمان به وحشت، ترسيم از گزيده
جلاد و دزد وکالت، بی منطق و کتابی
خائن به مُلک و ملت، بر مسند صدارت
فرمانبری و طاعت، از هر سفيه نابی
رخصت که خادمان خوار، فرهيخته زار و مصلوب
ياری رسان به هر کس، کو را به سر خرابی
اين شيخکان مزدور، پرورده ايم به دامن
قدرت سپرده ز آنان، نی پرسش و حسابی
چند سال پيش کجا بود، رّب و خدای شيخان
شيخ بود و کنج مسجد، نانش ز تو و آبی
يک باره چون تماسش، شد برقرار و الله
او را به ياد و بگشود، ز عرشش دری و بابی
آن خفته در بن چاه، از کی بشد خبردار
از حال شيخ و تشخيص، خيزد از او ثوابی
ترک مهد خود و بگريخت، از سامره به ايران
اهل مدينه بگذاشت، در چنگ چند وهابی
اعراب کوفه تنها، زير فشار امريک
اجداد خود رها کرد، فارغ ز هر عذابی
چند قرن پيش ائمه، از چه ز شيخکان دور؟
ختم رسل و قرآن، از خود نه شور و تابی
يک باره شد قيامت، بيدار جمله ارواح
تسخير کرده اين مُلک، تندتر ز هر شهابی
زان رو که تو به غفلت، عمر عزيز خود طی
دل بسته ای به اوهام، در مهد جهل به خوابی
***
دهم اسفند ماه 1390

آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
خواب تا کي؟ فرزاد جاسمی



 2012‑02‑29
وصيت روباه فرزاد جاسمی


2012‑02‑23
قصه گرگ و روباه و کفتارفرزاد جاسمی

2012‑02‑17
دست منه بر دهنمفرزاد جاسمی

2012‑02‑12
تجربه ی آموخته هافرزاد جاسمی

2012‑02‑07

اخبار ومقالات مربوط به فرزاد جاسمی در روشنگرى(كليك كنيد)
http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120229135010.html

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

وصيت روباه : فرزاد جاسمی !

وصيت روباه
فرزاد جاسمی


بازم داريم يه قصه، نه دست و پا شکسته
يا چون کتاب کهنه، شيرازه هاش گسسته
پر نکته ها و پندست، نز روم و نی ز سندست
احوال ماست و دنيا، نی چون شکر و قندست
عبرت در آن نهفته، حکمت و دُر سفته
گوش بدهيد به دقت، نگيد کسی نگفته
يه گوشه ای تو دنيا، مابين کوه و دريا
پهن و وسيع يه دشتي، گسترده بود مصفا
پر گل يکی گلستان، سر سبز چو باغ و بستان
آب و هواش بهاري، بی برف دی زمستان
راحت در آن پرنده، سير از علف چرنده
دور از هراس و وحشت، در کار خود خزنده
شب ها ز کوه نسيمي، می رفت سوی دريا
عطر می گرفت و چون مشک، خوشبو دمش ز گلها
پوشيده کوه ز شب بو، نرگس شکفته هر سوی
دشت سرخ از شقايق، سوسنبران سر از جوی
کنگر بُد و گلايول، گندم و جو به خوشه
آواز قمريان بود، بی ترس گربه موشه
بلبل بُد و قناري، ابر سياهی از سار
چشمان تيز شاهين، بر دشت سبز ز کهسار
پرواز هر مگس را، باز از سپهر نظاره
تعمير عنکبوت ها، تارهای سست و پاره
کوهپايه جای روباه، با توله ها نه تنها
يه لونه ی قديمي، از جد و از پدر جا
قصری نبود و ويلا، بارو و برج ز مرمر
يک خانه بود و سقفي، بی رنج و غصه بر سر
در پشت تخته سنگي، محفوظ ز باد و باران
از صدمه ی تگرگ دور، اندر امان ز توفان
روزهای آفتابي، شب های ماهتابی
وقتی گله به دشت بود، نی ترس و التهابی
سگ بود و مرد چوپان، در دشت و گوسفندان
تازه و ترد علف را، با شوق و ذوق به دندان
کوهپايه بود و روباه، با توله های زيبا
آرامشی و وقتي، مشقی و درس فردا
بی پارس سگ و وحشت، بی مانع و حجابی
روباه و توله هايش، جشنی به پا حسابی
روبه نشسته بر سنگ، آن کدخدای خانه
از تجربه سخن ها، وز عبرت زمانه
با شوق توله ها را، آداب و رسم و فرهنگ
راه گرفتن صيد، چون طعمه را فراچنگ
پرکنده مرغ چاقي، هر چند جناب روباه
در بين توله ها ول، نظاره گر ز بالا
تا چون کنند شکارش، بی دغدغه و راحت
طوری که مرغ مجالي، نی از برای زحمت
زيرا به وقت دزدي، چابک ببايد و چُست
مرغ را ربود و راهي، بهر گريز سريع جُست
بی آنکه صاحب مرغ، يک ذره ای خبردار
گردد و با هياهو، سگ های خفته بيدار
يک درس را هميشه، روبه نموده تکرار
مهتر توله ی خويش، دادی توجه هشدار
کاين خانه را پس از من، تو سرور و خدايی
هادی و مير به هر حال، حامی و هم پناهی
دنيای ما سراسر، جنگست و رزم و پيکار
اصل بقاء نه فرصت، رزم را ز ياد و انکار
از بهر زنده ماندن، بايد تلاش دائم
ميرنده است و فاني، محتاج غير و قائم
آماده ی حوادث، هر قائمی به خويش است
هر زنده ناجی خود، وابسته دل پريش است
بر غير تکيه نتوان، حتی سپهر گردون
گر زير ناوريش تو، جامت هميشه پر خون
نيست انتظار معجز، از اختران و ربی
نيست درد زندگی تا، تسکين دهی به حبی
هر کس خدای خويش است، ياری طلب ز افلاک
بهتر که خفته در گور، با دست خود تنش خاک
بنيان خانه محکم، از اتحاد اعضاست
با تفرقه ز خانه، يک خشت هم نه بر جاست
بايد که با سياست، اين خانه را بری راه
حفظ از همه بلايا، نی افکنی تو در چاه
بايد که با عدالت، رفتار و با کياست
بر خانه حکم به تدبير، بر ديگران رياست
بنمود رعايت حال، از آنکه دردمندست
در بسترست و بيمار، يا خاطرش نژندست
حق سخن به هر کس، حتی ضعيف و بی پا
پرهيز و دوری از ظلم، در حق عضوی از ما
اما مهمتر اينکه، يک اصل ماندگار است
نز من و يا نياکان، اندرز روزگار است
اصلی دقيق و پادار، از بهر روبه در دهر
هر روبهی به گيتي، زين اصل پر ثمر بهر
قانون روبهان است، راز بقای آنان
اين جامعه از اين اصل، سود برده است فراوان
دزدی ز خان و ملا، ممنوع به هر بهانه
هر روبهی موظف، اجرا بهر زمانه
بگذشت زمان و روبه، بيمار خفت به بستر
بسپرد امور خانه، يکسر به دست مهتر
هر روزه شد بتر حال، احساس مرگ و رفتن
سوی ديار ديگر، ره توشه بر ببستن
گرد آمدند به دورش، افراد خانه يک سر
گريان و اشک به چشمان، او را گرفته در بر
هر يک سخن به نوعي، از او سپاس و تکريم
از خاطرات با او، شرحی و وصف و ترسيم
فرزند مهتر آمد، بعد از همه دو زانو
بنشست پيش بستر، در بوسه غرق سر و رو
با بغض گفت سئوالي، دارم اگر چه بيجاست
معذور دارم اما، نگشوده يک معماست
چون گويمی به فرزند، رازی که خود ندانم
حيرانم و از اين جهل، غمگين و سرگرانم
روباه پير با سر، بنمود بدو اشاره
تا باز گويدی راز، با پير و راه چاره
تلخ خنده ای زد و گفت، مهتر به باب پيرش
کز من نرنج به جهلم، وين جهل مرا اسيرش
پرسش مرا ز اصليست، قانون نسل روباه
کاندر زمانه حفظش، ما را مصون و بر جا
خان را بدانمی خود، دارای يوز و تازيست
يوزباشيش فراوان، دزدی از او نه بازيست
يک جوجه اش برابر، با جان روبه باشد
در چنگ تازيان نيز، نی جای توبه باشد
اما چرا ز ملا، بايد حذر و ترسيد
ريقوترست که از او، ترسنده بود و لرزيد
هر روز لقلقانه، زين ده به روستايی
با آن خر مفنگش، نالان کند گدايی
شب ها کنار قبري، نالنده تا سحر او
گويی درون هر گور، می جويدی پدر او
گريان هميشه و خلق، بنوازدش به حلوا
يا لقمه نان خشکي، تا ختم شور و بلوا
وی را چه قدرتی هست، اين راز را تو بگشا
بی پرده با پسر گو، اسرار اين معما
سر را تکان و خنده، بنشست بر لب پير
گفت با پسر که از من، غمگين مباش و دلگير
خان با همه توانش، يوزها و يوزبانش
ترسد که مرد ملا، بر باد دودمانش
هر روبهی که از خان، يک جوجه ای ربايد
جان می نهد بر اين کار، غير را خطر نشايد
اما اگر ز ملا، يک جوجه ای ربايی
بی آبرو و در دهر، هيچ روبهی نه پايی
فرياد و جای جوجه، قالب خروس جنگی
بی ذره ای شرافت، دور از حيا و ننگی
زان پس صدور فتوا، از سوی کردگارش
هر جا که روبه ديديد، در آوريد دمارش
زيرا که گوشت روبه، هر کس خورد بهشتيست
نا خورده روبه را جا، دوزخ و اجر زشتيست
يک روزه نسل روباه، گردد قرين کشتار
زين روی از گذشته، دادند به روبه هشدار
اين گفت و جان شيرين، تسليم و چشم بر هم
بنشاند خانه در سوگ، ياران خود به ماتم
تو کم ز روبه نيستي، اين اهرمن ز خود دور
خود را رهان و ميهن، زين زخم چرک ناسور
جرثومه ی فسادست، اين ابله ی تبهکار
از وی نخيزدی خير، عادت به قتل و کشتار
هستی ز تو ربايد، ترويج هر فسادی
دم می زند ز رحمت، عدل را بود منادی
ز اعمال وی جهاني، درمانده آمده تنگ
بر بسته گوش و هر روز، تن می دهد به يک ننگ
رسوايی زمانه، شادش کند نه غمگين
هرگز سکوت و سازش، بازش ندارد از کين
چاره سپردن او، در گور باشد و بس
اين ديو را نگون کن، سوزان به شعله اين خس
***
سوم اسفند ماه 1380
آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
وصيت روباه فرزاد جاسمی


2012‑02‑23
قصه گرگ و روباه و کفتارفرزاد جاسمی
2012‑02‑17
دست منه بر دهنمفرزاد جاسمی
2012‑02‑12
تجربه ی آموخته هافرزاد جاسمی
2012‑02‑07
شنگول و منگولفرزاد جاسمی
2012‑02‑02

اخبار ومقالات مربوط به فرزاد جاسمی در روشنگرى(كليك كنيد)
http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120223012635.html

جهان درخواب سنگین است . . .: برزین آذرمهر!

جهان درخواب سنگین است . . .















جهان خواران اغواگر


جها نی رابه خواب اندر فرو برده ،


کنون


درزیرچشم ما


بد ون هیچ ترسی گو یی از فردا



به هرسویی که می خواهند

می تازند


و بردار و ندا رمرد م بی‌چا ره ی هرسرزمینی


دست می یازند !

جنا یت می کنند


با دست‌های با لداری زآتش و پولا د


به غارت می برند


بود ونبود خلق‌ها را


درهمه عالم !

مبدل می کنند

شادی اندک را


به یک ماتم !

و می تازند


غول جنگ را

ا ندرحریم مردم بی‌چا ره‌ای که

دستشان دیگر


ازآن چیزی که روزی بود برروشان گشا د ه


ا ین چنین کوتاه ست !


پس ازلیبی که شد ویران


کنون برطبل جنگ تا زه‌ای هرروزمی کو بند !


رسیده نوبت سوریه ی سرگشته درآتش !


گراین هم بگذ رد بروفق امیا ل و مرادشا ن


هجو م آ رند این‌هاران گیتی


بی محابا


برسرایران !
و


اما


ما ؟


که این سان مانده خاموش ایم ،

ا گرتا فرصتی با قی ست ،


به این تهدید بنیان کن نیاند یشیم ؟


نبند یم راه را برسیل جاری شقا وت‌ها ،


که بنیان می کند درزیرنام» یاری»و


یا خدعه وارانه شعاری


چون » دفاع ا زحق وآ زاد ی»؟ !!!



نگیریم پرد ه گر ،

ازچهره ی د یوانی ملعونی که پنهانند


زیر آ ن ؟


نگردیم همچو سدی برهجوم سیل این فرهنگ پرنیر نگ ؟


چه خواهد ماند مان فردا، به رخ


جزسرخی یک شر م ؟


چه خو اهد ما ند مان فردا به جان


جزلکه ی یک ننگ ؟


برزین آذرمهر

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

از زبان ِ ‌برگ… : برزین آذرمهر!

از زبان ِ ‌برگ…



باغ را گفتم: باغ!
باغ ای همهمه ی قصه ی گیسوی تو سبز
خنده ات خنده ی گلگون سحر

گرمی ات،گرمی آغوش ِ بهار،
غزل ات، زمزمه ی برگ و نسیم،
وهم وحشی بهاران ات
ابر !
خوشه ی تاک ِ بلند ت
خورشید!
سیب سرخ ات
مهتاب!
باغ‌ای گریه طو لانی و زرد
ای به جانت همه بغض پاییز !
ریزش ِ برگ و گل ات بارانی
هق هق ات در د ل شب توفانی
هستی من بی‌تو،
می دانی،
که دراین تیره شب ظلمانی
دیر گاهی ست
که بازیچه ی دست باد است.
بی تو در معبر باد و بو ران
در بهارانی تاراج شده؛
سوگوارم د یر یست.
از خزانی که نشسته ست به جان
از زمستان غم آجین زمان ،
اشکبارم دیریست.
ای جدا از من و دایم با من
بی تو،
هر روز و شب من ماتم !
زین دریچه که به تنگی دل ِ تنگ من ا ست
سخنی با دل ِ محنت زده‌ام داشته باش!
مرهمی نه
تو بر این زخم گر ان
شبچراغی به رهم گیر در این بی راهی
که شبم ‌ تاریک است،
ره بی‌همسفر م
کوره رهی باریک است،
که نه مشتی و نه پشتی با من
یله در مهلکه هایی که خطر نزدیک است.
سالیان رفته زچنگ
عمر کاهیده و
در باد شکفته گل یا د
و به تاریکی شب
می زند پرسش تلخی به جانم فریاد :
چه شد آن غرش توفنده چه شد؟
آن دم گرم ِ بهارنده چه شد؟
سختی فصل زمستا ن تا کی
تاب باید آورد ؟
سرد ، چون کوه، نشستن بر جا ،
دل به یک معجزه بستن بی جا ،
کی بود چاره ی کار؟
کی کند پا ی ز زنجیر رها ؟ !
چشمه ای بود اگر جو شنده ،
غرشی توفنده ،
ز چه افتا د ز شور
به کدامین حیلت باز در افتاد به بند؟
چاره گر بود اگر چالش و چالاکی ما
بختک ِلَخت کن ِ این دوران
ز چه بگرفت چنین اش در چنگ؟
باغ‌ای گریه طولانی و زرد
جاودانه پائیز!
ای تمام بدنت سوخته از زخم تبر
ای به دوش ات شبح قحطی و خشکسالی ها
سخن ازهمهمه ی مبهم ِ برگان تو نیست
سخن از ویرانی ست
سخن ازآفت و طاعون ِ سیه سالی هاست.
آفتابت اگر امروز ندارد رنگی،
شاخه‌هایت اگر از برگ تهی ست،
تن و جانت اگر از لاله ی پر پر رنگین،
مرغکانت اگر از دار ستم حلق آویز،
باغبانی ت نمانده ست اگر
چاره جو و دلسوز،
همه اینها
آیا
حاصل کژ بینی
در تمیز راه از چاه نبود؟
یا فرو افتادن ،
به سیه دام ِ بتی از حیل آگاه نبود؟
به کجا داری رو
به بهاری که هنوزست به راه
یا فرومرده زمستانی سرد؟
پرده بردار دمی از این راز!
سخن از سیر دگر کن آغاز!
باغ می دانم من
در هوای تو چنان رازی بود
که شبی حتی در کوچه باد
مرگ را بازی داد!
باغ می دانم من
که سخن‌های تو در لوحه ی صبح
آفتابی را خاکستر کرد!
و در این لحظه که می بندد
شب،
نقشه ی شبنم خون
در عالم
باز گو با همه شور
نه دراین گوشه ی تاریک و نمور
نه در آن سوی که بر پهنه ی شب
آسمان سفره ی خون گسترده ست
پای هر خرمن فقر
کاستخوان بدنی سوخته است
بی گمان می آید
دلگشا تر روزی
و زمان نطفه پر بار تری
در نهان گاه زمین می کارد
که زمان راهگشاست
گوش هوشی اما می باید
تا پیامش دریافت!
ولی این دیو ضمیران به ظاهر مردم
که سوارند بر اسب گیتی
هر کجایند به ملکی سرور
غصی و غارتگر!
وزمانه سازان که ندارند به جز نیروی کار
توشه ای در انبان
بی نوا و مضطر!
و از این خیل کثیر
ای دریغا که یکی زندانی
دگری زندانبان
به خطا بر هم و اما با هم
در به پاداشت کاخ دگری!…
باغ می دانم من
به ستوه آمده ای زین همه بیداد به جان ،
به ستوه آمده ای زین دوران ،
و از این کهنه طلسم باقی
هم از این خیل پراکنده و جادو شده‌ای که
مائیم،
چون درختان تو سر برده به هم
همچو برگان ِپراکنده ی تو از هم دور!
و در این لحظه که باید آراست
بال ها بهر هزاران پرواز
همه ی امیدم
باز بر نور ِ اهورایی توست
تا بتابی بر من
بخروشی در من
در من زاده ی رنج
بر من مانده به امید کمال
تا بر افروزم گرم
اخگری روشن و بخشنده ز خون دانش،
روشنایی بخشم
به یکی خلوت سرد
به یکی خرمن ِ هول
همچو آن زنده دل ِ دریائی
که در اندیشه ی صبحی روشن
دل به دریا داده،
ازدل ِ تندر و توفان زاده؛
پای دروازه ی روز
زیر آتشکده ی برج هنوز
دل به آتش زد و سوخت!
برزین آذرمهر


برگرفته از فیس بوک جعفر مزروقی/ برزین آذرمهر

قصه گرگ و روباه و کفتار : فرزاد جاسمی!

قصه گرگ و روباه و کفتار

















تقديم به زحمتکشان در بند ميهنم

می خوايم بگيم يه قصه، يه قصه ی درسته
نه مثل راز اعيان، پشت درای بسته
يا حرف مرد سيّاس، بی دست و پا شکسته
امّا تو اين شرايط، از فرط فقر نداری
شرمنده ايم و معذور، از صرف نون و پسته
نونه را گرگه برده، پسته رو روبه خورده
پس مانده سهم کفتار، ما و خيال و پندار
با نام دين عدالت، آ گرگه قتل و غارت
از ما گرفته نون رو، بر لب رسونده جون رو
نون توی برج و بارو، دورش طلسم و جادو
فولاد زره و مادر، با اين خيال و باور
گشنه بايد بميره، زنده هر آنکه سيره
نون رو گرفته تو چنگ، بر فرق گشنگان سنگ
پسته کجا و بيکار، دارو کجا و بيمار
معتاد دين و افيون، خون می خوريم فقط خون
تو سفره مون جز آه نيست، بر تن مون ردا نيست
آستين  پاره کوتاه، ره نبرد به هيچ جا
مسجد جای دعا نيست، چون خانه ی خدا نيست
هر مسجدی يه زندون، زندون تمام ايرون
محض رضای رحمان، تو مسجدا و زندان
با حکم دين به بنده، تجاوز و شکنجه
مرکز علم و دانش، جای دعا نيايش
قبر شهيد گمنام، دانشگه است و با نام
بيکار توده ی کار، بيداد ظلم بازار
خانه به دوش کشاورز، زنجير به پا هنر ورز
زن ها مثال کالا، عرضه کننده الله
بازار سکس و شهوت، گرمست و ما به رخوت
سرکوب ميشه خروشا، ساکت وطن فروشا
تو مجلس و تو دولت، خائن همه به ملت
غارتگران جاهل، قانون لگد چو کاه گل
داده به دست توفان، عزّ و شرف و ايمان
دين و وطن بهانه، بنيان کنند ز خانه
از اجنبی و شيطان، بدتر به شکل انسان
هر کی به فکر خويشه، کوسه به فکر ريشه
جز تو نمانده ياري، کاين مام را ز خواری
برهاندی و آزاد، او را ز چنگ بيداد
ديگر بس است ز غصه، اين تو و اصل قصه
يه گوشه ای ز صحرا، کفتار و گرگ و روباه
مانده و زار و خسته، به دور هم نشسته
روشن زمين ز مهتاب، گم گشته رد شب تاب
ماه با دو صد کرشمه، گيسو رها تو چشمه
شونه می زد به گيسش، دستی به روی خيسش
دور و ورش تماشا، لبخند می زد به گلها
خيره بدو ستاره، بی حد و بيشماره
رودخونه ی پر از آب، دل می ربود ز مهتاب
ماهی خُرد و ريزه، خشنود که آب تميزه
رو يال موج به بازي، شيرجه می زد و راضی
کنار چشمه آهو، دور از همه هياهو
خيره به آب چون اشک، پاکيزه دل ز هر رشک
در سر هوای دره، ليس می زدی به بره
بر نمی شد ز باغي، نوحه ی جغد و زاغی
سروها به پا ستاده، پر جام گل ز باده
نرگس خمار ز مستي، دامان بيد دو دستی
بگرفته و سمن را، بوسه سر و بدن را
سرگرم رقص شقايق، طی با خوشی دقايق
بگرفته تنگ در آغوش، سوسن سمن و مدهوش
آلاله در طرب بود، دلگير کمی ز شب بود
نو خاسته ضيمران راست، قامت ز بيد در خواست
تا راه او به خورشيد، هموار و زنده اميد
سرمست بلبل از شوق، شور آفرين و پر ذوق
زنجره ای از آن دور، می خواند نوايی پر شور
دنبال رد سيمرغ، پوپک نبود و سی مرغ
جغد را نه کس نيازي، کرکس نه شيخ و قاضی
باتلاق نبود و مُردار، انگل بُدی نه پروار
برکه به سان سيني، از نقره جنس چينی
تو وسطش يه ماه بود، دورش ستاره ها بود
زلف نسيم ز عطر بو، از هر گلی و شب بو
ره می سپرد تو صحرا، دست بر سر گون ها
نو ترکه های بيد ناز، نشکفته غنچه ها باز
می برد پيام بلبل، با جان و دل به هر گل
اما درون بيشه، جهل بود تبر و تيشه
جنگل و بيشه خالي، شير رفته زان حوالی
توی چنين هوايي، مجموعه و فضايی
آ گرگه کرد دهن باز، مُهری گشود ز يک راز
گفتا اگر سه تايي، پرهيزيم از جدايی
با هم چو دست واحد، کوشا شويم و جاهد
با خدعه رنگ و نيرنگ، کشتار و غارت و چنگ
حاکم شويم به صحرا، از کينه بس شررها
راحت شويم ز سختي، اين وضع و شور بختی
اين نظم و شيوه بر هم، صحرا کنيم جهنم
از جاهلان بريم سود، نابود آنچه می بود
با وعده جانورها، سوی سراب و بی پا
کشتار نسل پوپک، انديشه ور نه اندک
رسم ترور و کشتار، مفروش دشت ز مُردار
طاعت ز هر که با زور، طاغی نهفته در گور
با اين چنين سياست، مردان با کياست
طاعت کنند و کرنش، در پيش ما نيايش
ما نيز کنيم تباهي، بر دشت کدخدايی
بی رنج می خوريم شام، از دهر و زندگی کام
خوان گستريم به شادي، نی روز تنگ گشادی
شد عهد بسته فردا، کفتار و گرگ و روباه
با حيله ها و ترفند، تسخير دشت و در بند
بنموده ساکنانش، در چنگ خود عنانش
از زندگی صفا رفت، مردانگی وفا رفت
زيبايی و طرب مُرد، گل را خزان نشان بُرد
صحرا يکی جهنم، هر زنده چهره در هم
هر درد را دوائيست، سازش بتر گناهيست
جبران خطای من کن، پرهيز از اين گناه کن
بنشان خرد بر اورنگ، سد راه جهل و نيرنگ
غرنده شو خروشان، توفان و بحر جوشان
پايان ده تيره بختي، صحرا رهان ز سختی
***
بيست و هشتم بهمن ماه 1390


http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120217204324.html

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

دست منه بر دهنم :فرزاد جاسمی !

دست منه بر دهنم
فرزاد جاسمی
به کارگران و زحمتکشان ميهن در بندم

دست منه بر دهنم دوخته چرا لبان من
کن حذر از جسارتت بيش مخواه زيان من
دست طبيعتم بداد قدرت فکر و گفتنم
ذره نه ای چرا ز من، سلب کنی نشان من
زاده ی زحمتم و کار جوهر و ذاتم از گهر
نی چو تو بهره کش و دزد انگل جسم و جان من
هستی من ربوده ای حاصل زحمتم ز تو
شرم چرا نمی کنی بسته ز چه زبان من
گر به ره حقيقتی تکيه ترا بر آسمان
وحشت و دهشتت ز چيست ترس ز چه از بيان من
بازوی پر توان مراست نی سپه و نه لشکری
با عرق جبين به کف در همه حال نان من
خدعه و رنگ تا بکی گر تو خدای من چرا
لرزه به تن چو بيد بُن از من و بازوان من
توطئه در خفا کنی توده به وعده ای فريب
جهل خلايقت سبب سلطه تو بر کيان من
دم ز بشر چه می زنی ای به دروغ آدمی
در پی سود و منفعت دوزخ زشت جنان من
حاصل رنج من بری ديو و ددان اجير خود
لشکر اهرمن بسيج پاس من و دهان من
هر چه کنی به خود کنی ناله خفه به حنجرم
مُثله نما شکنجه ام دار و خموش فغان من
من شرف زمانه ام راحت اين جهان ز من
شوکت و عزت تو نيز آگهی از توان من
غره به قدرتت مشو در کف من حيات تو
رب تو نيز عاجزست تا بکشد عنان من
چرخ به زير می کشم زهر چه ريزدم به کام
قلب فلک فگار و ريش خامه ی چون سنان من
تن ندهم اگر به کار از پس يک دو روزه ای
بر سرت اين جهان خراب به ز بهشت جهان من
ضعف منست تفرقه بيخبری ز حال خود
مرگ تو بانگ اتحاد جاری چه از دهان من
***
بيست و سوم بهمن ماه 1390

آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
دست منه بر دهنمفرزاد جاسمی


2012‑02‑12
تجربه ی آموخته هافرزاد جاسمی
2012‑02‑07
شنگول و منگولفرزاد جاسمی
2012‑02‑02
راه تفرقه!فرزاد جاسمی
2012‑01‑28
ظهور حضرت مهدیفرزاد جاسمی
2012‑01‑23

اخبار ومقالات مربوط به فرزاد جاسمی در روشنگرى(كليك كنيد)
http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120212095538.html

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

تجربه ی آموخته ها :فرزاد جاسمی !

تجربه ی آموخته ها
جنايت پيشه گان را شيشه ی عمر
بزن بر سنگ و بشکن بی مهابا
ز وجدان عاريست مستثمر و دور
ز انسانی و از انسان سجايا
بنه پرپينه دستان روی زانو
به خود باور نما کم گو خدايا
ز ياران به خون غلطيده يادی
فراموش که آيدت از عرش هدايا
مروری وعده ی شيخ وضع امروز
نگر اوضاع خود حال رعايا
به هر سنگی ببينی نقشی از خون
از آنانی که از دادت مزايا
دفاع از حق تو پاداش و مزدت
بدون خدعه و تفسير و آيا
تو گاو شير ده هستی به گيتی
نظام غارت از رنج تو پايا
از اين رو داردت در چنگ ودائم
حصارت تنگ تر رنجت فزايا
خداوند و رسول و هر اوللامر
همه دام فريب مسجد تکايا
نخيزد معجزی از آسمان نيز
خدا در دست شيخست با وصايا
خدا هم کارگر باشد دروغيست
چرا شيخ نشنود خود اين نصايا
ز خون مردمان روزی چو زالو
به دور از ذره ای حمد و ثنايا
سگ هاريست از انبان تو سير
نظام سلطه را ترويج و پايا
ز هر بهره کشی تمجيد و توصيف
به حيلت بر زبان حرف از گدايا
جنايت پيشه ايست دور از شرافت
کُشد غارت کند هر بی نوايا
از آنچه ديدی و خود آزمودی
کدام سودی رساندی بر رعايا
بياموز تجربه کردی عمل کن
بود آموختن شرط از قضايا
بشر با کار تو شد بر فلک چير
به چرخ هفتمين شد کله سايا
به پا خيز و بيفزوز آتش خشم
جهالت پيشه گان دفن با وصايا
نظام سلطه را سوز با فسادش
ستمگر با ستم سوز بی مهابا
***
هيجدهم بهمن ماه 1390
آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
تجربه ی آموخته هافرزاد جاسمی

2012‑02‑07
شنگول و منگولفرزاد جاسمی

2012‑02‑02
راه تفرقه!فرزاد جاسمی

2012‑01‑28
ظهور حضرت مهدیفرزاد جاسمی

2012‑01‑23
جناب پيشوا!فرزاد جاسمی

2012‑01‑16


اخبار ومقالات مربوط به فرزاد جاسمی در روشنگرى(كليك كنيد
http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120207231622.html

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

بی رنج این سفر : برزین آذرمهر!

 بی رنج این سفر



در جامه ی جوانی خود ا یستاده ام،

آ ماده ی سفر!


در کام این خطر،

من شیر می شوم؛

آماده و

! پذیره ی شمشیر می شوم



از خویشتن به در،

وز خشم شعله ور٬

چون خیل مردمان به تنگ آمده ز ننگ

در می شوم به جنگ ِ خدایان رنگ رنگ،

آنان که قاهرانه،

به زنجیر زور وزر

چون برده ام،

میانه ی میدان

فکنده اند !



رهپو وچاره گر

طاغی و خیره سر،

تن میزنم ز قدرت اینان و عاقبت٬

بگرفته توشه ای که بود در خور سفر

پا در رکاب ِ توسن ِ شبگیر

! می نهم


در جنگ با سپاه سیاهی

افتاده از نفس

بشکسته این قفس،

رهوار و

هوشیار،

چابک سوار ِ مرکب تقدیر

می شوم!


بی رنج این سفر

مقهور ومحتضر،

می پرسم از خدای خرد -هر زمان

که ام؟

در دهر از چه ام؟

هر بار باز می شنوم،

از درون خویش

بی رنج این سفر

زنهار!

در ضمیر زمان

مو ش حفره ام!


برزین آذرمهر

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

شنگول و منگول : فرزاد جاسمی !

شنگول و منگول
بنشين و گوش به دقت، آينده ساز فردا
نی داستان نه قصه، می گويمت ز دردها
دردهای کهنه چرکين، بدتر ز درد ناسوز
روح می خورند خوره وار، بر جسم و جان چو ساطور
بنشسته روی گنجيم، ثروت و پول فراوان
با فقر خانه زاديم، مرهم نه بهر درمان
از آب خوردن و نان، محروم در جهانيم
باتلاق گشته ميهن، گويی نه مردمانيم
جشن و سرور و شادي، گم کرده ايم ز خاطر
عادت به زجر کشيدن، بدتر ز خر و قاطر
حق و حقوق خود را، در اين جهان ندانيم
محروم ز آنچه ما راست، دستان بر آسمانيم
بيداد فقر و فحشاء، افرشته تن فروشی
در زير خط فقريم، فريادمان نه گوشی
کودک به جای تحصيل، چون بردگان به کارست
بيکار مانده مزدور، دهقان ذليل و زارست
در مرگ و مير و کشتار، اول مقام دهريم
بد نام و خوار و رسوا، در هر دهی و شهريم
جنگل به شعله سوزد، هر مزرعه بيابان
رودخانه خشک و دريا، چشم انتظار باران
زاهد به دين فروشي، خون باشدش به ساغر
غرق جامعه به اوهام، جهل حاکمست و باور
لب بسته اند بزرگان، سرگرم لفت و ليس اند
وانان که لب گشايند، در خون غريق و خيس اند
خو کرده ايم به سرکوب، توهين و فحش و تحقير
بی عار و درد زنيم لاف، چون نقش پرچميم شير
با باد جبهه تغيير، خصم کهن در آغوش
با لذت فراوان، هر هرزه را سخن گوش
همچون لباس چرکين، تعويض هر طريقت
افسانه ها تراشيم، در گور سرد حقيقت
بگذشته مان چنان بود، دشمن ز ما هراسان
مام وطن بهشت بود، خلد برين خراسان
صحرا و دشت اين مُلک، پوشيده از چمن بود
از نخبگان به هر سو، بی وقفه انجمن بود
کرمان و ری و زابل، بی شبهه چون گلستان
پر گل کوير لوت بود، دشت نمک چو بستان
شمشير ما به جولان، از مصر تا به چين بود
ايران سرای دانش، دل ها نه جای کين بود
انديشه ورز و سيّاس، خادم به مُلک و ملت
از اجنبی گريزان، عمر طی به فقر و ذلت
با عشق مردمان طي، بنموده عمر به سختی
جز آنچه توده پوشيد، بر تن نه کفش و رختی
عدل بودی و عدالت، ظلم و ستم نه آسان
ضحاک ها به زنجير، بهره کشان هراسان
آويز جای کله، گل بود از مناره
مملو فضای ميهن، ز آوای دف نقاره
بيگانه خلق ز تعزيز، نا آشنا به زندان
ميخانه بود و ساقي، آوای شوق رندان
ميش بود و گرگ به شبگير، در دشت گرم بازی
شير بود و خوان روباه، هر دو کنار تازی
فرهيختگان گرامي، فرزانه هر دلش جا
توليد گر عزيز بود، جا داشت بر ثريا
در انجمن هنرور، بر صدر می نشستی
جاهل کجا و منصب، انگشت نما به پستی
رهزن و دزد سپاهي؟ دورست ز عقل و وجدان
نی ثبت کرده تاريخ، نی گفته يک سخن دان
آهنگری که در بلخ، بنمود گنه ز چين بود
وان مسگرک به شوشتر، از زندگی غمين بود
پر کرده اند دو گوشت، ز اوهام و رنگ و تزوير
تا گند خود نويسند، بر پای چرخ و تقدير
تو اين دهی که داريم، گرگا هميشه برتر
بودند و چنگ و پوزه، از خون بی گنه تر
گرگه هميشه خورده، بزها به نام قندی
در گور حبه انگور، هر ميش زار و بندی
مسلخ به پا و بر دار، انسان به جای شنگول
جاهل به گاه و سرور، فرهيختگان چو منگول
گرگ بوده و به دورش، افراد پست و نادان
سرگرم خود فروشي، آنهم چه مفت و ارزان
چهل گيس ها گرفتار، بازم تو دست گرگه
حسن کچل تو رؤيا، گر چه ديگه بزرگه
باباعلی و چهل دزد، زور و ستم به مردم
شاهزاده مهربون نيست، نيش می زنه چو کژدم
حسين کرد به تبعيد، چشمان خسته بر در
يک آرزو به دل و آن، باز بيندی شبستر
گل در مياد ولی روش، يک قطره خون نه ژاله
سندباد را به غربت، مرگ هديه و حواله
اين ده يکی خرابه، از عهد باستانست
آبادی و ترقيش، بی گفته داستانست
نسلی که بنده باشم، چيزی نداره رو راس
با جهل خود وطن را، اصطبل همچو اژياس
هرکول ها ببايست، تا اين وطن بشويند
از چهره اش کثافت، با جان و دل بروبند
ديديم با فضاحت، در ماه چهر شيطان
گفتيم دروغ و مردم، برديم ز ره به بهتان
کرديم امير و سلطان، بی عقل پيره گرگی
اندر پی منافع، داديم بدو بزرگی
افرشته اش بخوانديم، پيغمبر و سروشش
تيغی به دست آن ديو، شولای مرگ به دوشش
گفتيم آفتابست، اين ديو مست زنگی
پيکی ز عشق و مهرست، خونريز نی و جنگی
خوانديم مسيح و برگاه، چون پادشاه عادل
نی خاک خرده آهن، در چشم خلق و غافل
کاين اهرمن ندارد، دل با کسی و پيوند
خونخواره ايست و جز خون، وی را نه شاد و خرسند
در حال نيز همانيم، بگذشته مان نه رازی
گرگيم و ظاهرا ميش، خرسند ز خود و راضی
هم کاسه های ديويم، خود را نشان فرشته
از عشق سخن و معشوق، يک سر رها و هشته
دم می زنيم ز کورش، يعنی که گرد و نيويم
زرتشت را به خاطر، يعنی بری ز ديويم
فردوسی ها و خيام، بسپرده دست جلاد
ياد از شهيد پس از مرگ، وجدان خفته مان شاد
در نينوا مدينه، در کوفه و خراسان
بر قتل عام مردم، بستيم دو ديده آسان
اندر عوض گرفتيم، راهی که ديومان برد
همچون لولو که پستون، دزديد و شيرمان خورد
فرهنگ تازيان را، بگرفته جای فرهنگ
ظلمت پرست و ديو را، بر حلقه اش زده چنگ
هر رهزنی که جان داد، اندر پی منافع
شد رّب ما و با جان، او را شديم مدافع
هر ساله فرق خود را، با ياد او زده چاک
چهره به خون بز رنگ، فريادمان به افلاک
کاين کشته بوده مظلوم، خون داده در ره داد
او را ستم بکشته، دست کثيف بيداد
بيدادگر مذمت، بنوشته صد رساله
بر درگه اش گدا و، در دستمان پياله
از سنگ پای قزوين، رو برده ايم و از رو
هرگز نرفته و باز، اين خلق را سخن گو
ز آزادگی سخن ها، دم می زنيم ز مردم
دل ها سياه و پر کين، آماده نيش چو کژدم
تا روز واپسين خلق، بر ديگری سپاريم
آسوده خود به توفان، بی زورقش گذاريم
اين قصه ها فراموش، آموز در همه حال
تغيير ده شرايط، بگذشته ها بکن چال
رسمی دگر و راهي، با علم گشا و تدبير
گر خسته ای و بيزار، ز اوضاع زار اکبير
بگشا به روی شنگول، دنيای شادمانی
منگول ها ز گرداب، قدرت ز گرگ جانی
چنگال و نيش او را، در کام تيره اش ريز
خاکستر گذشته، بر فرق خيره اش بيز
چشم اميدواران، از چهار سوی دنيا
بر توست عزيز ميهن، آينده ساز فردا
***
فرزاد جاسمی

سيزدهم بهمن ماه 1390
آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
شنگول و منگولفرزاد جاسمی


2012‑02‑02
راه تفرقه!فرزاد جاسمی
2012‑01‑28
ظهور حضرت مهدیفرزاد جاسمی
2012‑01‑23
جناب پيشوا!فرزاد جاسمی
2012‑01‑16
آسيد علیفرزاد جاسمی
2012‑01‑11

اخبار ومقالات مربوط به فرزاد جاسمی در روشنگرى(كليك كنيد)